|

کاشفان روح زمانه در خواب‌اند

از روزگاری که سحرگاهان برمی‌خاستیم و از پنجره به بیرون خیره می‌شدیم و ناگهان بهت‌زده می‌دیدیم برف با دانه‌های ریزش شهر را فتح کرده است، سال‌ها می‌گذرد؛ اما ما شور آن لحظه‌ها را هرگز فراموش نمی‌کنیم و احساس آن روزها هنوز در ما زنده است.

احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

از روزگاری که سحرگاهان برمی‌خاستیم و از پنجره به بیرون خیره می‌شدیم و ناگهان بهت‌زده می‌دیدیم برف با دانه‌های ریزش شهر را فتح کرده است، سال‌ها می‌گذرد؛ اما ما شور آن لحظه‌ها را هرگز فراموش نمی‌کنیم و احساس آن روزها هنوز در ما زنده است. فتح شهر به دست برف رخدادی شگفت‌انگیز می‌نمود که برای لحظه‌ای هرچند کوتاه روح ما را تسخیر می‌کرد. خیابان‌ها زیر بار برف سفید شده بود و برف خطی سفید بر روی شاخه‌های درختان و سیم‌های برق کشیده بود و حالا بهتر می‌شد سیاهی کلاغ‌ها را که به برف نوک می‌زدند، دید. برف با بارش شبانه‌اش نه‌تنها شهر؛ بلکه ما را هم فتح کرده بود. طبیعت دست‌ به‌ کار شده بود تا برای مدتی هرچند کوتاه شوری برانگیزد و ما را به سیطره خود درآورد. میان ما و برف فاصله فقط یک پنجره بود. برای کشف و معرفت به برف باید به دل آن می‌زد تا روح زمستان را درک کرد. هانری برگسون در جستاری با عنوان «مقدمه بر مابعدالطبیعه» بر این باور است که برای دستیابی به معرفت دو نحوه بسیار متفاوت وجود دارد. «نخستین نحوه مستلزم آن است که گِرد شیءای بگردیم و دومین نحوه آنکه به درونش درآییم. نحوه نخست به نظرگاه ما و نمادهایی بستگی دارد که در سخن‌گفتن از آن شیء به کار می‌بندیم؛ نحوه دوم به هیچ نظرگاهی وابسته و بر هیچ نمادی استوار نیست. درباره معرفتِ نحوه نخست چنین می‌گوییم که معرفتی است منتهی به امر نسبی، و درباره نحوه دوم- آنجا که حصولش ممکن باشد- می‌گوییم معرفتی است نائل به امر مطلق». امر مطلق، همان معرفت شهودی است که تن به تحلیل نمی‌دهد. کشف یکبارۀ درون است؛ چراکه تحلیل ترجمه شیء است. برگسون می‌گوید امر مطلق جز با شهود امکان‌پذیر نیست، که مراد از شهود در اینجا آن مؤانستی است که با آن می‌توان به درون ابژه درآمد و با هرچه یگانه و در نتیجه بیان‌ناشدنی که ابژه دارد، همنشین شد. در مقابل، «تحلیل عبارت است از عملی که ابژه را به عناصری می‌بَرد که از پیش شناخته شده‌اند؛ یعنی عناصری که میان این ابژه و ابژه‌های دیگر مشترک‌اند. تحلیل همانا بیان شیء است با آنچه آن شیء نیست. به‌این‌ترتیب هر تحلیل ترجمه‌ای است؛ نوعی بسط مطلب در نمادها؛ نوعی بازنمایی است که از نظرگاه‌های متوالی حاصل شده است و در هریک از این نظرگاه‌ها، میان آن ابژه تازه و در دست بررسی با ابژه‌های دیگر که گمان می‌کنیم از پیش می‌شناسیم، چندین اتصال برقرار می‌شود. تحلیل با آن میلِ جاودانه سیری‌ناپذیرش برای احاطه ابژه که به گشتن گِرد آن محکوم است، نظرگاه‌ها را به نحوی بی‌پایان تکثیر می‌کند تا مگر بازنمودِ همواره ناتوان خود را تکمیل کند و بی‌امان نمادها را تغییر می‌دهد تا شاید ترجمه همواره ناکامل خود را به کمال رساند. پس تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد؛ اما شهود، خود اگر ممکن باشد، فعلی است بسیط»*. در این مقدمه طولانی چند نکته قابل تأکید است؛ اول آنکه تحلیل یعنی بیان شیء با آنچه شیء نیست، دیگر آنکه تحلیل ترجمه است و به‌نوعی فهم مطلب از طریق نمادها و بازنمایی آن انجام می‌شود و دست آخر تحلیل به دیدگاه‌های متکثر و متعارض دامن می‌زند. نکات کلیدی این گزاره‌ها در فهم و درک موقعیت کنونی جامعه ایران به کار ما می‌آید. این گزاره‌ها نشان می‌دهد چگونه ما با کثیری از تحلیل‌ها از جامعه ایران روبه‌رو هستیم که به‌ جای درک و فهم عمیق‌تر موقعیت جامعه و خودمان از آن دورتر می‌شویم. برگردیم به تصویر برف. پیش از اینکه ما از برف تحلیلی داشته باشیم، این خود برف است که وجود ما را تسخیر می‌کند، نه آگاهی از مایعی که تبدیل به جامد شده است و بر سر شهر می‌بارد. حتی به اثری که برف دارد فکر نمی‌کنیم. این خود برف است که روح ما را تسخیر کرده است. با همه ابعاد بودنش. چیزی حتی فراتر از زیبایی. نوعی ارتباط درونی با همه احساسات ما که قادرند برای لحظه‌ای هرچند کوتاه وجود ما را به لرزه درآورند. نوعی ایجاد خودانگیختگی در ما. انقلاب کوتاه‌مدت درونی. نه ما برف را تحلیل می‌کنیم، نه به تحلیل‌های دیگران درباره آن گوش می‌دهیم. به یک معنا ما کلیت برف را درک می‌کنیم. کلیتی که از لحظات گذشته‌ای که در حافظه ما وجود دارد، نشئت گرفته است. «هیچ آگاهیِ بدون حافظه و هیچ استمرارِ حالتی نیست که خاطره لحظات گذشته را به عواطف اکنون نیفزاید». مسئله اصلی این یادداشت این است که چگونه می‌توان روح جامعه امروز ایران را درک کرد. بدون کشف و فهم «روح زمانه» نمی‌توان کاری از پیش برد. برای تغییرات بنیادی در سیاست و اجتماع ناگزیریم روح زمانه خود را دریابیم. نمی‌توانیم برای درک روح زمانه بر گِرد آن بگردیم؛ بلکه باید به درونش درآییم. آنچه اینک آن را به معنای بن‌بست در سیاست، انقیاد فرهنگ و عناصر وابسته به آن ازجمله هنر و ادبیات تجربه می‌کنیم، چیزی نیست جز بر گرد آنها چرخیدن؛ بر گرد مشکلات چرخیدن. از بیرون نظاره‌‌کردن آنها و تحلیل پدیده‌هایی که ما را به درک روشنی از آنچه هست، نمی‌رساند؛ به‌ویژه اینکه همواره تحلیل‌ها متناقض‌اند؛ یعنی هر تحلیلی تحلیل متضاد خود را نیز دارد. در وضعیت شهودی و درک شهودی و در استمرار گذشته در اکنون است که می‌توان تناقض‌ها و تفاوت‌ها را یک‌ جا فهمید. برای فهمیدن روح جامعه ایران باید به درون آن رفت، آن را در بر کشید و درونی ساخت. نظاره‌گر جامعه بودن و تحلیل آن موجب تکثر تناقض‌ها و افزایش راه‌های بن‌بست بیشتری خواهد شد. ساختن طرح‌واره‌هایی از جامعه برای بیان کلیت آن امکان‌پذیر نیست. 

همان‌گونه که برگسون می‌گوید از شهود می‌توان به تحلیل رسید؛ اما از تحلیل نمی‌توان به شهود رسید. فاصله میان ما و برف یک پنجره است. باید برف به درون ما راه یابد تا بتوانیم آن رویداد را فهم کنیم، تا با آن تغییر حالتِ سطحی را که از دیدن برف در ما به وجود آمده است، عمیق‌تر کنیم. با فاصله رویدادها را تحلیل‌‌کردن، شبیه کار کلاغ‌هاست که نوک به برف می‌زنند، برای فهم آن و پیداکردن طعمه‌ای برای خوردن. اگر بخواهیم روح زمانه را درک کنیم، می‌توانیم از کسانی که در زمانه خود به این مهم دست یافته‌اند، شاهد بیاوریم. بی‌تردید شاعران و نویسندگان بیش از هرکسی قادرند کاشف روح زمانه خود باشند. شاملو، نیما، ساعدی و جلال آل‌احمد از این جمله‌اند. در سیاست مصداقی بهتر از دکتر محمد مصدق وجود ندارد. اگر اینک در عرصه سیاست و فرهنگ سخنی گفته نمی‌شود و همه‌ چیز در حال انقیاد است، از آن‌ رو است که کاشفان روح زمانه در خواب‌اند.

* «مقدمه بر مابعدالطبیعه به انضمام فلسفه فرانسوی»، نوشته هانری برگسون، ترجمه سید اشکان خطیبی، نشر نو.