|

مرگ صاحبخانه ذهن و روح ما

عادت کرده‌ایم که هر روز از مرگ و آتش و نیستی بشنویم. مغزمان عادت کرده است. کلینیک «سینا مهر» می‌سوزد و منفجر می‌شود. مقصر آن هم، همان سیستم ناسالم و معیوب ماست؛ همان که سبب شد پلاسکو فروبریزد، هواپیماها سقوط کنند، جنگل‌ها بسوزند و انسان‌ها جان خودشان را بگیرند؛

مرگ صاحبخانه ذهن و روح ما

عبدالرضا ناصرمقدسی- متخصص مغز و اعصاب

هر روز خبری جدید؛ خبری که یکی از آنها برای تمام عمر انسان کافی است و حالا ما در جامعه‌ای پرورش می‌یابیم که این اخبار به وقایعی روزمره تبدیل شده است. عادت کرده‌ایم که هر روز از مرگ و آتش و نیستی بشنویم. مغزمان عادت کرده است. کلینیک «سینا مهر» می‌سوزد و منفجر می‌شود. مقصر آن هم، همان سیستم ناسالم و معیوب ماست؛ همان که سبب شد پلاسکو فروبریزد، هواپیماها سقوط کنند، جنگل‌ها بسوزند و انسان‌ها جان خودشان را بگیرند؛ اما این مقصر همیشگی به‌شدت قربانی می‌گیرد و این‌بار 19 نفر در این آتش همیشه‌سوزان ما سوختند. مثل سایر خبرها، این خبر را هم شنیدیم. اندوهگین شدیم. اما کمی نگذشت که عادی شد و تا چند روز دیگر نیز فراموش می‌شود. همان‌طورکه گفتم مغزمان به شکل غریبی به فجایع عادت کرده است. اما همین روزمرگی سبب شد به‌عنوان یک پزشک و متخصص مغز و اعصاب به موضوع نگاه کنم، به‌عنوان یک دغدغه طبیبانه. دغدغه‌ای که به نظر می‌رسد درمانی ندارد. دغدغه‌ای که فقط جان آدمی را می‌فرساید. خبرهای بسیار بد به روندی معمول در جامعه ما بدل شده است. به نظر می‌رسد خبر بسیار بد نه‌تنها کم‌کم از حد وقایع جامعه امروز خارج شده و به سطح فرهنگ می‌رسد بلکه انگار ریشه‌ای دراز در تاریخ این مرز و بوم دارد. یک بار که برای چندمین‌بار به نیشابور رفته بودم، برای اولین‌بار از کهن‌دژ دیدن کردم؛ شهری بازمانده از هجوم مغول به ایران. هنوز می‌شد جنایت و فاجعه را در لابه‌لای خرابه‌ها احساس کرد. با خودم فکر کردم که در میان دیوارهای این شهر ویران‌شده چه گذشته است؟ مردمان با چه خشونتی کشته شده‌اند؟ و چقدر تاریخ ایران از این حوادث بزرگ و کوچک دیده است. نکند این‌همه حادثه و فاجعه، سازگاری ما را تا آن حد افزایش داده که این‌گونه به‌راحتی می‌توانیم حوادث بدی را که دیگر روزمره شده بشنویم و اندوهگین شویم، اما به‌راحتی هم فراموشش کنیم. اگر این نوعی بیماری نیست پس چه چیزی است؟ یک بیماری که تاریخ این مرز و بوم برای ما به ارمغان آورده است و برای یک طبیب چه دغدغه‌ای بالاتر از بیماری‌ای که تاریخ را پیموده و فربه و فربه‌تر شده باشد؟ مغز انسان ویژگی‌های جالب و عجیبی دارد. تحریک‌های مکرر می‌تواند راه‌های عصبی خاصی را در مغز بسازد و عبور بعضی از سیگنال‌ها را تسهیل كند. شاید در پس این بیماری تاریخی تغییر مهمی در پردازش‌های مغزی ما ایرانیان نیز رخ داده باشد. موضوعی که به‌جد نیازمند بررسی است. شناخت پایه‌هایی که دیگر از تحلیل‌های روان‌شناختی و جامعه‌شناختی گذشته و جنبه زیستی پیدا کرده است، نیازمند تحقیقی وسیع، چندسویه و کاملا طبیبانه است. در غیر این صورت تحلیل‌های احساسی و زودگذر جانشین راه‌حل‌های اساسی شده و ما باید بعد از این نیز منتظر هرچه ریشه‌دارترشدن این بیماری تاریخی باشیم. من کودک بودم که زمین در رودبار و منجیل لرزید و آن همه کشته به بار آورد. شدت زلزله حتی ما را که ساکن انزلی بودیم در ترس فراوانی فروبرد. آن شب تا صبح در حیاط ماندیم. صبح که شد تازه فهمیدیم عمق فاجعه چقدر است. یادم هست تلویزیون خانم معلمی را نشان می‌داد که ضجه‌کنان از مصیبتی که بر سرش آمده بود، تعریف می‌کرد. او شبانه به‌سوی رودبار آمده بود تا ببیند چه بر سر خانواده‌اش آمده است؛ اما هرجا که رفته بود و سراغ هر عزیزی را که گرفته بود، فقط مرگ بود که جواب او را می‌داد و حالا که صبح شده بود ناتوان در گوشه‌ای به دیواری فروریخته تکیه داده بود و با صدایی بلند ناله می‌کرد و می‌گریست. این روزها خیلی به آن خانم معلم و ناله‌هایش می‌اندیشم. انگار ما همه هرجا می‌رویم مرگ است که به سراغمان می‌آید؛ اما مرگی که دیگر موجودیتی وحشتناک ندارد و به صاحبخانه ذهن و روح ما بدل شده است. «کلینیک سینا مهر» مانند بسیاری دیگر از جاها سوخت و ویران شد. عزیزانی نیز در آتشی که بر جان ما افتاده است در عذابی باورنکردنی ذره‌ذره سوختند و خاکستر شدند و رفتند.