انسانشناسی و هویت فرهنگی
مسئله هویت فردی/اجتماعی جوامع انسانی، امری به درازنای قدمت جوامع بشری است. انسان اساسا از آنجا که از زمره نخستیسانان (Primate) اجتماعی است (برخلاف معدود نخستیهای دیگر همچون اورانگاوتان که زندگی جداگانه و فردی دارند)، بنابراین هویت فرد تنها در جمعی که در آن زیست میکند معنی و مفهوم مییابد. مفهوم جمعِ زیستی، به لحاظ ابعاد و گستره مراودات در طول تاریخ انسان، امری ثابت نبوده و روندهای شناختهشده حاکی از استمرار نوعی از پیچیدهترشدن جوامع و روابط انسانی در طول زمان است.
حامد وحدتینسب*: مسئله هویت فردی/اجتماعی جوامع انسانی، امری به درازنای قدمت جوامع بشری است. انسان اساسا از آنجا که از زمره نخستیسانان (Primate) اجتماعی است (برخلاف معدود نخستیهای دیگر همچون اورانگاوتان که زندگی جداگانه و فردی دارند)، بنابراین هویت فرد تنها در جمعی که در آن زیست میکند معنی و مفهوم مییابد. مفهوم جمعِ زیستی، به لحاظ ابعاد و گستره مراودات در طول تاریخ انسان، امری ثابت نبوده و روندهای شناختهشده حاکی از استمرار نوعی از پیچیدهترشدن جوامع و روابط انسانی در طول زمان است. به نوعی شاید بتوان قدیمیترین نشانههای تعلق به هویت جمعی را در فرایندهای شکار، گردآوری و دفاع از قلمرو جغرافیایی توسط انواع گروههای انسانی در عصر پارینهسنگی مشاهده کرد. بنا بر قراین و شواهد قومشناختی، مسئله هویت جمعی (فرهنگی) نزد انسانهای پیش از تاریخ میتوانسته در عناصر نمادینی همچون پوشش، زیورآلات، رنگآمیزی بدن، خالکوبیها و شاید از همه مهمتر «زبان» نمود و بروز یافته باشد. عموما پژوهشگران پیدایش زبان پیچیدهتر و انتزاعی در انسان هوشمند را محصول انقلاب شناختی در حوالی 70 هزار سال پیش در نظر میگیرند. زبان پیچیدهتر و انتزاعی این قابلیت را به جوامع انسانی بخشید تا در طیفهای جمعیتی گستردهتری نسبت به نسلهای پیشین سازماندهی شوند و در انتهای دوران پارینهسنگی و همزمان با حرکت از معیشت شکار-گردآوری به سوی تولید (آغاز دامپروری و کشاورزی) رفته و با بزرگترشدن جوامع، نخستین انگارههای به نسبت سازمانیافته تعلقهای قومیتی در شکل «قبایل» شکل گیرند. شایعترین گروهبندی اجتماعی در میان جوامع قبیلهای، خانواده گسترده است. اکثر خانوادههای گسترده شامل سه نسل -پدربزرگ و مادربزرگ، پدر، مادر و فرزندان- هستند. خانواده گسترده در قیاس با خانواده هستهای در دوران پارینهسنگی، یک واحد اجتماعی بزرگتر و پایاتر است که نقش مؤثری در سازماندهی و فعالیتهای اقتصادی و معیشتی دارد. یکی از گروهبندیهای اجتماعی گسترده در میان جوامع قبیلهای، گروههای تباری است. یک گروه تباری، گروهی اجتماعی است که در آن روابط خویشاوندی میان خانوادهها از طریق اتصال اجدادی به یک شخص یا گروه مشترک ریشهیابی میشود.
به بیانی دیگر، جوامع انسانی ابتدای دوران نوسنگی و تولید غذا به جهت بزرگشدن کمّی، قادر به تعیین دقیق و مستقیم میزان و درجه خویشاوندی هر فرد با دیگر افراد جامعه نبودند؛ از همینرو فرض وجود تباری مشترک و ایضا زبانی یکسان برای یکیپنداشتن هویت فرهنگی/اجتماعی افراد متکثر در گروه کفایت میکرد. از سوی دیگر، در آغاز عصر نوسنگی، به دلیل نسبتا کوچکبودن جوامع انسانی و جدافتادگی آنها در قلمروهای طبیعی، عمدتا میتوان اینگونه فرض کرد که افراد یک قبیله، صرفنظر از زبان و نیای فرضی مشترک، از نگاه زیستی نیز اشتراکات ژنی بالایی داشتهاند. این هر سه (زبان، نیای مشترک فرضی و اشتراکات زیستی) هیچیک در طول زمان در میان افراد قبایل ایستا نبوده، بلکه به فراخور تعاملات فرهنگی، دستخوش دگرگونیهای فراوان شده است.
در گذر زمان و با پیچیدهترشدن مؤلفههای تاریخی، سیاسی و جغرافیایی، بستههای جمعیتی جداافتاده در شکل قبایل، به تدریج در شکل دولت-شهرهای کوچک با قلمروهایی کموبیش مشخص از یکدیگر متمایز شدند. رقابتهای ممتد میان این دولت-شهرها میتوانسته از زمره عناصر تأثیرگذار در بیشتر و پررنگترشدن اتکای افراد بر نمادهای فرهنگی خاص هر گروه ازجمله آداب و مناسک مذهبی، پوشش و زبان باشد. در هزاران سال گذشته و در غیاب هرگونه تبارشناسی علمی مبتنی بر ژنتیک، انگارههای ظاهری برشمردهشده و بهویژه «زبان مشترک»، مهمترین نقش را در تعریف یک واحد فرهنگی مستقل از همسایگان خود ایفا کرده است. این در حالی است که زبان، خود یک واحد ایستا و صُلب نبوده و بهراحتی هم با جابهجایی جوامع از جغرافیایی به جغرافیایی دیگر و هم بدون جابهجایی جمعیتی، منتشر و دگرگون میشده است (و کماکان نیز میشود). پرسش اینجاست که دادوستدهای زبانی در اعصار پیشاتاریخی و تاریخی تا چه میزان میتوانسته بهعنوان شناساگر جابهجاییهای جمعیتی مورد استناد قرار گیرد؟ به بیان دیگر، آیا ورود واژگان و عناصر دستوری زبانی نو، لزوما به معنای ورود مردمانی جدید بوده است؟ یا این واژگان با شیوه انتشار فرهنگی (نه لزوما ورود افراد) به منطقه وارد شدهاند؟ و چنانچه پاسخ به این پرسش در مواردی بله باشد، تعریف واحد زیستی/فرهنگی جامعه تحت مطالعه چگونه خواهد بود؟
از دهه 1980 میلادی به بعد، پیشرفتهای تصاعدی در فناوریهای مرتبط با علم ژنتیک، دانش انسانشناسی زیستی را -که پیشتر انسانشناسی جسمانی نیز نامیده میشد- به یکی از مهمترین بازیگران عرصه تباریابی جوامع انسانی تبدیل کرد. انسانشناسی زیستی مدرن به ما میآموزد که تبار زیستی تمامی مردمان روی کره زمین، به جمعیتی کوچک از انسانهای هوشمند بازمیگردد که حوالی 70 هزار سال پیش در شرق و شمال آفریقا میزیستند و سپس به تدریج و در شکل امواجی از آفریقا خارج شدند. بنا بر این گزاره، تمامی مردمان فعلی روی زمین فارغ از هرگونه تنوع قومیتی، زبانی، فرهنگی، تاریخی و جغرافیایی، خویشاوند نزدیک یکدیگر هستند (70 هزار سال در مقام مقایسه با 2.5 میلیون سال دگرگشت تبار انسان، ناچیز و نزدیک به هیچ است؛ تقریبا سه درصد در مقابل 97 درصد). در خلال دو دهه اخیر، پژوهشگران بسیاری کوشیدهاند تا با مددجویی از دانش انسانشناسی زیستی در عرصه مطالعات فرهنگی، به بازبینی نقش متقابل فرهنگ (آموختهها) و تبار (بهارثرسیدهها) دست یازند.
یافتههای حاصل از پژوهشهای ژنتیکی (ژنوم میتوکندریایی و کروموزوم Y) بر روی مردمانی که به زبانهای هندواروپایی و غیر هندواروپایی (مانند سامی و ترکی) تکلم میکنند، در تأیید پرسش آیا ورود واژگان و عناصر دستوری زبانی نو لزوما به معنی ورود مردمانی جدید بوده است؟ نیست. در قفقاز پژوهش بر روی مردمان ارمنی که زبانشان به شاخهای از زبانهای هندواروپایی تعلق دارد و ترکزبانها، نشان داده که این دو جمعیت با وجود دو زبان کاملا متفاوت، هیچ اختلاف معنادار زیستی با یکدیگر ندارند. همین مسئله درباره کُردها و گرجیها با دو زبان با دو ریشه کاملا متفاوت به روشنی مشهود بوده و هر دو از منظر جمعیتی و ژنتیکی کاملا شبیه به یکدیگر هستند. این امر درباره مردمان مختلف که به یک زبان گویش میکنند نیز مصداق داشته و برای مثال جمعیتهای سامیزبان شمال آفریقا اختلاف ژنتیکی بارزی با سامیزبانان خاورمیانه دارند؛ هرچند هر دو کموبیش به یک زبان واحد صحبت میکنند.
این مسئله بهطور ویژه درباره جمعیتهای زبانی ساکن ایران نیز قابل مشاهده است. همانگونه که پیشتر به آن اشاره شد، تمامی مردمان ساکن در ایران، صرفنظر از تفاوت در گویش و زبان، از نگاه ژنتیکی بسیار به یکدیگر شبیه هستند و هیچ اختلاف معنادار ژنتیکی بین جمعیتهای مختلف زبانی (خواه هندواروپایی و خواه سامی یا ترکی) در ایران وجود ندارد. مردمان ترکزبان ایران از نظر فراوانی هاپلوگروه H بر روی ژنوم میتوکندریایی همچون دیگر مردمان ایرانی بوده و اختلاف بارزی با مردمان آسیای مرکزی (جایی که منشأ زبان تُرکی به آن نسبت داده شده است) دارند. همین امر درباره اقوام مازندرانی و گیلک صادق بوده و پژوهشهای ژنتیک نشان داده این مردمان در وهله نخست با دیگر جمعیتهای ایران رابطهای نزدیک داشته و بیشترین فاصله ژنتیکی را با مردمان آسیای مرکزی دارند. همچنین مقایسه ژنوم میتوکندریایی و کروموزوم Y مردمان بختیاری (گویشوران زبان هندواروپایی) با عربزبانان خوزستان (گویشوران زبان سامی) نشان داده که با وجود دو زبان کاملا متفاوت، هر دو گروه از لحاظ زیستشناختی متعلق به یک جمعیت هستند. مثالها و موارد یادشده در بالا همگی در تأیید این ادعا هستند که زبان به تنهایی نمیتواند بهعنوان شناساگر قطعی جابهجایی جمعیتی مورد استفاده قرار گیرد.
موارد یادشده در بالا، همگی نشاندهنده تناقضاتی آشکار (حداقل در برخی موارد) میان دو واقعیت است (منِ فرهنگی و منِ زیستی) که هرکدام در شکلگیری آنچه هویت اجتماعی نامیده میشود، نقشی بسزا دارد. از یک سو، برای هزاران سال، مفهوم قومیت در جوامع انسانی ملقمهای از تبار زیستی، زبان، مذهب، سنن و... مشترک و یکسان میان گروهی از انسانها بوده که خود را به اتکای وجود تمامی موارد فوق، منتسب به یک قوم با فرهنگی متمایز میدانستند. در این انگاره، تبار زیستی مشترک بدیهی فرض شده است. اما با پدیدارشدن علم ژنتیک و ورودش به انسانشناسی زیستی، اکنون مشخص شده که در موارد متعددی، لزوما افرادی با دو فرهنگ و زبان متمایز (ارمنی و آذری)، دارای تبار زیستی متفاوت نیستند و چهبسا از منظر زیستشناختی و تبار زیستی، بسیار هم به یکدیگر نزدیک باشند (فلسطینیان و یهودیان اسرائیل از منظر ژنتیکی، شبیهترین اقوام و بهمثابه پسرعموی یکدیگر هستند).
پرسش اینجاست که دانستن تشابه تبار زیستی میان دو قومی که پیشتر و هماکنون خود را دارای دو فرهنگ متمایز و گاه حتی رقیب میدانند، چه تفاوتی در درک هویت فرهنگی هریک از افراد اقوام فرضی رقم خواهد زد؟
تقریبا 35 سال است دانش ژنتیک پا به عرصه انسانشناسی زیستی گذاشته است و در بازه زمانی کمتر از نیمقرن، فرصت کافی برای رسیدن به انگارهای جدید برای بازتعریف قومیت نبوده و گویی مردمان ارمنی و آذری هنوز هم با دانستن اینکه این دو قوم تبار زیستی یکسانی دارند، همچون گذشته نمودهای ظاهری فرهنگی (زبان، مذهب، لباس و...) را معیار تشخیص تفاوت و تشابه میان خود و دیگر اقوام میدانند. البته نکته اینجاست که تقریبا میتوان مطمئن بود که بخش درخور توجهی از مردمان ارمنی و آذری در همین دنیای کنونی، اساسا از این واقعیت زیستی که قوم و خویش نزدیک یکدیگر هستند، اطلاعی ندارند؛ چراکه عموما اینگونه اطلاعات علمی در ژورنالهای تخصصی به چاپ میرسد که بیش از 90 درصد افراد یک جامعه نه به آنها دسترسی دارد و نه حتی علاقهای برای مطالعه.
بااینحال، چنانچه فرض شود که اکثریت درخور اعتنایی از مردم یک قوم، تبار زیستی مشترک خود با قوم رقیب را درک و فهم کرده باشند، آنگاه باید انتظار داشت شاید اندکی از مخاصمات و رقابتها کمتر شود. به هر روی، دانستن خویشاوندی همواره از مهمترین راههای برقراری ارتباطات قومی بوده و هست. آیا درک منِ زیستی، لزوما بهمنزله استحاله فرهنگی است؟ این شاید کلیدیترین پرسش این نوشتار باشد. شمشیر دو لبه انسانشناسی زیستی در شکلی افراطگرایانه میتواند تبدیل به توجیهگر فاشیستی مبتنی بر برتری قومیت زیستیِ خاصی (آریاییها در دوران حکومت نازی در آلمان) شود (اساسا هرگونه ادعای برتری قومیتی بر مبنای پژوهشهای ژنتیک، هیچ پایه و اساس علمی ندارد). یا میتواند در فرهیختهترین حالت، به تمامی انسانهای روی زمین بقبولاند که باور کنند همه از یک ریشه و تبار آفریقایی هستند و اجداد سیاهپوستشان در حوالی 70 هزار سال پیش، درحالیکه همگی به یک زبان تکلم میکردند، قاره کهن را ترک کرده و اجتماعات کوچک این مهاجران آرامآرام در جایجای جهان گسترده شدند، هریک بنا بر مقتضیات جغرافیایی و تجارب فرهنگی خود با پاسخهایی که به درخواستهای محیط پیرامونشان دادند، بهتدریج با دیگری متمایز شدند و اینگونه اقوام و فرهنگها شکل گرفتند.
این گستردهترین یا به قول عکاسان «وایدترین» نگاه از لنزی بهغایت بزرگ است. در جایجای تاریخ یک پهنه جغرافیایی خاص همچون ایران کنونی نیز میتوان با تنگترکردن لنز، به تداخلات ژنتیکی (ورود یا خروج جمعیتهای انسانی خارج از مرزهای سیاسی یک قوم) و فرهنگی (وامگرفتن زبان یا مذهبی خاص از خارج از مرزهای فرهنگی یک قوم) نگریست. پژوهشهای متعدد و روزآمد درباره تبار زیستی مردمانی که در جغرافیای سیاسی امروزین ایران زندگی میکنند، همگی بهروشنی در تأیید این گزاره هستند که بدنه اصلی تبار زیستی ساکنان فلات ایران، فارغ از تمامی آرایههای متمایزگر فرهنگی (همچون زبان، مذهب، پوشش، رسومات و...)، به حد شایان توجهی یکسان و برآمده از دو انبساط جمعیتی در جنوب و مرکز زاگرس، یکی در حوالی 12 هزار سال پیش و دیگری در حوالی 45 هزار سال پیش است. بنابراین تقریبا تمامی اقوام ایرانی (کُرد، آذری، لر، بلوچ، بختیاری و...)، قوموخویش بسیار نزدیک یکدیگر هستند که در زمانی بسیار کوتاه (در مقیاس پیدایش گونه انسان بر روی زمین، تنها نیم درصد!) از یکدیگر مشتق شدهاند.
انسانشناسی زیستی در طول حیات نزدیک به 150ساله خود بارها به غلط دستاویز توجیه باورها و ایدئولوژیهای مسمومی همچون فاشیسم و شوونیسم شده است. بارها افرادی با نیاتی خاص، سعی در پیونددادن گروههای جمعیتی متمایز ژنتیکی با انگارههای ویژه ادارکی/فرهنگی داشته و دارند (کمهوش فرضکردن سیاهپوستان آفریقاییتبار، تندمزاجبودن بومیان آمریکای شمالی، باهوشتربودن سفیدپوستان اروپاییتبار و...). آنچه از دیدگاه علمی امروزه مسلم است، نبود هرگونه رابطه معنادار میان ویژگیهای زیستی (ظاهر، رنگ پوست و...) و تواناییهای فرهنگی (هوش بالاتر، قدرت درک بهتر و...) است. در تمامی جوامع انسانی پراکنده در اقصینقاط کره زمین -از دورافتادهترین جزایر در اقیانوس آرام تا جمعیتهای متراکم انسانی در ابرشهرهایی همچون لندن، توکیو، مکزیکوسیتی و تهران- همواره گروه درخور توجهی از جمعیت دارای تواناییهای ادارکی میانگین بوده و دو اقلیت کوچک (یکی با تواناییهای ادارکی فراتر از میانگین و دیگری پایینتر)، در دو سوی این منحنی زنگولهوار قرار دارند.
هیچ قومی از منظر زیستی نسبت به دیگر اقوام برتری ذاتی نداشته و ندارد، بلکه این روندهای اتفاقات در پهنه تاریخی-جغرافیایی است که منجر به فرادستی و فرودستی اقوام در طول زمان شده؛ هرچند این فرازوفرودها نیز خود در طول زمان دستخوش تغییرات شگرفی شده است.
*استادتمام و مدیر گروه باستانشناسی دانشگاه تربیت مدرس
دکترای انسانشناسی دانشگاه ایالتی آریزونا، آمریکا