ایدهای پساهشتادوهشتی برای جبهه اصلاحات
آیا میتوانیم از فلاکت عبور کنیم؟
نوشته پیشرو بیتردید میتواند مدیون سرخوردگی سیاسی باشد که از سال 1397 به بعد گریبانگیر نسل هشتادوهشتیها شد. روزگاری که دیگر آشکار شده بود هیچ نیروی سیاسی – حتی بنیانگذاران آن جنبش – ادامهدهنده جنبشی نخواهند بود که ما را به ساخت دولتی دموکراتیک، آزادیخواه و عدالتگرا نزدیک کند که جوهره دانشِ حکمرانی و اقتصاد سیاسیاش چیزی نباشد جز یک فهم واقعا رادیکال از ماهیت غمانگیز و همزمان ویرانگر فقر گزنده بهمثابه هولآورترین دشمن آزادی و دموکراسی و فراتر از آن بهمثابه وضعیتی تراژیک که میتواند کل مدنیت را به زیر بکشد یا دستکم شرایط به زیر کشیدن آن را فراهم کند.
سامان صفرزائی: نوشته پیشرو بیتردید میتواند مدیون سرخوردگی سیاسی باشد که از سال 1397 به بعد گریبانگیر نسل هشتادوهشتیها شد. روزگاری که دیگر آشکار شده بود هیچ نیروی سیاسی – حتی بنیانگذاران آن جنبش – ادامهدهنده جنبشی نخواهند بود که ما را به ساخت دولتی دموکراتیک، آزادیخواه و عدالتگرا نزدیک کند که جوهره دانشِ حکمرانی و اقتصاد سیاسیاش چیزی نباشد جز یک فهم واقعا رادیکال از ماهیت غمانگیز و همزمان ویرانگر فقر گزنده بهمثابه هولآورترین دشمن آزادی و دموکراسی و فراتر از آن بهمثابه وضعیتی تراژیک که میتواند کل مدنیت را به زیر بکشد یا دستکم شرایط به زیر کشیدن آن را فراهم کند. از سوی دیگر بنیان نظری چنین سرخوردگیای میتواند برآمده از یک همذاتپنداری – گیرم قدری مالیخولیایی، به فرض تا حدی صوری- با ایدههای ژاک دونزولو در اثر شگفتانگیزش ابداع امر اجتماعیباشد که چیزی نبود جز پریشانی سرسامآور نسل شصتوهشتیهای فرانسه از اینکه تأثیر اعتراضاتشان در تغییراتی که در فرهنگ سیاسی جامعه ایجاد کرده بود بهتدریج محو شد، از جایی به بعد نیست و نابود شد و از لحظاتی به بعد حالتی کاملا معکوس به خود گرفت. اندکی پیش یا قدری پس از دیماه 96 - هشت سال پس از جنبش 88 در ایران- هم معماران سیاسی آن، هم روشنفکران حامی آن و هم سلولهای شهروندی سازندهاش دیگر قادر نبودند بر مبنای آن لحظه آتشین به امر سیاسی بپردازند: راه خیلیها از یکدیگر جدا شد.
از واقعگرایی بیحد و مرز تا بیزاری آخرالزمانی
گروهی بهشدت تجدیدنظرطلب شدند: اینکه اساسا هشتادوهشتگرایی چیزی نبود جز فرورفتن در خلسهای بهشدت غیرواقعگرایانه که منجر به آن شد که وضعیتی که واقعا هست را آنقدر سیاه ببینیم و جهانی که باید باشد را آنقدر سفید. این شکل از واقعگرایی بیحدومرز که موج اول آن اواسط سال 1390 – پس از محرزشدن شکست سیاسی جنبش سبز به دنبال حصر موسوی و کروبی، حمله به سفارت بریتانیا و متعاقبا آغاز تحریمهای همهجانبه نفتی، مالی و بیمهای – و موج دوم آن دیماه 96– با شنیدهشدن شعار اصلاحطلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا – به پا خاست، عدهای را در بدبینی دائمی و بیزاری از امر سیاسی و حالات عارفگونهای از انفعال فروبرد و گروهی دیگر را واداشت بهجای آنکه رؤیاهای بربادرفته خود را به شالودهای برای نقد آن نئولیبرالیسمی بدل کنند که دولت نخست حسن روحانی بر اساس آن شکل جدیدی از زیست اجتماعی – مبتنی بر دورنگهداشتن جامعه از سیاست مگر برای توافق دیپلماتیک با پنج بعلاوه یک ( آنهم نه در حالات جنبشی)- برای جامعه خلق کرد، دچار پارانویا و بیزاریهای آخرالزمانی شدند که هیچچیز طلب نمیکرد مگر ازمیانرفتن تمام نظم سیاسی، فروپاشی نظم اجتماعی موجود، برانداختن کل ساختار قدرت و ساختن چیزی جدید که قرار بود از همه سفیدیها سفیدتر باشد. به قول دونزولو این شکل از مواجهه با شکست هر دو مکانیسمهای دفاعی در برابر سرخوردگی مدرن هستند: هر دو بیش از آنکه درباره سرخوردگی تعقل کنند، آن را عقلانی میکنند؛ بیش از آنکه به ما امکان برونرفت از آن را بدهند، ما را در آن ماندگار میکنند.
دگردیسیهای اجتماعی و سیاسی در دولت نخست روحانی
زمینگیرشدن فرد حزبی و اوجگیری فرد سلبریتی در حوزه عمومی، تغییر ماهیت افراد مشارکتجو در نهادهای رسانهای یا انجیاوها از دیدهبانهای مردمگرا و منتقد به کارمندهای روابط عمومی یا پیمانکاران پروژهای، خلاصهشدن شدید امر رهاییبخش در امر دیپلماتیک از تبعات همین عقلانیکردن سرخوردگی بود که دولت نخست حسن روحانی حدفاصل سالهای 1392 تا 1396 سیاستِ سیاستزدایی تمامعیار از جامعه هشتادوهشتی را بر بنیان آن به پیش برد. برای نمونه کوچاندن جامعه از پلتفرمهای گفتوگومحور (فیسبوک) به پلتفرمهای تکگویانه (تلگرام)، ازجمله ابزارهایی بود که روحانی در چهار سال اول ریاستجمهوریاش از آنها بهره برد تا به آن سرخوردگی مدرنِ پساهشتادوهشتی پاسخ دهد. نگاه غیرهمذاتپندارانه دولت یازدهم با فقر و سرکوب تورم و نرخ ارز برای تبدیل طبقه متوسط به یک مشتری اقتصادی و نه مطالبهگر دموکراسی همزمان نهتنها طبقه متوسط را از سوژگی سیاسی انداخت بلکه با افزایش نرخ ضریب جینی و نابرابری به خلق سوژههای سیاسی برآمده از فقرا منجر شد.
ورود به فلاکتِ مدرن
با ظهور دونالد ترامپ در آبان 1395 و خروج او از توافق هستهای با ایران در اردیبهشت 97؛ بروز تورم 400 درصدی در نرخ ارز در سال نخست (98) و بعد تورم 200 درصدی در سال دوم (99) و همزمان ناتوانی شدید دولت دوازدهم در مهار کرونا و واکسیناسیون مردم – که احتمالا به مرگ اضافه دهها هزار نفر منجر شد - تغییرات اجتماعی عظیمتری رخ داد. سرخوردگی مدرن جای خود را به فلاکت مدرن داد. در نتیجه، هم آن واقعگرایی بیحدومرز، بیحدومرزتر شد و هم آن بیزاریهای آخرالزمانی، آخرالزمانیتر شد. از گروه اول عده کثیری بهکلی با امر سیاسی خداحافظی کردند و عده کمتری اصلا به حامیان سرسخت هسته سخت حاکمیت و سیاستهای نظامی منطقهای بدل شدند، از گروه دوم عده کمی از شدت بیزاری به انفعال رسیدند اما عده کثیری از شدت بیزاری یا به فردهای رهاشده و نوستالژیک بدل شدند (حامی سلطنت دوران محمدرضا شاه یا رضاشاه) یا به پارانویاهای خشونتگرایانه دچار (نوعی از فاشیسم افسارگسیخته که چیزی جز فروپاشی همهچیز طلب نمیکرد).
مثلهشدن وجوه لیبرالی جنبش مهسا در کمتر از یک هفته – که هسته اولیه آن خالی از واقعگرایی بیحدومرز و تهی از بیزاری آخرالزمانی قصد داشت مطالباتی انسانگرایانه و دموکراتیک را طلب کند- به دست نیروهای جورواجور اجتماعی و سیاسی برآمده از فلاکت مدرن نمونهای عبرتآموز از وضعیت سیاسی بود که گرچه کماکان وضعیتی پساهشتادوهشتی بود اما دیگر کمترین نسبتی با وضعیت سیاسی نداشت که مشارکتجویان در امر سیاسی در سال 88 قصد تولیدش را داشتند. برای توصیف تکانه سیاسی جنبش مهسا در هفته نخست را میتوان از مفهوم اقتصادی تخریب خلاق (به آلمانی schöpferische Zerstörung متعلق به ژوزف شومتر) استفاده کرد. جنبشی که قصد داشت با پسزدن انواع نفرینهای برآمده از سرخوردگی و فلاکت، تغییرات هنجاری دموکراتیکی پدیدار آورد اما در کسری از ثانیه توسط اپوزیسیون خارج از کشور تسخیر شد و در ادامه بروز خلاقیت در تخریب بهشدت شکست خورد.
جامعهای که دیگر وجود ندارد
سقوط بالگرد ابراهیم رئیسی و همراهانش، تأیید صلاحیت غافلگیرکننده کاندیدای رسمی جبهه اصلاحات (برای نخستین بار از سال 1384) و وضعیت نابهنگامی که در فضای سیاسی ایران پدیدار کرده، اگر بیانگر هیچچیز نباشد دستکم یکچیز را روشن کرده است: اینکه ویژگی ذاتیِ انسانِ مدرن، سرخوردگی از (طولانیشدن) سرخوردگی مدرن است. اندک زمان مانده به انتخابات پیشبینی میشود درصد مشارکت (بدون احتساب آرای سفید) از 42 درصد (25 میلیون نفر در سال 1400) به 50 تا 55 درصد (30 تا 33 میلیون نفر) برسد. پیشبینی میشود بخش قابلتوجهی از این افزایش رأی به جریان سیاسیای تعلق یابد که متوجه باشد علت تبی که در هفت سال اخیر جامعه را فراگرفته دقیقا این است که دیگر جامعهای در کار نیست، میان دولت و فرد هیچچیز دیگری نیست، هیچ مرجعی وجود ندارد که بهقدر کافی توانمند باشد و افراد را در حلقههای تور خود نگاه دارد. سرکوب سیاسی، گسترش هراسناک فقر خالی از آبرو، بروز فاشیسم در میان مخالفان وضع موجود و دیگر شرها، انجمنها و نهادهایی که افراد را بهصورت محلی جمع میکردند و بین آنها و دولت حائل میشدند پراکنده یا ناپدید کرده است. پس از پایان جنگ ایران و عراق تصور جامعه ایران از دولت تصوری سرگیجهآور بوده است، دولت هم نهادی بوده که عظیمترین دگرگونیهای اجتماعی را رقم زده است و هم نهادی که خواسته همهچیز جامعه را از او پس بگیرد.
کنایهآمیز است که دو سال پس از حوادث مرگ مهسا و 15 سال پس از حوادث 88، دو نیرو بیش از هر نیروی دیگری هم شکست اخلاقی و هم شکست سیاسی را تجربه کردهاند. اول گروهی از اصولگرایان تندرو که کوشیدند در این وضعیت نبرد همه علیه همه با حذف تمامعیار جمهوریت و لوثکردن نهاد انتخابات در سال 1400 پروژههای جاهطلبانه سیاسی و بینالمللی خود را پیش ببرند، گروه دوم همان نیروهای آخرالزمانی، خشونتگرا و برانداز با رهبری چهرههایی غیردموکراتیک در خارج از ایران بودند که بهجای آنکه خواستار به رسمیت شناختهشدن تفاوتها در جامعه شوند، میخواستند آن را به صحنه خونینِ نبرد میان قطعیت تبدیل کنند. پرسش اساسی در این لحظه این است که کدام سیاست میتواند جامعهای را به پیش ببرد که پس از هفت سال دوباره در وضعیتی قرار گرفته است که قصد دارد درباره شیوههای ایجاد تغییرات قابلتوجه با بهرهگیری از ابزارهایی که مدنیتش را تضمین کند تعقل کند. در حقیقت جبهه اصلاحات که بین سالهای 96 (اگر نگوییم از همان 92) تا 1400 هیچ توانی برای ساخت سیاستی مبتنی بر ایده پیشرفت – یا اصلا حتی کاستن از سرعت سهمگین پسرفت- براساس بسیج اجتماعی نداشت حالا چطور میخواهد به بخشی از مسائل (یا زخمهای) جورواجور و عموما حاد سیاسی، اقتصادی و فرهنگی که همگی در پسزمینه بحران عمیق حکمرانی سر باز کردهاند پاسخ دهد.
سیاست؛ چیزی که نمیتوان برای آیندگان به ارث گذاشت
بگذارید به فضای تحلیل سیاسی در فرانسه اوایل دهه 50 قرن نوزدهم برگردیم، چهار سال پس از پیروزی جمهوری دوم در انقلاب 1848 و چند ماه پس از کودتای دوم دسامبر 1851 از سوی لویی ناپلئون بناپارت و انحلال مجلس به دلیل مخالفت با اصلاحاتش. پیر ژوزف پرودون که از دهه 1840 با نگارش آثاری مانند فقر چیست؟، نامهای به بلانکی در باب فقر، یا راهحل مسئله اجتماعی، به روشنفکری سرشناس در جناح چپ بدل شده بود، سال 1852 با نگارش اثبات انقلاب اجتماعی به واسطه کودتای دوم دسامبر به بحثهای عمیقی درباره مضامینی متنوع دست زد. نقد کودتا بهمثابه خیانت به ارزشهای جمهوری و حرکت به سمت اقتدارگرایی، تحلیل قدرت و بررسی ماهیت قدرت سیاسی و مشاجره در باب اینکه تمرکز قدرت در دست یک فرد یا گروهی اقلیت بهشدت خطرناک و فسادزاست، نقش مردم، نقش دولت و عدالت اقتصادی ازجمله مشاجراتی بود که پرودون در اثر درخشان خود به آن پرداخت. پرودون نقدهای درونماندگاری نیز متوجه خود جمهوری دوم میکند و ناتوانیاش در پرداختن به نابرابری و بیعدالتی اقتصادی را زیر نور میبرد، ناتوانیای که به باورش جادهصافکن کودتا شد. اما جز اینها درخشش حقیقی ایدههای پرودون در این اثر زمانی است که تصمیم میگیرد هم نگرشی واقعگرایانه به سیاست پیدا کند و هم کوشش کند بگوید این شکست اصلا به معنای پایان بازی نیست. او اثر خود را با این توضیح آغاز میکند که هدف از سیاست نباید محکومکردن این و آن، بلکه ارائه تحلیل از شرایط موجود و سپس تجمیع نیرو باشد، برای مقابله با آنچه مذموم دانسته میشود. مقصود او، هم جمهوریخواهان نسل اول پساانقلاب 1789 است که در مواجهه با دوره ترور روبسپیر به جای آنکه درصدد چارهجویی و یافتن پایگاه اجتماعی باشند، کل فعالیت سیاسی خود را متمرکز بر محکومکردن این و آن گذاشتد و هم جمهوریخواهان پسا 1848 که طوری رفتار کردند که لویی ناپلئون در اواخر 1848 با 74 درصد آرای مردم در انتخابات ریاستجمهوری پیروز شد: من نه کسی را محکوم میکنم و نه اعتراضی میکنم و نه به کسی تهمت میزنم. واقعیت را میپذیرم. اما نه به این معنا که ما جمهوریخواهان به اعمال محافظهکارانه تن دهیم و به این بهانه که باورهایمان مچاله شدهاند؛ امیدهایمان به یأس تبدیل شدهاند و باورهایمان به حد مرگ تضعیف شدهاند، دچار درماندگی اخلاقی شویم. او ادامه میدهد: ما نامطمئن از حال و آینده این قدرت (اینک افتاده به دست لویی ناپلئون) هستیم که به خود اجازه دهیم حتی یک لحظه هم خود را در نوعی بیطرفی فضیلتمندانه که عملا چیزی جز بزدلی نیست، رها کنیم. پیشنهاد پرودون برای بازسازی سیاست جمهوریخواهانه دو چیز است: اول واکاوی دلایل پیروزی لویی ناپلئون و آن وعدههایی که منجر شد چنین اقبال عظیمی در انتخابات به او شود و بر دوش آنها کودتای خود را هم سامان بخشید. دوم توجه به این واقعیت که با وجود تراژدی در هم کوبیدهشدن جمهوری هنوز بازی به پایان نرسیده است و در زمانه اضمحلال گسترده امر سیاسی در فرانسه میتوان با تبیین سیاستی که در خدمت یک انقلاب اجتماعی قرار بگیرد، ورق را برگرداند. به باور پرودون سیاست تنها چیزی است که نمیتوان آن را برای آیندگان به ارث گذاشت و هر گروهی بتواند به نیاز سیاسی زمانه پاسخ دهد، برنده این بازی خواهد بود.
ابداع همبستگی
با این حال بیش از 40 سال پس از پیشنهاد پرودون، و دو دهه پس از پیروزی جمهوری سوم (1870)، سرکوب خونین کمون پاریس (1871) و خشونتهای اجتماعی و سیاسی که فرانسه را بیامان درمینوردید، بود که امیل دورکیم مضمون همبستگی اجتماعی خود را در سال 1893 در کتاب تقسیم کار اجتماعی (De la division du travail social) ارائه داد؛ واژهای که بسیار بهنگام جانشین واژه برادری شد که اداکردنش پس از آنهمه خونی که در جمهوری ریخته شده بود، دشوار شده بود. ژاک دونزولو تفسیر بسیار دقیقی ارائه میکند از اینکه اقبال سیاسی به همبستگی (به جای برادری) چطور نقطه اتکای مفهومی برای نظریهپردازانی مانند لئون دوگی و مریس اُریو شد که کوشش میکردند با نجات دولت از قرارگرفتن دو حد افراطی همه چیز بودن یا هیچ چیز نبودن، از بروز هیجانات انقلابی دوباره جلوگیری کنند اما احتمالا بهترین تبیین سیاسی از همبستگی را لئون بورژوا ارائه داد که موضوعش مرمت جامعه بود و از طریق تقدمبخشیدن دِین بر حق از سوی دولت برای ارتقای همبستگی اجتماعی و جلوگیری از برهمخوردن تعادلهای بنیادین اجتماعی و وقوع انقلابهای دوباره و فروریزیهای دوباره به پیش میرفت. مهمترین نقش دولت گسترش همین ایده بود و در وهله اول هم کارویژه ایده همبستگی کمرنگکردن فقر، که مأمن هولناکترین بیماریهای روحی و روانی است، برای مصون نگهداشتن کل جامعه از خطر گسترش عفونتهای شورشزایی بود که خیلی زود ماهیت سیاسی و براندازانه پیدا میکرد. بر این مبنا با آنکه همه بدهکارند (یعنی باید اول دِین خود را به جامعه ادا کنند و بعد طلب حق کنند)، اما همه به طور مساوی بستانکار نمیشوند و توجه جنبش همبستگی باید به آنهایی باشد که بیشتر نیازمند هستند.
رویارویی با فقر؛ ایدهای برای همبستگی و دوباره ملتشدن ما
به سیاست در ایران امروز بازگردیم و نیروهای سیاسی که قرار است با در دست گرفتن دولت، از طریق انتخابات، در میان بنبستها و محدودیتهای اساسی به تبیین سیاستی دست بزنند که پیشرفت را رقم بزند. به نظرم میتوان موافق بود که امروز هیچ چیز به اندازه وعده قدری پیشرفت -در چشماندازی حقیقی و تحققپذیر- نمیتواند مردم را پای صندوق بیاورد و اصرار دارم که پیشرفت میسر نمیشود، جز اینکه دولت بتواند همبستگی را رقم بزند. حالا در میان بحرانهای گوناگون که دیگر همگی ماهیت سیاسی یافتهاند -فقر مطلق، نابرابری اقتصادی، فساد نهادینه، محیط زیست، انزوای بینالمللی، تورم شدید، افول تولید، هراس سرمایهداران بخش خصوصی، نوسان ارزی و افول بورس، میل بیامان به مهاجرت- در وضعیتی که همه میدانند حلوفصل هرکدام از آنها به چه بسیج عظیم نیروی اجتماعی نیاز دارد، در زمانهای که همه میدانند بسیج نیروی اجتماعی در یک وضعیت شدیدا ناآزاد سیاسی چقدر دشوار است، کاندیدای جبهه اصلاحات که وعده پیشرفت از طریق همبستگی را میدهد، در کدام قلمرو بیشترین شانس برای پیشروی را دارد؟ فقر.
فقر قلمرویی است که به «اصلاحگران» اجازه میدهد جدا از مشارکت رادیکال در یک زمینه اخلاقی و انسانی که مدتها خود را از آغشتهکردن به آن محروم کرده بودند، زمینههای سیاسی ایجاد کنند و یک همارزی ملی برای نجات کشور به روشهای مسالمتآمیز را فراهم کنند. در ایران پساآبان همه از فقر و آن ماهیت سیاسی زیروزبرکنندهاش ترسیدهاند: هم حاکمیت که مجبور به برخورد شد، هم دولت (قوه مجریه) که خود را در موقعیت فروپاشی یافت، هم طبقه متوسط که فرادستی خود در ایجاد تغییرات سیاسی را واگذار کرد و هم سرمایهدارانی که دریافتند تورم و عدم قطعیتهای ناشی از بحران سیاسی خلقشده به وسطه فقر اصلا کم از ابرتحریمهای ترامپ ندارد. گمان میرود ایده آبرومندسازی فقر قابلیت تبدیلشدن به یک ایده سیاسی قدرتمند را دارد که حتی در همین وضعیت گسستهای شدید اجتماعی و بحرانهای حکمرانی میتواند همه را مجاب کند که دِین خود را بپردازند و از طریق این پرداخت جمعی لحظهای از همبستگی تحت نظارت دولت شکل بگیرد.
وعده همبستگیگرایی بر بنیان ایده سیاسی مقابله با فقر نهتنها بخش مهمی از آزادیخواهی جامعه را احضار میکند (مگر چه چیزی بیش از فقر مقابل آزادی انسان قرار میگیرد؟)؛ بلکه همچنین به طور حتم امکان اتحاد با نیروهای سیاسی را که شاید اصلاحگر نباشند اما حتما «مدنیتخواه» هستند، ممکن میکند. همزمان امکان گفتوگوهای عملگرایانه و روشنفکرانه با حاکمیت -گفتوگویی مبتنی بر اضطرابهای مشترک- برای یافتن راهحلهای واقعا خلاقانه و تولید سیاست رهاییبخش را ممکن میکند. فقر باید در کانون تقلاهای نظری و کنشگری سیاسی جبهه اصلاحات در انتخابات پیشرو -و پس از آن، چه در صورت پیروزی (در دست گرفتن دولت) و چه در صورت شکست- قرار گیرد. بدیهی است که اصلاحات نمیتواند ایده ازبینبردن فقر را مطرح کند اما ایده آبرومندانهکردن فقر به شیوههای مسالمتآمیز و دموکراتیک حتما قابل طرح و قابل دفاع است. همبستگی بر بنیان مواجهه ملی با فقر و پیشروی در آن میتواند نخستین پیشرفت ما پس از یک دهه تلقی شود و جامعه را از تحقیرشدگی بیامان خود در پیشبرد هر چیزی خارج کند. تعقلی شگرف در سرخوردگیهای پساهشتادوهشتی پدید میآورد و ما را از سوژههای هیجانگرایی که عادت کردهایم در یکی از دو حد افراطی انفعال کامل یا انقلابیگرایی بایستیم، خارج میکند.
ما نیاز داریم در همین وضعیت ناآزادی سیاسی شدیدی که به ما تحمیل شده است، در همین جنگ همه علیه همه که از آبان 98 تشدید شده و ما مردم را در برابر هم قرار داده است، حد و حدودی از همبستگی و پیشرفت را تجربه کنیم تا کماکان یک ملت بمانیم. وعده مهار فقر میتواند هسته بنیادین یک ایده سیاسی آزادیخواهانه و ملی برای عبور از وضعیت کنونی باشد.