نیهیلیسم سقراطی به روایت بولنت دیکن
بیماری درازمدت زندگی
سقراط زندگی را بیماریای میبیند که انسان فقط با مرگ میتواند از آن بهبود یابد. نیچه نیز میگوید: «در هر دورانی خردمندترین فرد زندگی را چنین قضاوت میکند: بیارزش است. حتی سقراط نیز هنگام مرگ چنین گفت: زندگیکردن یعنی بیماری درازمدت». بولنت دیکن در کتاب «نیهیلیسم» به ابعاد مختلف این مفهوم و تبارشناسی و پیامدهایش میپردازد؛ بهعنوان یکی از مهمترین مصائب زندگی معاصر که همزمان میتواند مخرب و هم برسازنده اجتماع باشد. دیکن در فصل «میهمان غریب» ریشههای نیهیلیسم را از دوران سقراط پیگیری میکند و با اشاره به تلقی سقراط از زندگی و تفسیرهای نیچه، مینویسد: بحث دراینباره که آیا زندگی یک نوع بیماری است یا نه متضمن این است که انسان زندگی را در ضمن زندهبودن از نقطۀ بیرونی قضاوت کند. چنانکه نیچه معتقد است «انسان باید در بیرون زندگی قرار گیرد تا بتواند به مسئله ارزش زندگی بهصورت کلی بپردازد: دلیل قانعکننده برای درک اینکه این مسئله برای ما قابل درک نیست».
شرق: سقراط زندگی را بیماریای میبیند که انسان فقط با مرگ میتواند از آن بهبود یابد. نیچه نیز میگوید: «در هر دورانی خردمندترین فرد زندگی را چنین قضاوت میکند: بیارزش است. حتی سقراط نیز هنگام مرگ چنین گفت: زندگیکردن یعنی بیماری درازمدت». بولنت دیکن در کتاب «نیهیلیسم» به ابعاد مختلف این مفهوم و تبارشناسی و پیامدهایش میپردازد؛ بهعنوان یکی از مهمترین مصائب زندگی معاصر که همزمان میتواند مخرب و هم برسازنده اجتماع باشد. دیکن در فصل «میهمان غریب» ریشههای نیهیلیسم را از دوران سقراط پیگیری میکند و با اشاره به تلقی سقراط از زندگی و تفسیرهای نیچه، مینویسد: بحث دراینباره که آیا زندگی یک نوع بیماری است یا نه متضمن این است که انسان زندگی را در ضمن زندهبودن از نقطۀ بیرونی قضاوت کند. چنانکه نیچه معتقد است «انسان باید در بیرون زندگی قرار گیرد تا بتواند به مسئله ارزش زندگی بهصورت کلی بپردازد: دلیل قانعکننده برای درک اینکه این مسئله برای ما قابل درک نیست». ازاینرو بهزعم مؤلف، قضاوت سقراط مسئله مهمتر دیگری را آشکار میکند و آن مسئله، نفی زندگی یا همان نیهیلیسم است و سقراط اولین شارح سنت دور و درازی در اندیشه است که رابطۀ منفی با زندگی دارد. «او خرد، ارادۀ معطوف به حقیقت، را به سلاح، به آگون جدیدی بدل کرد تا بتواند با آن ارزشهای منحط غالب زمانهاش را نقد کند. هرچند، با بالابردن خرد تا جایگاه یک ارزش برتر، غرایز آگونیستیِ معاصرانش در یونان باستان را نیز تضعیف کرد». سقراط با مسلمگرفتن عقلانیت بهعنوان اصل برتر جهان، زمینهای را متزلزل کرد که ارزشها بر آن خلق میشوند، یعنی زندگی. بنابراین نزد سقراط خرد بدل به ابزاری برای قضاوت زندگی از یک نقطهنظر بیرونی میشود. و این خرد نزد افلاطون یک جهان راستین و متعالی را فرض میگیرد که جهان موجود در نسبت با آن چیزی بیش از رونوشتی منحرف و ازشکلافتاده نیست، جهانی که در آن انسانیت در دام وانمودهها افتاده، بیخبر از امکانات پرواز به قلمرویی والاتر، یعنی قلمروی ایدهها. «خردِ دیالکتیکی آرزویی برای ارزشهای ابدی است، نوعی ایدئال ارتقای خود به ورای منظرهای خاص، رؤیای برداشتن نقاب انسجام عقلانی جهان». این اراده معطوف به حقیقت از نظر نیچه ارادهای واقعیتگریز است، میلی برای فرار از جهانی که از فرمان خرد تبعیت نمیکند و ناتوانی از خلق ارزشهای جدید را عیان میکند که در انطباق با این جهاناند. به این ترتیب، در نظر بولنت دیکن، سقراط و افلاطون آغاز یک پایان را نشانهگذاری میکنند؛ آغاز تولد نیهیلیسم به عنوان نفی زندگی، روندی که عمومیت مییابد و به یک جنبش تودهای بدل میشود. دیکن معتقد است نیهیلیسم در اصل ناتوانی در پذیرش جهان به همان صورتی است که هست: «خوشنداشتن این واقعیت که جهان عاری از هدف، وحدت یا معناست. بهعلاوه، تلاش واقعیتگریزانهای برای تابآوردن بیمعنایی و آشوب جهان، با تلاش برای اعطای معنا و تحمیل یک تمامیت خیالی به آن همراه است و این اعتقاد کافی است تا انسان احساس عمیقی از ایستادن بر زمینه یک کل و وابستگی به آن پیدا کند که به شکل نامحدودی بر او برتری دارد». بعد، مؤلف دو مفهوم کینتوزی و ریاضیت را پیش میکشد و این دو را برای ارزشگذاری زندگی حیاتی میخواند: «کینتوزی به عنوان نوعی انفعال یا ناتوانی پدید میآید. نزد نیچه، اساسیترین تمایز روانی-اجتماعی میان نیروهای کنشمند و کنشپذیر (یا منفعل) حاکم است، و در نتیجه نیروهای کنشمند و فعال بر نیروهای کنشپذیر و منفعل، بزرگوار بر پست، قوی بر ضعیف برتری دارند». و البته بیدرنگ این توضیح را میدهد که منظور از «ضعیف» لزوما همان نیست که کمترین قدرت را دارد، بلکه منظورش مراد دلوز از ضعیف است که با اشاره به اسپینوزا میگوید: کسی که از آنچه میتواند انجام دهد جدا شده یا نمیتواند اراده معطوف به قدرتش را اعمال کند. از اینجا بحث جالبی به نقل از نیچه مطرح میشود، اینکه «آگاهی از این نظر منفعل است که به هیجانات بدون آنکه آنها را ثبت و ضبط کند واکنش نشان میدهد؛ مثلا به لطف فراموشی ما میتوانیم به محرکهای جدید واکنش نشان دهیم. در کینتوزی این روند مسدود میشود چون حافظه هیجانات جدیدی را جایگزین میکند؛ به دیگر سخن، انسان کینتوز فراموش نمیکند و نمیتواند فراموش کند. اگر جدی نگرفتن دشمنان و بدبیاریها و تصادفها نشانۀ نوعی مازاد قدرت است، به یاد داشتنشان نشانۀ ضعف است. چیزی که انسان کینتوز را تعریف میکند همین ضعف است: تکنیکش برای به یاد داشتن چیزها». در واقع به زعم دلوز، در این فرایند آگاهی فرد به اشغال حافظه درمیآید و او صرفا به حافظهاش واکنش نشان میدهد، و آنچه به یاد سپرده میشود «صرفا همان است که میآزارد». با این حال او نمیتواند عمل کند بلکه فقط حس میکند و به چیزی که حس میکند واکنش نشان میدهد و به خاطر این ناتوانی در کنش، که با ناتوانی در فراموشی جفت شده، او هرگز از شر هیچ چیز خلاص نمیشود. دیکن، تصویر کلاسیک چنین شخصیتی را در «یادداشتهای زیرزمینی» داستایفسکی ردیابی میکند که مرد زیرزمینی هیچ چیز را فراموش نمیکند و رابطهاش با مردی را که از او متنفر است اینطور وصف میکند: «کنار میز بیلیارد ایستاده بودم و بدون اینکه متوجه شوم راه را بند آورده بودم، و او خواست بگذرد؛ او شانههایم را گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید -بدون هشدار یا توضیحی- من را از جایی که ایستاده بودم کنار زد و رد شد، طوری که انگار مرا ندیده باشد. اگر کتکم زده بود میتوانستم از کارش بگذرم اما نمیتوانستم از این بگذرم که بیتوجه به من راهش را کشید و رفت. خدا میداند که حاضر بودم همه چیزم را بدهم و همانجا با او یک دعوای درستوحسابی راه بیندازم یک دعوای شرافتمندانه، چطور بگویم یک دعوای ادیبانه. با من مثل یک مگس برخورد شده بود. قد این افسر 190 سانتیمتر میشد اما من لاغرمردنی بودم. با این حال شروع دعوا دست من بود. کافی بود چیزی بگویم تا حتما از پنجره به بیرون پرت شوم. اما تصمیم دیگری گرفتم و ترجیح دادم با عصبانیت عقب بنشینم. من هیچوقت از درون ترسو نبودم، اما همیشه در عمل ترسو بودم». انسان کینتوز درست مانند شخصیت مرد زیرزمینی انتقام را مدام به تعویق میاندازد و به قول نیچه دائم رؤیای تلافی را در سر میپرورد که «روزی وضع بهتری خواهد داشت».