|

روایت احمد غلامی از مکان‌ها و آدم‌ها: داریوش مهرجویی

از بَیل تا دلگشا

این بار داریوش مهرجویی مرا به خیابان دلگشا کشانده است. تصمیم گرفته‌ام هر طور شده دنبال مطب دکتر غلامحسین ساعدی بگردم و جای تقریبی آن را پیدا کنم. آن‌طور که امیرحسن چهل‌تن گفته است قطع به‌ یقین پلاک 88 محل مطب دکتر ساعدی بوده است، چراکه درست در حدفاصل کوچه شاطرعلی (شهید کامبیز جام‌جمی) که دوست دوران کودکی چهل‌تن بوده است، و داروخانه سایانی فقط یک ساختمان دوطبقه وجود دارد که زیر آن فروشگاه پرده‌دوزی قرار دارد.

از بَیل تا دلگشا

این بار داریوش مهرجویی مرا به خیابان دلگشا کشانده است. تصمیم گرفته‌ام هر طور شده دنبال مطب دکتر غلامحسین ساعدی بگردم و جای تقریبی آن را پیدا کنم. آن‌طور که امیرحسن چهل‌تن گفته است قطع به‌ یقین پلاک 88 محل مطب دکتر ساعدی بوده است، چراکه درست در حدفاصل کوچه شاطرعلی (شهید کامبیز جام‌جمی) که دوست دوران کودکی چهل‌تن بوده است، و داروخانه سایانی فقط یک ساختمان دوطبقه وجود دارد که زیر آن فروشگاه پرده‌دوزی قرار دارد. مابقی ساختمان‌ها همه قدیمی‌اند و یک‌طبقه. و ساختمان دوطبقه مستطیل‌شکلی که هنوز روبنای آن سفیدکاری نشده است بی‌شباهت به مکانی نیست که پسرخوانده ساعدی در یکی از گفت‌وگوهایش آن را توصیف کرده بود. اما هیچ‌چیز مستندتر از حرف‌های چهل‌تن برای من نیست که کودکی‌اش را در خیابان دلگشا گذرانده و هنوز به آنجا دلبستگی دارد. بااینکه به گفته‌های او تردید ندارم اما می‌خواهم اطلاعاتم را دقیق‌تر کنم. می‌روم داروخانه سایانی. مرد لاغراندامی که عمری را پشت سر گذاشته، جلو آمد و گفت: «فرمایش!» گفتم: «شما از قدیمی‌های این محل هستید؟» گفت: «بله!» گفتم: «مطب دکتر ساعدی کجا بوده است؟» گفت: «ساعدی را نمی‌شناسم. دکتر سایانی داشتیم». گفتم: «نه منظورم مطب دکتر غلامحسین ساعدی است!» از اینکه به حافظه‌اش اعتماد نکرده‌ام، به‌ تلخی گفت: «گفتم که چنین کسی اینجا نبوده است!» می‌ترسم بحث را ادامه بدهم عصبانی‌تر بشود. از داروخانه می‌زنم بیرون. با تعجب بدرقه‌ام می‌کند. فکر کنم توی دلش هم فحشی نثارم کرده باشد. باید بروم سراغ ممد‌آقا، همان گنده‌لات قدیمی محل که توی گاراژ اتاقکی سه در چهار دارد. اما ته دلم قرص نیست. او نم پس نمی‌دهد. هرچه بپرسی جوابش یک چیز است: «من سرم توی کار خودم است!» می‌خواهم برگردم اما وسوسه دیدن ممد‌‌آقا دست از سرم برنمی‌دارد. می‌روم طرف گاراژ. جوانان دلگشا که سر کوچه جام‌جمی گرد آمده‌اند با تعجب براندازم می‌کنند که سرگردان این‌طرف و آن‌طرف می‌روم. ناگزیر می‌پیچم توی گاراژ اما در آستانه دالان قدیمی گاراژ منصرف می‌شوم. برخورد ممدآقا پیش‌بینی‌ناپذیر است، می‌ترسم، برمی‌گردم. جوانی که روی صندلی نشسته است می‌گوید: «بفرما داداش!» غافلگیر شده بودم، گفتم: «با ممد‌آقا کار دارم». فریاد زد: «ممد‌آقا مهمان داری!» مو به تنم سیخ شد. مهمان، این تنها چیزی بود که ممد‌آقا از آن استقبال نمی‌کرد. همین‌طور هم شد. جوابی از اتاقک نیامد. گفتم: «داداش بی‌خیال، مزاحمش نمی‌شم». برگشتم. جوان بلند شد و رفت، ضربه‌ای به شیشه شطرنجی اتاقک زد و گفت: «ممد‌آقا مهمان داری!» و خودش در را باز کرد. ممد‌آقا روی تشک خوش‌خوابی که روی زمین افتاده بود نشسته و آرام گریه می‌کرد. جوان گفت: «مشکلی نیست، برو تو، کله‌اش یه کمی گرمه، می‌فهمی که...» خوب می‌فهمیدم، چون اگر کله‌اش گرم نبود که قلم پایم را می‌شکست و نمی‌گذاشت پایم را توی اتاقک بگذارم. با نگرانی کنارش نشستم. حضورم روی خلوتش سنگینی نمی‌کرد. فکر می‌کنم بیماری‌اش وخیم‌تر شده بود. گفتم: «می‌خواهی ببرمت دکتر؟» برگشت و نگاهم کرد. تازه متوجه حضورم شده بود. رگ‌های خونی توی سفیدی چشم‌هایش دویده بود. گفت: «تو رو کی راه داده؟» سکوت کردم. دوباره برگشت به حال خودش. گفتم: «چی شده ممد‌آقا؟» گفت: «بی‌خودی کشتمش، تو دلش بچه داشت. تقصیر عباس کج شد». چیزی نگفتم، هرچه می‌گفتم دوباره متوجه حضورم می‌شد. دوباره با خودش گفت: «حروم‌لقمه!» بعد گفت: «سر کُری‌خونی رو اول اون باز کرد. گفت از پس این گاو برنمیای. زیر درخت نشسته بودیم. داشتیم حال می‌کردیم. کله همه‌مون گرم بود. گفتم می‌زنمش زمین. گفت مردش نیستی. پا شدم. داشت واسه خودش علف می‌خورد، سرش رو گرفتم زیر بغلم. فکر کرد می‌خوام نوازشش کنم. وقتی گردنش رو پیچوندم، فهمید می‌خوام بزنمش زمین. مقاومت کرد. منم بیشتر فشار دادم. سرم گرم بود، فشارم پایین بود. اما اگر یک زور دیگر می‌زدم کارش تمام بود. زدم. گاو افتاد روی من. داشتم خفه می‌شدم. عباس کج غش‌غش می‌خندید و می‌گفت: الان است که... ناچار شدم کاردم را از جیب درآورم. ضامنش را زدم. فرو کردم توی گردن گاو. گاو نعره زد و بیشتر روی من فشار آورد. همه بهت‌زده نگاه‌مان می‌کردند. ناگهان گاو وحشت‌زده از جا بلند شد. خون از گردنش فواره می‌زد. نعره‌هایش توی درخت‌ها می‌پیچید. عباس کج آمد جلو گفت: حرومزاده حامله بود واسه چی زدیش! همه بهت‌زده گاو را نگاه می‌کردیم که توی گندمزار نعره‌زنان می‌دوید و آخر وسط گندمزار افتاد روی زمین».

داریوش مهرجویی گفت: «یکی از مکان‌های خاطره‌انگیز برایم مطب دکتر ساعدی در خیابان دلگشاست. غروب که مطب تعطیل می‌شد با ساعدی می‌نشستیم و سناریو کار می‌کردیم. فیلم‌نامه گاو در آنجا آغاز شد». نیمه‌شب صدای زنگوله می‌آمد، همراه با صدای باد. رعب‌انگیز بود ماه توی آسمان نبود و تاریکی بر دشت سیطره داشت. تو چپیده بودی توی سنگر و زل زده بودی به فانوس که از سقف آویزان بود. سرباز اجیری پتوی در سنگر را کنار زده بود و با لهجه ترکی گفته بود: «قربان صدای زنگوله می‌آید!» و تو با تعجب گفته بودی «صدای زنگوله؟!» بعد جست زده بودی بیرون و از روی خاکریز تاریکی را کاویده بودی. باد نمی‌گذاشت بفهمید صدای زنگوله از کدام طرف می‌آید. سربازها پشت سرت بودند. اجیری گفت: «قربان شاید جن باشد!» همه از ترس به یکدیگر چسبیده بودند. محمدی دیلاق می‌گفت: «شب‌ها توی دِه ما جن می‌آمد. صدای زنگوله درمی‌آوردند و نمی‌گذاشتند مردم بخوابند». برگشتی و نگاهش کردی: «مال کدام روستا هستی؟» محمدی دیلاق انگار در تاریکی داشت دنبال چیزی می‌گشت، گفت: «بَیل!» و تو گفتی: «بَیل؟!» جوابت را نداد، گفت: «صدا از آن طرف می‌آید قربان!» حالا دوربین دید در شب را اجیری آورده بود. گفتی: «بَیل کجاست؟» درست جوابت را نداد، چیز دیگری گفت: «فرسخ‌ها... فرسخ‌ها... صدای زنگوله‌ها نمی‌گذاشتند مردم بخوابند. شب تا صبح مردم بیدار بودند. اسلام می‌گفت جن‌ها هر شب‌ عروسی دارند». تو گفتی:‌ «هر شب؟» محمدی دیلاق گفت: «اسلام می‌گفت. ما که عالم نبودیم. می‌گفت هر شب یکی از جن‌ها داماد می‌شود، با یکی از دخترهای این اطراف. واسه همین مردم دخترهایشان را از ترس توی پستو قایم می‌کردند». سپهران گفت: «مگر این جن‌ها چند نفر بوده‌اند!» محمدی دیلاق گفت: «اسلام می‌گفت چون از جنس ما نیستند هزارتاشون سر یه نوک سوزن جا می‌شوند به اذن خدا!» اجیری گفت: «آخرش چی شد؟» محمدی دیلاق گفت: «بَیلی‌ها یک ماه خواب به چشم‌هایشان نیامد. پلک‌هایشان ورم کرده بود. زیر چشم‌هایشان عین زالو کیسه شده بود. روزها می‌خوابیدند و شب‌ها بالای پشت‌بام می‌نشستند و به صدای زنگوله گوش می‌دادند. اولش از صدای زنگوله می‌ترسیدند. بعد دیگر یک شب که صدای زنگوله نمی‌آمد می‌ترسیدند». سپهران گفت: «این یعنی پراکسیس». همه برگشتند و بهت‌زده نگاهش کردند، حتی تو. یکی گفت: «چی‌چی پیکس؟» انگار که به سپهران فحش ناموسی داده باشند. ساکت شد و زل زد به تاریکی و وحشت‌زده گفت: «یک چیزی آنجاست!» همه برگشتند و به تاریکی زل زدند. سیاهی بزرگی بود با یک خط سفید توی تاریکی. اجیری دوید و کلاشنیکف‌اش را آورد. محمدی دیلاق بیلچه نظامی‌اش را که کنار خاکریز افتاده بود برداشت و رو به تاریکی گفت: «این حتما جن است قربان. شلیک نکنید. گلوله اثری ندارد». سپهران گفت: «چرا؟» محمدی دیلاق گفت: «بدنشان از جنس هواست. اینها اهل هوایند!» سپهران چیزی نفهمید، ساکت شد و تو فریاد زدی: «خفه شو دیلاق!» حالا توی تاریکی یک سیاه گنده با خط سفید نزدیک می‌شد. صدای زنگوله‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. گفتی: «برویم آن‌طرف خاکریز». خودت اول رفتی. تاریکی را کاویدی، بعد برگشتی تا بگویی آنجاست، اما کسی پشت سرت نبود. همه سرباز‌ها فرار کرده بودند. برگشتی و دیدی همه روی خاکریز دراز کشیده‌اند و زل زده‌اند به سیاهی بزرگ. فریاد زدی: «گوساله‌ها از یک گاو می‌ترسید؟!» تو که گاو ندیده بودی، فقط یک سیاهی بزرگ دیده بودی با یک خط سفید، پس چرا گفتی گاو. همه یک‌صدا گفتند: «گاو!» راه افتادید. صدای زنگوله بیشتر و بیشتر می‌شد. صدای ماغ کشیدن بیشتر و بیشتر می‌شد. انگار محمدی دیلاق گفت: «من این صدا را می‌شناسم، صدای گاو مش‌حسن است!» سپهران گفت: «دیوانه شده‌ای؟» محمدی دیلاق بیلچه‌اش را انداخت و توی تاریکی شروع کرد به دویدن و فریاد ‌زد: «گاو مشدی‌حسن است. از دست بلوری‌ها فرار کرده. جانمی به این همت!» بعد صدای انفجار آمد. دشت دَمی روشن شد و بعد در تاریکی عمیق‌تری فرو رفت. همه دراز کشیدند روی زمین. سپهران گفت: «انگار رفت روی مین!» صدای زنگوله نمی‌آمد. همه لکه‌های خون را روی صورت یکدیگر می‌دیدید. گفتی از همین راهی که آمدید برگردید عقب. حالا دیگر هر قدمی که برمی‌داشتید پر از ترس و وحشت بود. جا پای هم قدم می‌گذاشتید. به خاکریز برگشتید. دو تکه محمدی دیلاق دو روز افتاده بود توی دشت. تا میدان مین را پاک کردند بوی محمدی دیلاق، هر شب با نسیمی که می‌وزید می‌زد توی سنگرها. اجیری گفت: «جناب سروان. هرچقدر لباس‌هایمان را می‌شوییم باز بوی محمدی دیلاق را می‌دهد. نکند من هم بروم روی مین...» تو نگاهش کردی. مردمک چشم‌هایش سیاه بود و از ترس دودو می‌زد. گفتی: «زن داری؟» گفت: «بله قربان. یک بچه هم دارم!» می‌خواهی به او اطمینان بدهی طوریش نمی‌شود. گفت: «قربان ما هر شب صدای زنگوله می‌شنویم، اما تا حالا به کسی نگفتیم!» گفتی: «صدای زنگوله؟ خیالاتی شده‌ای اجیری!» صورتش را جلو آورد. سایه‌اش روی گونی‌های سنگر کشیده‌تر شده بود. ترسیدی، خودت را عقب کشیدی. گفت: «به ارواح خاک پدرمان دروغ نمی‌گوییم. تا صبح صدای زنگوله می‌آید. می‌خواهید از سپهران بپرسید. او که سواد دارد دروغ هم نمی‌گوید». گفتی: «سپهران هم صدای زنگوله را شنیده است؟» گفت: «نمی‌دانم، خودتان ازش بپرسید». بعد گفت: «جناب سروان می‌گذارید من توی سنگر شما بخوابم؟» تو خیره نگاهش کردی. امکان نداشت چنین اجازه‌ای به او بدهی. گفتی: «اصلا اصلا اجیری!» بعد که دیدی اصرارهایش با ترس‌هایش آمیخته شده است، فریاد زدی: «اصلا برای من مسئولیت دارد. هرگز!» اجیری بلند شد و رفت. دلت می‌خواست می‌توانستی او را توی سنگر نگه داری. با خودت گفتی: «واقعا صدای زنگوله را شنیده بود!» فردا سراغش رفتی تا ببینی باز صدای زنگوله را شنیده است یا نه، تمام خط را زیر و رو کردی و پیدایش نکردی. سربازها را به دسته‌های دیگر و گروهان‌های دیگر فرستادی تا پیدایش کنند، اما از اجیری خبری نبود که نبود. باید تا دیر نشده نامه فرارش را رد می‌کردی، اما هیچ‌کس باور نمی‌کرد اجیری فرار کرده باشد. همه می‌‌دانستند، یعنی او به همه گفته بود هر شب صدای زنگوله می‌شنود و صدای محمدی دیلاق که ناله می‌کند و صدایش می‌زند. این حوادث درست قبل از آن بود که تو همه سربازانت را در انفجار انبار مهمات از دست بدهی.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها