|

روایت احمد غلامی از مکان‌ها و آدم‌ها: داریوش مهرجویی

حوض آبیِ سفید

شبی که می‌خواستم بروم سر لوکیشنِ (مکان) فیلم «لامینور» داریوش مهرجویی، زود خوابیدم. حدود ساعت چهار صبح بود که دیدم کف و قوزک پایم می‌خارد، شروع کردم به خاراندن اما آرام نمی‌شد. دست آخر، دست از خواب کشیدم و رفتم نشستم به خواندن اما پشه دست‌بردار نبود. باز هر کجا را که دلش می‌خواست نیش می‌زد و چنان در کارش مصر بود که بال‌هایش سنگین شده و به‌سختی تکان می‌خورد. سعی کردم کلکش را بکنم و دوباره بخوابم اما خیالی باطل بود، دُم لای تله نمی‌داد.

حوض آبیِ سفید

شبی که می‌خواستم بروم سر لوکیشنِ (مکان) فیلم «لامینور» داریوش مهرجویی، زود خوابیدم. حدود ساعت چهار صبح بود که دیدم کف و قوزک پایم می‌خارد، شروع کردم به خاراندن اما آرام نمی‌شد. دست آخر، دست از خواب کشیدم و رفتم نشستم به خواندن اما پشه دست‌بردار نبود. باز هر کجا را که دلش می‌خواست نیش می‌زد و چنان در کارش مصر بود که بال‌هایش سنگین شده و به‌سختی تکان می‌خورد. سعی کردم کلکش را بکنم و دوباره بخوابم اما خیالی باطل بود، دُم لای تله نمی‌داد. می‌رفت و گم‌وگور می‌شد، باز برمی‌گشت. دیگر چاره‌ای نداشتم جز کشتنش. این تدبیر من نبود، بلکه تقدیرش بود که آمد روی پایم نشست و او را کشتم. ساعت پنج‌وچهل دقیقه کله‌صبح بود. از پشه فقط لکه خونی روی دستم بود. یاد مردی افتادم که توی چلوکبابی نزدیک میدان تجریش پیانو می‌زد و آهنگ محبوبش، «گل یخِ» کورش یغمایی بود. بعد که معشوقه‌اش را کشت، در بازجویی‌ها گفته بود «وقتی کشتمش، یک لکه خون بود روی دستم، همین!». بعد یاد آهنگ گل یخ افتادم. صدایش هم بد نبود: «چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگه، گل یخ توی دلم جوونه کرده...». اینکه چرا معشوقه‌اش را کشت و اینکه چرا اعدامش نکردند، داستان تو‌در‌تویی دارد که دَم‌صبحی نمی‌توانم به آن پَر و بال بدهم. از این جنایت فقط یک چیز در خاطرم مانده بود و آن‌هم آهنگ گل یخ کورش یغمایی بود که اصلا و ابدا از یادم نمی‌رود. بعدها دوستم که البته کمی هم خالی‌بند بود و در آشپزخانه چلوکبابی، کارش سیخ‌زدن کباب‌های کوبیده بود، می‌گفت بهروز، همان خواننده و نوازنده پیانو، معشوقه‌اش را کشته و بعد به پلیس زنگ زده و در را باز گذاشته و شروع کرده به نواختنِ پیانو. البته آن‌موقع شب نمی‌خوانده تا همسایه‌ها بیدار نشوند. پلیس‌ها که آمدند دیدند صدای موسیقی از در بیرون می‌زند و یک جنازه خون‌آلود افتاده کف اتاق و او هم چهار‌دانگ حواسش پی موسیقی است. پلیس‌ها که می‌روند تو، یکی از آنها به اسمِ گروهبان باغ‌گلی، صدای موسیقی را که می‌شنود بی‌اختیار به سمت پیانو می‌رود و دستش را روی گوشه پیانو می‌گذارد و با تحسین به قاتل نگاه می‌کند و با لهجه شیرین ترکی می‌گوید: «آقا واقعا قشنگ می‌زنید!». دوست خالی‌بندم می‌گوید بعد از آن گروهبان را برای یک ماه هم بازداشت کردند و هم از حقوقش کم کردند. فقط ساعت شش صبح، بعد از کشتن یک پشه است که آدم فکر و خیالش به جولان درمی‌آید. بگذریم.

بعد از کشتن پشه با خیال راحت دراز کشیدم و تا ده صبح که از خواب پریدم، کابوس‌های خوفناکی دیدم که فقط می‌توانم بگویم جرم با مجازات برابر نبود! راه افتادم بروم سر لوکیشنِ «لامینور». داریوش مهرجویی گفته بود این مکان را هرگز فراموش نخواهد کرد. اتاق‌های قدیمی با سقف‌های بلند تو‌در‌تو، یک حیاط بزرگ با یک استخر به‌ شکل نقاشی‌های اسلیمی که زمان فیلم‌برداری «لامینورِ» مهرجویی، به آن رنگ آبی زده بودند و حالا سفید سفید بود و اصلا شباهتی با استخر فیلم «لامینور» نداشت. ایوان بزرگ زیبایی هم بود پر از گلدان و سگ و گربه‌هایی که از فرط سیری خصلتِ دشمنی با یکدیگر را از دست داده بودند، البته نه شبیه آدم‌ها، چون آدم‌ها در هر شرایطی به دلایل متفاوت می‌توانند دوست و دشمن یکدیگر باشند. بعد از ایوان و حیاط باز پله‌های دیگری بود که ما را به گلخانه می‌رساند. گلخانه‌ای که در زمان فیلم‌برداری «لامینور» پر از پرنده بود. قناری‌ها و فنچ‌هایی که از این سر گلخانه تا آن سر گلخانه پرواز می‌کردند و در هوای دَم‌کرده با صدای دوتار و گیتار و سنتور که مهمان خانه آنها شده بود برای خود سیر و سلوکی داشتند. اما الان از آن پرنده‌ها خبری نبود. از نگهبان لوکیشن که در واقع نگهبان دائمی خانه بود، پرسیدم: «آقای درمیشیان می‌گفت اینجا پُر از پرنده است...» گفت: «همه رفتند. بعضی‌هاشان هم مُردند». گفتم: «چرا؟» گفت: «نمی‌دونم!» می‌دانستم، مهرجویی آنها را آلوده موسیقی کرده بود. فکرش را بکن توی قفس یک ماه برایت تار و گیتار بزنند، بعد رهایت کنند و بروند. اگر خر هم باشی، بعد از انس با موسیقی یک ثانیه هم آنجا دوام نمی‌آوری. توی انفرادی که بود، از ساز و آواز خبری نبود. اما آنجا پُر از صدای موسیقی بود. آدم‌هایی را که تازه می‌آوردند، آدم‌هایی را که می‌بردند برای هواخوری یا بازجویی. و صدای زن‌هایی که از دوردست می‌آمد انگار و بلند‌بلند با هم حرف می‌زدند و صدایشان بوی زندگی می‌داد. بوی رهایی. بالاخره آنها با اینکه در زندان بودند، زندانی نبودند. آنها به معنای واقعی درون و بیرونِ جغرافیا بودند. بعد که دیدند آنجا خیلی به من خوش می‌گذرد، قفسم را عوض کردند و بردند جایی که هم بزرگ‌تر بود و هم مخروبه‌تر. یک شب صداهای زیادی می‌آمد، یکی می‌گفت پتوها را بردار، یکی می‌گفت آهای دمپایی‌هایت را جا گذاشتی... معلوم بود تعداد زیادی از زندانی‌ها را جابه‌جا می‌کنند، با سر‌و‌صدا. گوشم را چسبانده بودم به در سلول تا ببینم چه خبر است. بعد صداها فروکش کرد و همه‌جا سکوت شد. سکوتی که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. دم‌دمای ظهر دلهره گرفتم، چرا کسی سراغم نمی‌آید، نه صدایی نه فحشی نه دادی نه فریادی. به در کوبیدم، اما خبری نبود که نبود. وحشت‌زده شده بودم، بدون ترس از زندانبان‌ها با مشت به در زدم، اما خبری نبود. از ترس تپش قلبم تند شده بود. با لگد به در زدم و فریاد کشیدم: «نگهبان، نگهبان...». یکی از توی راهرو فریاد زد: «کی آنجاست!» گفتم: «منم نگهبان» پنجره کوچک در را کنار زد و گفت: «تو اینجا چی ‌کار می‌کنی؟» گفتم: «من زندانی‌ام!» پنجره را بست. بعد صدای دویدن‌هایش را شنیدم که رفت و برگشت و گفت: «چشم‌بندت را بزن!» در را باز کرد و گفت: «شانس آوردی، نمی‌دانم چرا از این مسیر آمدم. اینجا را تخلیه کرده‌ایم تا رنگ بزنیم. تا یک ماه دیگر کسی اینجا نمی‌آمد». گفتم: «مگه اینجا لوکیشن فیلم است!» گفت: «زر نزن، راه بیفت!» اهل شوخی نبود، ولی من شانس آورده بودم. نمی‌دانم چرا شانس‌های ما این‌جوری است! بگذریم.

ته کوچه اسفندیاری، لوکیشنِ فیلم «لامینور» بود. عده‌ای دیگر آمده بودند و بساط کرده بودند تا فیلم دیگری بسازند. این مکان از آن مکان‌هایی بود که هم‌رنگِ جماعت می‌شد و رنگ عوض می‌کرد و هر‌کس خاطره خودش را از این مکان می‌ساخت و با خودش می‌برد و در خیالش آن را زنده نگه می‌داشت. در حالی که در فیلمِ بعدی همه این چیزها عوض می‌شد. حتی کسانی که بعد از فیلم «لامینور» آمده بودند به رنگ آبی استخر که این‌همه برای داریوش مهرجویی مهم بود، رحم نکرده بودند و رنگ سفید به آن زده بودند که بیشتر شبیه اتاق سفید بازجویی شده بود. من اگر جای مهرجویی بودم، هرگز به این مکانِ بی‌وفا دل نمی‌بستم! در باز بود. رفتم تو. آقایی آمد جلو و با تعجب گفت: «با کی کار دارید؟» گفتم: «از طرف آقای درمیشیان آمدم. قرار است به لوکیشن فیلم لامینور یک نگاهی بیندازم». حالا آنها برای چند صباحی مالک آن خانه بودند. مرد گفت: «نمی‌شود، بروید آنجا از صاحبخانه اجازه بگیرید». راه افتادم رفتم طرف پله‌های ایوان. جوان لاغراندامی که لهجه مشهدی داشت، گفت: «نمی‌شود!» بعد دستم را گرفت و بدون اینکه حرفی بزند از در بیرونم کرد و گفت: «به آقای درمیشیان بگو زنگ بزند به صاحبخانه!» زنگ زدم به درمیشیان، جواب نمی‌داد. به نگهبان گفتم: «جواب نمی‌دهد». گفت: «به من ربطی ندارد!» درمیشیان به نیما خورشیدی، یکی از عوامل فیلمی که در آنجا مستقر بود، زنگ زد و مرا بردند تو. اما نگهبان لاغر و باریک‌اندام از راه رسید و گفت: «نمی‌شود!» باز مرا تا دم در همراهی و از در بیرون کرد. دیگر خجالت کشیدم به درمیشیان زنگ بزنم. منتظر ماندم تا نیما خورشیدی کارها را راست‌و‌ریس کند. نگهبان آمد بیرون، گفتم: «اهل کجایی؟» گفت: «مشهد»، گفتم: «اسمت چیه؟» گفت: «به تو چه، برای چی می‌پرسی؟» گفتم: «همین‌جوری!» دو تا دست‌هایش موقع حرف‌زدن جلو و عقب می‌رفت. مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی انگار کسی بی‌دلیل نخ او را می‌کشید. گفتم: «آقا من کاری ندارم، یک نگاهی می‌کنم و می‌روم». گفت: «نه، نمی‌شود!» بعد، در را بست و رفت. حدود نیم‌ساعت توی سربالایی و سرپایینی کوچه بالا و پایین رفتم. دست آخر، نیما خورشیدی آمد و گفت: «بفرمایید!» نگهبان جلو آمد و گفت: «خودم می‌برمتان! هرچه می‌خواهید بگویید: عکس، فیلم...». گفتم: «نه، یک نگاهی می‌اندازم و می‌روم». اتاق‌ها را دیدم. همان‌جایی که علی نصیریان به ساز نوه‌اش گوش می‌داد. بعد رفتم توی حیاط و از آنجا به گلخانه، قفس پرنده‌هایی که دیگر نبودند و با مرگِ موسیقی مُرده بودند انگار. برخی از عوامل فیلم جلوی گلخانه روی چمن‌ها پتو انداخته بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. نگهبان با تحکم گفت: «روی چمن‌ها ننشینید!» آنها هاج‌وواج نگاه کردند و من که پشت‌ سر نگهبان می‌رفتم، آنها فکر کردند من کاره‌ای هستم. جلوی پایم بلند شدند. از فرصت استفاده کردم و به نگهبان گفتم: «سخت نگیر، بگذار بنشینند ناهارشان را بخورند!» حالا الکی‌الکی رئیسِ نگهبان شده بودم و نمی‌دانم چرا او با آن‌همه سرسختی تمکین کرد. توی گلخانه که قفسِ پرنده‌ها بود، از نگهبان پرسیدم: «چرا این‌قدر سخت می‌گیری؟» گفت: «مسئولیت دارم!» مسئولیت را طوری گفت که معلوم بود سر شوخی ندارد. من توی فکر پرنده‌ها بودم که بدون هیچ مسئولیتی بعد از فیلمِ «لامینور» در قفس نماندند، پر کشیدند رفتند، و یا مُردند. نمی‌دانم آیا این نگهبان هم از قفس به این بزرگی خودش را خلاص خواهد کرد. من اگر جای داریوش مهرجویی بودم، هرگز به آن لوکیشن بازنمی‌گشتم، البته نه از سر عناد، بلکه از سر احترام به خاطره خودم، موسیقی و فیلم «لامینور».