|

داستان واقعی زندگی یک زن از بلخ

این داستان زندگی زنی است با نام مستعار اسما از از ولایت بلخ افغانستان که کودکی‌اش فروخته شد و یک روز خوش ندید. به این داستان‌ها عادت نکنید، این روال زندگی بسیاری از زنان در کشور من است.

داستان واقعی زندگی یک زن از بلخ

نفیسه  بهار - خبرنگار  از  افغانستان

 

این داستان زندگی زنی است با نام مستعار اسما از از ولایت بلخ افغانستان که کودکی‌اش فروخته شد و یک روز خوش ندید. به این داستان‌ها عادت نکنید، این روال زندگی بسیاری از زنان در کشور من است.

***

ما از لحاظ شرعی محرم هم نیستیم، اما با هم زندگی می‌کنیم و من محکوم به انجام تمام وظایف همسری‌ام. من «23ساله» با شوهر 50‌ساله‌ام هیچ‌گاه سر سازش نداشتم؛ ما حتی یک لحظه از زندگی مشترک را زندگی نکردیم، فقط زجر دیدیم و با هم دعوا کردیم. همین اختلاف و درگیری باعث شد شوهرم بعد از پنج سال زندگی زیر یک سقف، طلاقم بدهد. اکنون که 10 سال از آن روز شوم (عروسی‌مان) می‌گذرد، ما دو فرزند داریم. من خداوند را بابت هدیه‌های زیبایش شکرگزارم و همین دو بچه هستند که هنوز نفس می‌کشم یا شاید هم به‌خاطر همین‌هاست که این زندگی حقیر و خشن را تحمل می‌کنم. من واقعا یادم نیست آخرین بار چه وقت بود که از ته دل خنده کردم، احساس می‌کنم کرخت و بی‌تفاوت شده‌ام در مقابل رنج‌ها و دردها‌.

داستان از آن روزی شروع شد که خواهر بزرگ من که نامزد پسر مامایم بود، در روز‌های نزدیک به عروسی‌شان با یکی‌دگر فرار کرد. هرچند تا آن وقت همه چیز خوب و رو‌به‌راه به نظر می‌رسید، اما در یک روز و یک لحظه همه چیز تغییر کرد. من اما یک دختر سرکش و خردسال بودم و تمام دنیایم درس و مشق، فامیل و دوستانم بودند. رؤیاهای بزرگی در سر داشتم. شاگرد اول کلاس بودم، می‌خواستم دکتر شوم و برای خودم، فامیل و جامعه‌ام کسی باشم. مثل هر زن بلندپرواز دگری، خودم از عهده خرج و مخارج زندگی‌ام برآیم و زندگی را به مرام خودم بچرخانم. اما شاید خیال‌بافی‌های من خام بود یا هم تقدیر همین بود که زندگی‌ام به گونه دگری رقم بخورد. طبق معمول از مکتب برگشتم، دروازه حویلی را با حال و هوای هر روز باز کردم، اما فضای خانه و حویلی، دگر حال و هوای روزهای قبل را نداشت. سکوت سنگین در تمام فضای خانه حاکم شده بود، پدر و مادر را همچنان خشمگین و غمناک یافتم. آن روز، روزی بود که خواهر «دم‌بخت» من با یکی دگر فرار کرده بود و خانواده مامایم (خسران خواهرم) همچنان با قهر و غضب، سر‌و‌صدا راه انداخته بودند که یا عروس ما را بدهید یا مصرف یک‌نیم‌ساله را که ما به دخترتان کردیم. من با اینکه نگران شدم اما هنوز درکی عمیق از اوضاع نداشتم. دلم برای خواهرم تنگ می‌شد و هر لحظه می‌خواستم که ببینم و بفهمم در چه وضعیتی است و حال دلش چگونه است، ولی شیطنت‌های کودکانه فریبنده بود که گاهی بی‌خیال همه چیز می‌شدم. بعد از چند روز تقریبا اوضاع به حالت عادی برگشته بود و من از اوضاع جاری خوشحال و راضی بودم‌ تا اینکه یک روز مادرم گفت «اسما جان» به جای خواهرت تو مجبور هستی که با پسر مامایت عروسی کنی، می‌دانی که خواهر بزرگ‌ترت همچنان نامزد است و دگر چاره‌ای نداریم. من از این حرف مادرم و تصمیمی که در مورد من گرفته شده بود، واقعا شوکه شده بودم و خودم را به زمین و زمان زدم، فریاد کشیدم، عذر کردم‌‌، روزها و شب‌ها را به گریه سپری کردم اما هیچ‌کسی به حرفم گوش نداد و حمایتم نکرد. با آنکه وضعیت اقتصادی «پدرم» آن زمان خوب بود و از توانایی برگرداندن مصارف نامزدی خواهرم به خوبی بر‌‌می‌آمد، اما پدر و مادرم پول را نسبت به من ترجیح دادند. زمان به سرعت پیش می‌رفت. در مدت یک ماه من که آن وقت 13ساله بودم با پسر مامای 40‌ساله‌ام ازدواج کردم. پسر مامایم (شوهرم) قدبلند و درشت‌هیکل بود، اما من کم‌سن و لاغر. هر بار که او را می‌دیدم واقعا ازش می‌ترسیدم. در روز عروسی مردم که از سرگذشت ما اطلاعی نداشتند، متعجب شده بودند. هرکس یک چیزی می‌گفت؛ اینکه عروس قبلا قدبلند و چاق بود حالا چطور کوچک‌اندام و لاغر به نظر می‌رسد و... . همه این حرف‌ها مثل تیغ برنده‌ای به قلبم اصابت می‌کرد و از درون زخمی‌ام می‌کرد. عروسی به پایان رسید، من رفتم خانه شوهرم، اما جنجال‌های ما از نو شروع شده بود. هر شب به خاطر اینکه من به خواست شوهرم تن نمی‌دادم شکنجه می‌شدم، اما هیچ‌کسی حمایتم نمی‌کرد؛ نه پدر و مادرم و نه فامیل شوهرم. از این ماجرای ما شش ماه گذشت، بالاخره یک شب شوهرم دست و پایم را بست و به زور با من نزدیکی کرد. آن شب لعنتی را هیچ‌گاه فراموش نتوانستم و شاید هیچ وقتی فراموش نتوانم. بعد از آن شب از خودم متنفر شدم، چندین بار قصد خودکشی کردم، مرگ موش خوردم اما حتی مرگ از من فرار می‌کرد. من به تنهایی زجر کشیدم، سوختم و خاکستر شدم بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. روزگار سختی را سپری کردم، آن‌قدر سخت که شاید هیچ‌کسی عمق دردها و رنج‌هایم را درک نتواند کرد. خودم هم هیچ کلمه ندارم که عمق دردها و سختی‌هایی را که کشیدم بیان کنم. اختلافات ما هر روز شدیدتر شده می‌رفت و من از حضورش احساس ترس می‌کردم. شوهرم از نظر من هیولای وحشتناکی بود که فقط شکنجه‌ام می‌کرد و سخنان توهین‌آمیز تحویلم می‌داد. زندگی با تلخی و بدبختی‌اش جریان داشت و ما صاحب فرزند پسر شدیم. حس مادر‌بودن برایم اندکی دلگرمی می‌داد، اما دعوا و جنجال ما ادامه داشت. ما پنج سال را همین‌گونه سپری کردیم تا اینکه یک روز شوهرم طلاقم داد و من به خیال رهایی از شر او اندکی راضی بودم و این ماجرا را با والدینم در جریان گذاشتم و پیش‌شان عذر کردم که مرا به خانه‌شان پناه بدهند. گفتم فقط می‌خواهم مرا در خانه‌تان جای بدهید، من خودم کار می‌کنم خرج و مصارف خودم و پسرم را در‌می‌آورم. اما پدر و مادرم مثل همیشه حرفم را ناشنیده گرفتند و مرا با دشنام و دعای بد از خانه بیرون کردند. من این بار که خودم را بیچاره‌تر و بی‌پناه‌تر از همیشه یافتم، احساس خفگی می‌کردم. ای ‌کاش می‌مردم تا به همه دردها و رنج‌هایم نقطه پایان گذاشته می‌شد. ما اکنون پدر و مادر دو فرزند هستیم که فرزند دومم بعد از طلاق به دنیا آمده است. زندگی هنوز با همین رویه سگی و سختی‌اش جریان دارد. من به کسی تکیه کردم که هیچ تعلق خاطری به او ندارم و از لحاظ شرعی با هم محرم نیستیم. سهم من و فرزندانم از زندگی یک اتاق تنگ و تاریک در غربت و لقمه نانی است که ما را زنده نگه می‌دارد. اما خواهرم زندگی ایدئال و خوبی دارد و از اینکه می‌تواند از لحاظ اقتصادی به پدر و مادرم کمک کند، با ایشان همچنان روابط خوبی دارد، اما من به جرم نا‌کرده می‌سوزم و خاکستر می‌شوم.