|

وقتی ژن، مغز و فرهنگ هم‌نوا می‌شوند

پژوهش‌های میان‌رشته‌ای پرده از رازهای تکاملی نورون‌ها و اسطوره‌ها برمی‌دارد

اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی علمی جدید و بینارشته‌ای است که سعی در بیان بنیان‌های عصب‌شناختی اسطوره‌ها با رویکردی تکاملی دارد؛ اما این رشته جدید می‌تواند حرف‌های جدیدی درمورد ماهیت اسطوره و چگونگی تجربه اسطوره‌ای به ما بگوید و از آنجا که اسطوره را به‌عنوان محصولی فرهنگی می‌بیند که نه‌تنها ریشه در کنش‌های فرهنگی دارد

وقتی ژن، مغز و فرهنگ  هم‌نوا می‌شوند

اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی علمی جدید و بینارشته‌ای است که سعی در بیان بنیان‌های عصب‌شناختی اسطوره‌ها با رویکردی تکاملی دارد؛ اما این رشته جدید می‌تواند حرف‌های جدیدی درمورد ماهیت اسطوره و چگونگی تجربه اسطوره‌ای به ما بگوید و از آنجا که اسطوره را به‌عنوان محصولی فرهنگی می‌بیند که نه‌تنها ریشه در کنش‌های فرهنگی دارد؛ بلکه به‌شدت متأثر از خصوصیات ژنتیکی و عصب‌شناختی ما و سایر جانداران نیز هست، می‌تواند حرف‌های تازه‌ای درمورد چگونگی ارتباط بین ژن، مغز و فرهنگ به ما عرضه داشته و درنهایت به پیشرفت مطالعات آگاهی نیز یاری برساند. از منظر این علم بینارشته‌ای، اسطوره نوعی تجربه زیسته است. نوعی درک آگاهانه از جهان که هم از فرایندهای زیستی همانند ژن و مغز متأثر است و هم نمایانگر نقش فرهنگ در تکامل انسان محسوب می‌شود.

رابطه ژن، مغز و فرهنگ در گستره تکاملی انسان رابطه‌ای پیچیده و پر از اما‌و‌اگر و سؤال است که ‌جز با داشتن رویکردی بینارشته‌ای، نمی‌توان به آنها پاسخ درستی داد. اینکه روابط بین این عوامل چگونه است و تا چه اندازه از یکدیگر متأثر و در‌عین‌حال مستقل هستند، یکی از مهم‌ترین نکاتی است که از این پس باید به آن پرداخته شود. به‌عنوان کسی که بیشتر زیستی فکر می‌کنم و به‌ دنبال ریشه‌های زیست‌شناختی فعالیت‌های عالی و شناختی انسان هستم، توضیح چگونگی این ارتباط بسیار مهم تلقی می‌شود. وقتی که صحبت از بررسی یک مقوله فرهنگی می‌شود، به ‌صورت اتوماتیک ذهن فردی مانند من سراغ عملکردهای نورونی و سیستم پردازشی مغز می‌رود و می‌خواهد بداند که مثلا یک شعر چگونه در لابه‌لای نورون‌ها شکل گرفته و از خوانش یک شعر چگونه می‌توانیم نقبی به نحوه پردازش مغزی شاعران بزنیم؟ و در ضمن اگر می‌خواهیم شعر یا هر اثر فرهنگی دیگری را از این منظر نقد کنیم، این سؤال برای من مطرح می‌شود که امکانات معرفی‌شده در این اثر فرهنگی تا چه اندازه در حیطه توانایی‌های مغز ماست؟ آیا آن‌طور که نظریه‌های شناختی می‌گویند، مغز ما از دیدگاه عصب‌شناسانه نیز مقولات را آن‌گونه که در نظریات شناختی عنوان می‌شود، درک می‌کند؟ آیا این نظریه‌ها به‌خصوص وقتی برای ارزیابی موضوع فرهنگی مهمی مانند شعر و داستان به کار گرفته می‌شوند، در آزمایشگاه و با استفاده از روش‌های تصویربرداری مثل ام‌آرآی و ترکتوگرافی مورد بررسی قرار گرفته‌اند؟ و البته حتی می‌توان این سؤال را نیز مطرح کرد که تا چه اندازه حضور مغز و پردازش‌های مغزی ما برای درک و نقد یک اثر فرهنگی لازم است؟ قبل از اینکه به ‌صورت تخصصی‌تر وارد موضوع شوم، می‌خواهم بر این موضوع تأکید کنم که نگارنده به‌هیچ‌وجه دنبال ارائه نگاهی پوزیتیویستی و تقلیل‌گرایانه به مقولات فرهنگی نبوده و نمی‌خواهد که فرضا یک اثر هنری را به متنی آزمایشگاهی تقلیل دهد. سؤالی که نگارنده مطرح می‌کند، این است که تا چه اندازه این کار ضروری و لازم است؟ و در بررسی یک اثر فرهنگی تا کجا باید از سیستم‌های پردازشی شناختی و نیز سیستم‌های پردازشی مغزی که شناخت را به‌ وجود می‌آورند، بهره گرفت؟ برای درک بهتر موضوع ابتدا می‌خواهم به ‌صورت مبسوط‌تری درمورد ارتباط بین مغز و فرهنگ صحبت کرده و سپس در یک چشم‌انداز کلی‌تر به بررسی ارتباط بین ژن، مغز و فرهنگ بپردازم.

مغز و فرهنگ

فرهنگ حاصل فعالیت‌های آگاهانه مغز و آگاهی نیز حاصل پردازش‌های مغزی است. همین جمله ساده می‌تواند ما را به این نتیجه برساند که فرهنگ ریشه در مغز انسانی دارد؛ اما موضوع اصلا به این سادگی نیست و بین این موارد چنان فاصله و مغاکی است که بی‌توجهی به آن باعث می‌شود که نتوانیم تبیین درستی از ریشه‌های فرهنگ و همچنین کارکرد آگاهی داشته باشیم. اینکه آگاهی حاصل چه چیزی است، یکی از پردامنه‌ترین و پرمناقشه‌ترین موضوعات در طول تاریخ بوده است. اینکه ذهن و بدن را دو مقوله جدا از هم بدانند، قرن‌ها مورد توافق دانشمندان بوده است. «دکارت» به ‌طور مشخص ثنویت ذهن و بدن را تئوریزه کرد و بیان کرد که غده صنوبری یا همان غده پینه‌آل محل ورود روح به بدن محسوب می‌شود؛ اما با تحقیقات جدید اکنون همه متفق‌القول هستند که آگاهی حاصل پردازش‌های مغزی است. البته با اینکه تحقیقات بسیاری در این زمینه انجام و جنبه‌های مختلف آگاهی در آزمایشگاه مورد بررسی قرار گرفته؛ اما به‌ نوعی همان ثنویت دکارتی پابرجاست: ما هنوز نمی‌دانیم آگاهی چگونه شکل می‌گیرد و کدام فعالیت‌های مغزی هستند که درنهایت آگاهی را به ‌وجود می‌آورند؟ موضوع چنان پیچیده است که «دیوید چالمرز» نام مسئله دشوار را بر آن نهاده است. به‌وجود‌آمدن آگاهی و اینکه چگونه سیستمی مانند شبکه‌های درهم‌پیچیده نورونی می‌تواند آگاه شود، در کنار چگونگی به‌وجود‌آمدن حیات، دو مقوله بسیار پیچیده علم هستند که کماکان چشم‌اندازی برای حل آنها متصور نیست. آگاهی چنان جنبه ذهنی و گاه شخصی پیدا می‌کند که تحقیق درمورد چگونگی به‌وجود‌آمدن آن را با مشکل مواجه می‌کند. از سوی دیگر اینکه فعالیت‌های آگاهانه مغز چگونه منتهی به فرهنگ شده است، باز سؤال بسیار مهمی است. اینکه بتوانیم روابط و تولیدات فرهنگی را به واسطه سیستم پردازش مغزی و نیز آگاهی توضیح دهیم، به همان پیچیدگی توضیح آگاهی توسط سیستم پردازشی مغزی است. تعریفی که از آگاهی بیان می‌شود، به ‌نوعی دلالت بر جنبه شخصی تجربیات ما دارد و نمی‌تواند جنبه‌های بسیار مختلف یک موضوع فرهنگی را توضیح دهد. مقولات فرهنگی اگرچه ریشه در سیستم پردازشی مغز انسان و آگاهی منتج از آن دارند، اما خود، مقولات مجزا و مستقلی محسوب می‌شوند که قوانین خاص خود را داشته و اصطلاحا مجزا از زیست‌شناسی انسان به تکامل خود ادامه داده‌اند. لذا نمی‌توان تمام آنچه را که در محصولات فرهنگی از جمله هنر می‌بینیم با قواعد زیستی توضیح دهیم. پس رویکردهای نوروساینتیفیک فقط می‌توانند بخشی از ماجرا را به ما بگویند. یادمان نرود که فرهنگ قوانین خاص خود را طی فرگشتش به‌وجود آورده که می‌تواند فارغ از ریشه‌های زیستی ما باشد و فارغ از آنها به تکامل خود ادامه دهد.

ژن، مغز و و فرهنگ

وقتی فاصله مغز و فرهنگ این همه زیاد بوده و توضیح تمام ویژگی‌های فرهنگی توسط سازوکارهای مغزی عملا غیرممکن باشد این فاصله در مورد ژن و فرهنگ بسیار بیشتر و پیچیده‌تر خواهد بود. ژن از پایه‌ای‌ترین عناصر حیات است. اما باید به این نکته توجه داشت که آگاهی به‌عنوان ابزاری جهت ایجاد متعالی‌ترین اندیشه‌های بشری همان‌طور که گفته شد حاصل فعالیت‌های نورونی است و از ایجاد حیات بر اساس اسیدهای نوکلئیک و پروتئین‌ها تا اولین سلول عصبی چیزی قریب به 3.5 میلیارد سال فاصله بوده است. همین موضوع همان‌طور که «ریچارد داوکینز» در کتاب مشهور خود «ژن خودخواه» بیان می‌دارد می‌تواند دورنمایی از فرگشت در عرصه کیهانی به ما ارائه دهد: ابتدا این جهان فیزیکی است که گسترش می‌یابد. با پیدایش حیات ما با گسترش جهان ژنی روبه‌رو هستیم. جهانی که ویژگی‌های آن را ژن‌ها تعیین می‌کنند. به دنبال آن با جهان عصبی و نورونی روبه‌رو می‌شویم که به آگاهی منتهی می‌شود. هر کدام از این جهان‌ها گرچه ریشه در لایه‌های قبلی دارند، اما در عین تأثیرپذیری از لایه‌های پیشین، قوانین مخصوص به خود را نیز به‌وجود می‌آورند. پس این‌گونه نیست که فرگشت هر لایه صرفا تابعی از لایه پیشین باشد. همان‌طور که «داوکینز» می‌گوید فرهنگ می‌تواند خصلت‌هایی متفاوت از روابط و قوانین حاکم بر ژن‌ها داشته باشد. برای همین هم «داوکینز» برای توضیح عناصر اصلی تشکیل‌دهنده فرهنگ از واژه «مِم» استفاده می‌کند که همانند ژن برای حیات، پایه اصلی برای فرهنگ محسوب می‌شود. همین دورنمایی که «داوکینز» مطرح می‌کند می‌تواند فاصله عمیق بین فرهنگ به‌عنوان یکی از عناصر اصلی شکل‌دهنده جوامع انسانی را با ژن به‌عنوان پایه‌ای‌ترین عنصر تشکیل‌دهنده حیات و عنصری که مسئول انتقال اطلاعات در عرصه پیچیده و وسیع حیات است، نشان دهد. اینکه فرهنگ و لوازم آن تا چه اندازه ریشه در ویژگی‌های حیات دارند موضوعی است که باید مورد واکاوی کامل قرار گیرد. اما در عین حال می‌توان گفت که تقلیل فرهنگ به ژن و روابط حاکم بر آن نمی‌تواند چهره‌ای درست از فرهنگ و توانایی‌های آن از جمله اثرهای ادبی و نیز اساطیر بشری را به ما عرضه دارد.

نقش اسطوره در تحلیل رابطه ژن، آگاهی و فرهنگ

با مباحث فوق متوجه شدیم که ارتباط بین ژن، مغز و فرهنگ بسیار پیچیده‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم. از سوی دیگر امکان تقلیل فرایندهای مختلف فرهنگی به عملکردهای مغزی وجود ندارد. فقط می‌توانیم از امکاناتی در سیستم پردازشی مغزی سخن بگوییم که پایه‌ای برای عملکردهای متعالی انسان محسوب می‌شوند با توجه به این نکته که این موضوع صرفا به‌مثابه بیان طرحی خام از این بنای پرشکوه است. جنبه‌هایی از این طرح ریشه در سیستم پردازشی مغز ما دارد که اتفاقا بسیار هم مهم هستند. این ریشه‌ها همانند نوعی نقشه ابتدایی عمل می‌کنند که به ما امکاناتی برای ساخت آن بنای شکوهمند اعطا می‌کنند. این ریشه‌های زیستی گرچه بسیار مهم هستند، اما در عین حال نباید در اهمیت آنها اغراق کرد. چنین اغراقی فقط راه را بر ذهن ما برای کشف دنیاها و روابط جدید می‌بندد. هنوز اینکه چگونه مغز می‌تواند معنا را به‌وجود آورد و آگاهانه به جهان بنگرد از پارادوکس‌های بسیار مهم تلقی می‌شود. ما در سطوح پایین عملکردی مغز، در توضیح برای چگونگی ایجاد کوالیا یا همان حالت‌های ذهنی مشکلات عدیده‌ای داریم و پیوندزدن مستقیم فرایندهای فرهنگی که بسیار پیچیده هستند به عملکردهای مغزی نمی‌تواند چندان درست باشد. اما حرکت در سمت مخالف نیز بسیار سخت است. زیرا مستلزم آگاهی و احاطه بر تمام امکانات شناختی انسان و نحوه ارتباط و تعامل آنها با جهان پیرامونی ماست. هر قدم که از جهان ژنی به‌ سوی جهان فرهنگی برمی‌داریم لایه‌ای بر روی لایه‌ای دیگر افزوده می‌شود که خود پیچیدگی‌ها و قوانین جدیدی را همراه خود می‌آورد و کار تحلیل و بررسی روابط بین ژن، مغز و فرهنگ را دشوارتر می‌کند. این درجه از پیچیدگی بر این نکته تأکید می‌کند که باید نمونه مناسبی را برای این بررسی انتخاب کرد. در غیر این صورت ممکن است به بیراهه رفته و نتوانیم برداشت درستی از این پیچیدگی ارائه دهیم. باید ببینیم که کدام‌یک از مقولات فرهنگی توانایی بهتری در ارائه رابطه بین این سه عنصر اصلی دارند. برای این موضوع باید ببینیم که قرار است دنبال چه خصوصیاتی بگردیم و چگونه می‌توانیم از این خصوصیات در ارزیابی خود از مقولات مختلف فرهنگی استفاده کنیم. به سخن دیگر اول باید معیارهای خود را برای این جست‌وجو تعیین کنیم. این مقوله فرهنگی باید بازتابی از هر سه موضوع ژن، مغز و فرهنگ باشد. یعنی این قابلیت را داشته باشد که خصوصیات هر یک از آنها را در این مقوله فرهنگی نه‌تنها جست‌وجو کنیم بلکه بتوانیم سرشت متصل و پیوسته آنها به هم را نیز مشخص کنیم. به سخن دیگر این مقوله فرهنگی باید بتواند همان دورنمایی را که از چگونگی حرکت ژن، مغز و فرهنگ در جهان انسانی ذکر کردیم به ما نشان دهد. از این رو نه‌تنها باید به اندازه کافی قدیمی و کهن باشد بلکه باید در عین حال تا همین امروز نیز تداوم داشته و به حیات و پویایی خود ادامه دهد. بین تمام محصولات فرهنگی شاید اسطوره به شکل ویژه‌ای این خصوصیت را داشته باشد. زیرا اسطوره به قدر کافی کهن است. قدیمی‌ترین نوشته‌های بشری همچون متون مصری و یا گیلگمش کاملا اسطوره‌ای بوده و نگاره‌های نیاکان ما همه عناصر مهمی از دید اسطوره‌ای را در خود حفظ کرده‌اند. در یافته‌های خود از بشر می‌توانیم بگوییم که برای هزاره‌ها تفکر مبتنی بر اسطوره تفکری غالب بوده است. درست است که در قرن‌های اخیر تفکر علمی بسیار رشد کرده و سیطره خود را بر تمام ابعاد بشری گسترده است، اما این‌گونه نیست که تفکر اسطوره‌ای از بین رفته باشد. هنوز که هنوز است اسطوره با قدرت به موجودیت خود ادامه می‌دهد و حتی اسطوره‌های جدید یکی از مهم‌ترین جنبه‌های اسطوره‌شناسی در دنیای معاصر به‌شمار می‌آید. از سوی دیگر نویونگی‌هایی همچون «جوردن پیترسون» در کتاب دوران‌آفرین خود یعنی «الگوهای معنا» عنوان می‌کند که چرا انسان مدرن برای ادامه زندگی خود به اسطوره‌ها وابسته است. او عنوان می‌کند که زندگی بدون معنا به جهنمی بدل می‌شود و این اسطوره‌ها هستند که معنایی را برای زندگی ما می‌آفرینند. البته اسطوره‌ها نمی‌توانند به همان شکل قبلی به حیات خود ادامه دهند. آنها نیز زیر سایه تحولات علمی تغییر پیدا کرده‌اند، اما ماهیت و کارکرد اصلی آنها که معنادهی به زندگی ماست، کماکان در آنها دیده می‌شود. پس اسطوره‌ها وجود دارند و تا وقتی که گونه انسان خردمند به معنای بیولوژیک خود وجود داشته باشد با او همراهی خواهند کرد. این جنبه بسیار مهمی از اساطیر است که وجودشان به قدمت بشر بوده و کماکان نیز وجود خواهند داشت. شاید هیچ‌کدام از آفریده‌های بشری این خصلت را نداشته باشند. از سوی دیگر علم جدید و بینارشته‌ای «اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی» از سویی جنبه‌های جدیدی از اسطوره را فاش کرده و از وابستگی اسطوره به سیستم اعصاب سخن گفته و از سوی دیگر با نگرشی تکاملی نشان می‌دهد که اسطوره چگونه می‌تواند از تأثیرات ژن بر تکامل فرهنگی انسان سخن بگوید. اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی بیان می‌کند که جنبه‌هایی از اسطوره ریشه در تکامل سیستم عصبی ما دارد. حتی می‌توان از آن نیز فراتر رفته و جنبه‌هایی از ویژگی‌های حیات به‌صورت کلی را در اساطیر یافت. به سخن دیگر اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی نوعی گستره وسیعی را به ما نشان می‌دهد. گستره‌ای که از شروع حیات آغاز شده و در ادامه به ایجاد سیستم عصبی و سپس آگاهی رسیده و در انتها در انسان خردمند به اوج توانایی‌های خود می‌رسد. این‌گونه نیست که اسطوره به‌طور کلی نشان‌دهنده ویژگی‌های انسان خردمند به‌خصوص ویژگی‌های زبانی او باشد. بلکه بر مبنای اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی می‌توان کنش‌ها و تجارب اسطوره‌ای را در سایر گونه‌های سرده هومو همچون نئاندرتال‌ها یا هومو ارکتوس و هومو هابیلیس یافت. همچنین جنبه‌هایی از کنش‌های اسطوره‌ای همچون مرگ-آگاهی و یا عشق در سایر جانداران نیز دیده می‌شود. این نمونه‌ها، از نظر تجربه اسطوره‌ای مورد بررسی قرار نگرفته است زیرا تا به‌حال تجربه اسطوره‌ای محدود به انسان خردمند دانسته می‌شده و اسطوره نیز همواره با مثال‌هایی چون داستان پرومته و یا روایت اهورامزدا و اهریمن معرفی می‌شده است. درصورتی‌که اسطوره‌ها یک‌شبه به‌وجود نیامده‌اند و اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی از پیش‌اسطوره‌هایی سخن می‌گوید که در هزاره‌های قبلی به‌تدریج شکل گرفته تا در انتها به چنین اسطوره‌های پرطمطراقی ختم شده‌اند. لذا با توجه به موارد ذکرشده شاید جست‌وجوی عصب‌شناختی اسطوره‌ها بتواند موضوع بسیار مهمی باشد که ما را در حل پارادوکس ژن، مغز و فرهنگ یاری برساند. این موضوع به ما یادآوری می‌کند که داشتن رویکردی تکاملی در چنین بررسی‌های بینارشته‌ای از اهمیت بسیاری برخوردار است. داشتن دیدی تکاملی می‌تواند یکی از روش‌های قدرتمند برای درک چگونگی به وجود آمدن اسطوره در تفکر انسانی و تأثیرات آن محسوب شود. آگاهی به‌طور فی‌نفسه پارادوکس بزرگی برای انسان به شمار می‌آید. همان‌طور که گفته شد هنوز که هنوز است هیچ دانشمندی نتوانسته بیان کند که سیستم نورونی ما چگونه آگاهی را به‌وجود می‌آورد. «دیوید چالمرز» از این موضوع با عنوان مسئله دشوار یاد می‌کند. انعکاس این مسئله دشوار را می‌توانیم در پارادوکس رابطه ژن، مغز و فرهنگ نیز ببینیم. فاصله زیادی را بین هر کدام از این موارد با دیگری مشاهده می‌کنیم. اسطوره از منظری که اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی به ما معرفی می‌کند می‌تواند در مورد این پارادوکس صحبت کند زیرا از محصولی فرهنگی سخن می‌گوید که هر سه این نقش‌آفرینان بزرگ تکامل را در بنیان‌های خود مستتر دارد. لذا شاید در آینده از نقش اسطوره در تکوین چگونگی آگاهی نیز سخن به میان آید.