سایه در مربع مرگ
بازخوانی نقدی از رضا براهنی بر چهار شاعری که «مربع مرگ شعری» میخواند
«به گسست آری بگویید. به آن آریگو باشید: آن را چنان سازمان دهید که بیشتر و بیشتر واقعی و بیشتر و بیشتر رادیکال باشد». این گسست در شعر معاصر ایران، چرخشی برگشتناپذیر به شعر داد که نهتنها حاملِ دگرگونی اساسی در فرم بود، گسست از قدرتهایی نیز بود که بر مناسبات ادبی و زبان سیطره داشت.
شیما بهرهمند:«به گسست آری بگویید. به آن آریگو باشید: آن را چنان سازمان دهید که بیشتر و بیشتر واقعی و بیشتر و بیشتر رادیکال باشد». این گسست در شعر معاصر ایران، چرخشی برگشتناپذیر به شعر داد که نهتنها حاملِ دگرگونی اساسی در فرم بود، گسست از قدرتهایی نیز بود که بر مناسبات ادبی و زبان سیطره داشت. گسستی که بهتعبیر بلانشو در یک دقیقه منفی نمیماند و چنان «قدرتِ بینهایتِ تخریب-ساختن» دارد که تنها به مُردار نظم موجود میاندیشد و جداکردن نیروهای ادغامشده در نظم اجتماعی (یا ادبی)، تا شاید از قِبال این «امتناع»، اخلال در پیوستاری رقم بخورد که حافظان نظم موجود آن را مداوم و ابدی جا میزنند. در این میانه، نقد که در ذاتِ خود با نوعی امتناع سروکار دارد، مترادف با «مرگ» یا نفی و تخریبی است که «امکان غیریت» فراهم میسازد: عملِ نفی امکان دیگری است. و این تخریبِ سازنده است که در ادبیاتِ انتقادی منتقدی سازشناپذیر، به تعبیرِ «مربع مرگ» میرسد. رضا براهنی، این تعبیر را برای چهار شاعرِ معاصرش به کار میگیرد که از قضا در دوران خود، صاحب سخن بودند و بهاصطلاح کیا بیایی داشتند. «این چهار زاویه» که براهنی آنان را «مربع مرگ شعری» میخواند، نادرپور است و سایه و مشیری و کسرایی. از این چهار شاعر، براهنی در ساحتِ شعر مدرن یا شعر نیمایی و پس از آن، بیش از همه از سایه و مشیری دل کنده و هنوز برای کسرایی و نادرپور قدری امکانِ نجات قائل است. «از این چهار نفر، سایه و مشیری مردهاند و خدا شعرشان رحمتشان کند، کسرایی سهچهارم کالبد و شعور و احساس و جهانبینی شاعرانهاش فلج شده است و نادرپور میخواهد با جبهه تشکیل دادن و با تظاهر به متعهدشدن و احساس مسئولیت کردن خود را از مرگ شعری نجات دهد».
ماجرا از این قرار است که شب شعری در «کاخ جوانان» برگزار میشود و چهار شاعرِ هممسلک دعوت میشوند تا در آن مجلس شعر بخوانند. رضا براهنی بهتعبیر سپانلو -یکی از شاعران جوان همراه او- به تحریکِ جلال آلاحمد بههمراه شاعرانی از جریان مخالفِ آنها، به کاخ میروند و براهنی در آنجا جنجالی بهراه میاندازد که منجر به ترک سالن از طرف او و شاعران دیگر همراهش میشود. یکی از دلایل این جنجال، حضور در کاخ جوانان (انجمن فرهنگی ایران و آمریکا در محل فعلی کانون پرورش کودکان و نوجوانان) بوده که موجبِ انتقادات شده، خاصه آنکه برخی از آن چهار شاعر، تودهای بودند و از دید منتقدان، نشستن در چنین مکانی از آنان بعید بود، دیگر اینکه براهنی در آن جلسه از مرگِ شعرِ این چهار شاعر سخن میگوید و ماجرا را به نقد ادبی میکشاند.
از این نشستِ شعرخوانی چند روایت معتبر هست از ابتهاج و سپانلو و خود براهنی، که از میانشان، روایتِ رضا براهنی بیش از همه به کار ما میآید، چراکه نقدِ او جز پرخاش و جدلِ میان جریانهای شعری آن دوران، از باورش به توانِ مخرب-سازندۀ «نقد» حکایت دارد. پس پیش از اشاره به ماوقعِ کاخ، روایت براهنی را مرور کنیم: «در موقع ورود به کاخ جوانان یکی از مدیران کاخ به من گفت که شایع شده است شما برای مخالفت با این چهار شاعر امروز به کاخ آمدهاید. گفتم من آمدهام تا اگر این چهار تن، حرفی خلاف موازین شعر گفتند، بیدرنگ جواب بگویم، گفتم درباره این چهار شاعر در گذشته مطالبی نوشتهام که عقیده بسیاری از آدمهایی که شعر میخوانند، از آنها برگشته است و اکنون اینها رسماً در مقابل من و نقد شعرشان و حتی شعر نسل ما این اتحاد مربع را تشکیل دادهاند. گفتم میخواهم اگر لازم باشد با کمال متانت موقعیت این چهار شاعر را برای خودشان -دیگر نه روی کاغذ، بلکه از همان روبهرو- روشن کنم شاید بتوانیم یکی دو تن از اینها را از مرگ شعری حتمی نجات دهیم». در ادامه براهنی بهطعن از شیوه برگزاری جلسات شعر و درکِ سطحی مدیران انجمن ادبی کاخ از شعر مینویسد: صحنهای با یک قیافه رمانتیک و آریستوکراتیک و دکلمه شعر با ادای کشدار کلمات و تشریفات اضافی که شعر را از سطح یک سلاح و از مقام یک هنر، تا حد یک تفنن مضحک پایین میآورد. بعد میرسد به آن جلسه و چهار شاعر: «من و میم آزاد و دوستان دیگر کنار هم نشستیم و جلسه که شروع شد و خانمی شعر سرمه خورشید نادرپور را که شعر بدی است، دکلامه کرد و بعد شعر خستهکنندهای از فریدون مشیری خواند که از بس مهمل بود داد جماعت درآمد. بعد یک آقای بلندقدی که جلو ما نشسته بود پا شد و رفت شعری از سایه خواند و شعر بد را بدتر خواند و بعد برگشت و آمد دوباره جلو ما نشست. بعد یک آقای احساساتی با صدایی که بیشباهت به صدای بهرام در دوبله اتللو نبود شعر هنگام هنگامههای کسرایی را که قسمت اعظمش شعار است و شعر نیست، قرائت کرد آنهم با کشوقوسهای زائد در ادای کلمات و صداها که یکی از لوازم برداشت رمانتیکها از هرگونه شعر است. بعد خانمی که مدیریت برنامه را به عهده داشت...، از شاعران معاصر تقاضا کرد که به صحنه تشریف بیاورند که البته آنها بهترتیب قد و هیکل و عظمت روی صحنه ظاهر شدند. جلسه شروع شد». نادرپور به نمایندگی از طرف سه شاعر دیگر سخن میگوید و آن سه شاعر از سر رضایت سر تکان میدهند. او ابتدا از ترتیب و آدابِ جلسه شعرخوانی میگوید و اینکه اگر از شاعران معاصر، کسی یا کسانی خواستند درباره شعر در کاخ حرف بزنند با ما تماس بگیرند و قرار بر این شده است که اگر کسی سؤالی یا ایرادی داشت روی کاغذ بنویسد و به ما بدهد که ما در عرض هفته فکر کنیم و هفته بعد جواب بگوییم. همانوقت، میم. آزاد اعتراض میکند که «آقا شما حاضر ما حاضر، جمعیت جوانان روشنفکر هم حاضر، پس چرا سؤالها را میبرید خانه و بعد یک هفته جواب میدهید؟» بعد، براهنی میداندار میشود و خطاب به مدیران کاخ میپرسد: «شما از روی چه نوع قضاوت ادبی و بینش شعری و انتقادی اداره جلسات شعر را به عهده آقایان گذاشتهاید، بر چه اساسی اینها را داوران خوبی میدانید و دیگران را نمیدانید...» و همینجاست که تعبیر «مربع مرگ» را به کار میبرد که البته مجالِ شرح و بسط آن را نمییابد و صاحبان آن مجلس، این تعبیر را در حدِ ناسزا و ناروایی پنداشته و از ادامه بحث ممانعت میکنند و آنان هم ناگزیر به ترک کاخ میشوند. «میخواستم از پشت میکروفون کاخ جوانان، به جوانان مفهوم مربع مرگی را که به کار برده بودم، روشن کنم ولی مدیر کاخ اول میکروفون را قطع کرد و بعد دستور داد که هیچکس سؤالی نکند. من هم در مقابل این بینزاکتی از طرف مدیر کاخ از دوستانم خواستم که جلسه را ترک کنیم و ترک هم کردیم».
چندی بعد براهنی که کلامی را ناتمام و نقدی را ابتر نمیگذارد، دستبهقلم میشود و شرحی کوتاه بر آن شعرخوانی مینویسد که در مجله «فردوسی» سال 1346 چاپ شد و آن جلسه و تعبیر «مربع مرگ» را در تاریخ ادبیات ما ثبت کرد. در این مقاله، براهنی از منتقدی پرخاشگر -که بهروایتِ سپانلو به تحریکِ جلال آلاحمد به آن جلسه رفته بود- فراتر میرود و از مرگِ شعری سخن میگوید که نجات آن از سنت شعری از نیما آغاز شده بود و یکسر از شعر قدیم و تعابیر کهنه گسسته بود. «این مربع، مربع مرگ است به دلیل آنکه مرگ شعری، بر سر و روی هر چهار شاعر، گرد وحشتناک خود را پاشیده و آنها را در سنگری قرار داده است که از آن هیچگونه دفاعی نمیتوان کرد. این سنگر بهوسیله دیگران فتح شده است و واقعاً تسخیر این سنگر نیازی به کوشش خیلی شدید و عمیق هم نداشت. نادرپور اگر میخواهد نجات پیدا کند، باید مشخصاتی را که موجب مرگ دیگران شده در خود بکشد، این سنگر پوشالی را ترک کند و رسماً به دوستانش خیانت کند و به جبههای ریشهدار و روشنبین بپیوندد وگرنه، ماندن در آن سنگر بیدفاع، جز در حکم انتحار چیز دیگری نیست». چندی روحیۀ جدلی و تندوتیزِ براهنی را کنار بگذاریم و به محتوای نقد او بپردازیم و بعد به این جدلها بازگردیم که در تاریخ ادبیات ما سابقه داشته و با حالوهوایی خطابی، بهقولِ خود براهنی «در ساختن و نابودکردن سهیم» بودهاند. او در دیباچه «طلا بر مس» درباره ارتباط با شعر گذشته مینویسد: «با به پایان آمدن عصر غزل و قصیده، دنیای شعر به آخر نمیرسد. عصر جدیدی شروع میشود، بیآنکه شاعر عهد قدیم خود را بهعنوان نمونه اعلای نوع انسان، بر زمین گذاشته باشد. پس از حافظ تا بیدل و صائب، و از صائب تا ایرج و بهار و پروین، ارائه چیزهای جدید در شکلهای جدید مطرح نیست. چنین چیزهایی بهسادگی در جریان تاریخ حاصل نمیشود. برای وقوع چنین چیزهای باید حرکت انقلابی تاریخ درک شود، و چنین چیزی هم درک نمیشود مگر اینکه تاریخ آن انقلاب را به وجود آورد. ارائه یکذره بهتر و یکذره بدتر از شاعر قبلی دون شأن شاعر واقعی است» و انقلاب در شعر، «ارائه مطلب جدید در شکلهای جدید و در ترکیبی تجزیهناپذیر» است و همینجاست که براهنی بحثِ دورودراز «تعهد شعر» یا «تعهد شاعر» را پیش میکشد و بر شعری سیاسی که به شعر حزبی یا فرقهای بدل شود، خط میکشد. و آن را «سیاسیشدن از نوع تباهکنندهاش» میخواند که در نظر او، گرفتاریِ کسرایی بود که استعداد بسیار داشت اما سیاست روز شاعر را درون او کشت. «سرسپردن به سیاست روز از شاعر مهره شطرنج میسازد. آدم لایق مهره شطرنج نمیشود. ولی پشت پا زدن به سیاست روز هرگز به معنای آن نیست که شاعر بحران امید و نومیدی عصر خود را فراموش کند». در اینجا براهنی، از حافظ و گوته و شکسپیر و هولدرلین و نیما یاد میکند که در برابر بحران امید و نومیدی عصر خود تعهد داشتند و شیوه بیان از اعماق را انتخاب کردند: «هولدرلین با جنون خود بیان کرد، گوته با عقل خود».
اما برگردیم به روایتهای دیگر از جلسه شعرخوانی کاخ که یکی از آنها متعلق به شاعر معروفِ جریان دیگر است. هوشنگ ابتهاج که در کتاب خاطراتش «پیر پرنیاناندیش» نشان داد در نقد و روایت خاطرات، صراحت دارد و طرفِ پردهپوشی نیست، بهتفصیل از آن شعرخوانی و مواجهه با براهنی سخن میگوید. او ماجرا را از کمی پیشتر، از جایی تعریف میکند که شهریار -که سایه از طرفداران سرسختِ او بود- به تهران میآید و از او برای شعرخوانی در کاخ جوانان دعوت میکنند. کاخ بهروایتِ سایه، به ساواک وابسته بود و شهریار هم به همین دلیل از این شعرخوانی امتناع داشت. به آنها گفته بودند فقط سایه میتواند او را راضی کند، سایه میپذیرد موضوع را با شهریار در میان بگذارد اما تأکید میکند که تصمیمگیری با خود آقای شهریار است. ادامه ماجرا از زبان سایه: «به شهریار گفتم تو که اصلاً شخصیت سیاسی نداری، بنابراین هر جا میتونی بری. شهریار قبول کرد و رفت و ما هم با او رفتیم. چند وقت بعد از ما چهار تا دعوت کردند برویم کاخ جوانان شعر بخونیم. ما مدتها نشستیم و با هم بحث کردیم که بریم کاخ جوانان شعر بخوانیم یا نه؟ تو این مدت سکوت ما یک نوع مبارزه بود». سایه به رفتن تمایل داشت اما کسرایی و نادرپور اعتقاد داشتند که باید این دعوت را رد کرد. سایه میگوید در این میان، مشیری «بیشتر تماشاچی بود و برایش فرقی نمیکرد». اما سایه میخواست از تریبونی که به دست میآورند نهایتِ استفاده را ببرند و معتقد بود میدان هر جا میخواهد باشد، باید به میدان بیاییم و حرف خودمان را بزنیم. به هر تقدیر، گویا حرفِ سایه در آن جمع چهار نفر چنان اعتبار داشته که به اجماع میرسند یا به سایه اعتماد میکنند و دست آخر آن دعوت را میپذیرند. بقیه ماجرا همان است که براهنی تعریف میکند، سایه میگوید چهار شاعر به شعرخوانی میروند اما «سروکله آقای براهنی و یک عدهای از پیروانش» پیدا میشود و جنجالی به پا میشود که آنها کاخ را ترک میکنند، البته جلسه ادامه پیدا میکند.
براهنی همانطور که در «طلا در مس» هم مینویسد، هرگز بیطرف نبوده و نقدهایش در حال گفتوگو با عصر خویش بودهاند و نهتنها در مرکز دادوستد فرهنگی و فکری قرار داشتهاند، بلکه طرف معاملهاند. و طرفِ او، اینجا طیف شعریِ سایه و کسرایی و نادرپور و مشیری است که نهتنها به گمان براهنیِ پیشرو در نقد و شعر، بلکه بهزعمِ چندی دیگر از شاعران نوپرداز معاصر، سودای شعر قدیم داشتند و «قدیم»، اینجا نوعی زنگ خطر بوده است برای جامعهای در آستانه انقلاب که پیشتر در شعر انقلاب کرده بود. وگرنه خود ابتهاج سالیان دراز سر در سیاست داشت و در راهِ تعهد و آرمانهایش به زندان افتاد و ناگزیر به دوری از وطن تن داد و آثارش تا همیشه بخشی از تاریخ فرهنگ و شعر این مملکت خواهند ماند و بارها خوانده خواهد شد. فروبستگیِ فرهنگ اما سخنِ دیگری است که براهنی و ضیاء موحد و منتقدان سایه و شاعران همسنخِ او، نگران آن بودند و از اینرو پروا دارند شعرِ آوانگارد و پیشروی نیما، قدمی پَس بنشیند. وگرنه براهنی در نقدهایی بر شعرهای کسرایی نیز به تعابیر بدیع و مضامینِ تکرارشونده اشاره میکند، اما تحمیل هر مفهوم و ایدهای بر گرده شعر را برنمیتابد.
در عین حال، ایندست انتقاداتِ اخلالگر که در کار تخریب-ساختناند، در عصر انقلابِ شعر و زمینه آن قابل درک است. گیرم این مواجهات، برخی اوقات با گزندگی و کینتوزی همراه شده یا شخصی و حزبی بوده باشد. خودِ براهنی این عتاب را هم بیپاسخ نگذاشته و آن را با ارجاع به هربرت مارکوزه، به سیاستی نسبت میدهد که عصبیت دورهای را رقم زده بود: «در کتاب شور زندگی و تمدن، هربرت مارکوزه مینویسد: فرهنگ جانشین آزادی است. بخشی از عصبیت آن دوره ما مربوط به این بود که آزادی سیاسی نداشتیم. در خفقان عمیق زندگی میکردیم. گرچه بسیاری از ما نمیخواستیم فعالیت سیاسی حزبی بکنیم، ولی احزاب دموکراتیک هم چون نبود، همیشه حسرتش با ما بود. و ما نمیتوانستیم شور زندگی را در وجود خود بکشیم. در نتیجه بین کشش به سوی زندگی، و رویایی با مرگ در تعلیق بودیم. و بر همین زمینه اجتماعی-سیاسی و روانی بود که احساس غیرقابل تحمل بودن میکردیم. یعنی انگار تصویری را که حکومت بهعنوان عناصر غیرقابل تحمل از ما درست میکرد و اشاعه میداد، ما خود به اعماق ذهن خود منتقل میکردیم و برای خود و همکاران ادبی و هنری خود غیرقابل تحمل میشدیم، و آنوقت آن صبر و شکیبایی انتقادپذیری که قاعدتاً باید در هر هنرمند جدی در یک فضای دموکراتیک نسبی وجود داشته باشد، تبدیل به جو عصبی بیتساهل و تحملناپذیری میشد که در چارچوب آن دوست میخواست سر به تن دوست نباشد، به دلیل اینکه وزن شعرش، از زبان قصهاش، و یا از صحنهآرایی نمایشنامهاش ایراد گرفته بود». این بود که «عصیان برحقِ» این نسل بر نظم مستقری که فروبسته و سرکوبگر بود، به «عصیان ناحق» علیه کسی تبدیل میشد که از کار دیگری ایراد گرفته بود.
رضا براهنی و هوشنگ ابتهاج، در فاصله یک فصل، در یک سال از میان ما رفتند. هر دو فرسنگها دور از وطن، یکی در کانادا و دیگری در آلمان، دیده از جهان فروبستند. اینک تنها میراثِ آنان، شعرهایشان مانده است و رسم مبارزات آنان علیه سلطنت و سلطه. و دست بر قضا هر دو شاعر، سَری پرشور و سودایی داشتند و گرایشی پیگیر به تفکر چپ، که تا آخر عمر بر سر آن ماندند.
منابع:
- «کلمات اخلالگر» بلانشو و امر سیاسی، موریس بلانشو، ترجمه ایمان گنجی و محدثه زارع.
- «طلا در مس» در شعر و شاعری، رضا براهنی، جلد اول، ناشر: نویسنده، چاپ اول: 1371.
- «پیر پرنیاناندیش» در صحبت سایه، میلاد عظیمی و عاطفه طیه، انتشارات سخن.
- «مربع مرگ و سنگر پوشالی...!؟»، رضا براهنی، مجله فردوسی، خرداد سال 1346.