طبیبانههای تاریخ ما
آنچه میبینیم و آنچه گذشت
تاریخ را میتوان از زوایای مختلفی روایت کرد. حتی اگر تمام جزئیات یک حادثه تاریخی مشخص باشد، باز روایتها از آن متفاوت است. شاید بتوان علت این موضوع را رابطه پیچیده ذهنیت و عینیت دانست.
تاریخ را میتوان از زوایای مختلفی روایت کرد. حتی اگر تمام جزئیات یک حادثه تاریخی مشخص باشد، باز روایتها از آن متفاوت است. شاید بتوان علت این موضوع را رابطه پیچیده ذهنیت و عینیت دانست. آیا میتوانیم چیزی را پیدا کنیم که صددرصد ذهنی یا عینی باشد یا نه، در برخورد با هر موضوعی جنبههای عینی و ذهنی را میتوان در آن یافت البته به درصدها و وزنهای مختلف؟ این موضوع از حضور عنصری به نام آگاهی در حیات انسانی ناشی میشود. میتوانیم مانند اسقف بارکلی همهچیز را ناشی از آگاهی بدانیم یا نه، مثل بسیاری از متفکران حالحاضر دنبال توضیحی مادی و ماتریالیستی از همه چیز باشیم. مشخص نیست که این دعوا درنهایت به کجا ختم میشود اما واقعیت اینجاست که ذهن آگاه این خصلت را دارد که تجربه مخصوص به خود را داشته باشد. اصلا آگاهی بهمعنای همین جنبه شخصی یک تجربه است؛ بنابراین از یک واقعه تاریخی هرکسی میتواند روایت خاص خود را داشته باشد. این روایت تجربه زیسته اوست. آنچه در اینجا هم میخواهیم بیان کنیم همین تاریخ به روایت تجربههای زیسته است. تجربههایی که اگرچه از واقعیت میتوانند فاصله بگیرند، اما همان چیزی هستند که بشر با آنها زیسته و بر مبنای آن تصمیم گرفته است. ولی چه ضرورتی برای چنین کاری است؟ نگارنده برای بیش از دو سال در این ستون به اتفاقات جامعه و بهخصوص موضوعات مختلف در حوزه اجتماعیِ پزشکی یا تحلیل مسائل اجتماعی از دیدگاه سیستم درمان پرداخت. بعد از دو سال وقتی نگاهی اجمالی به تمام یادداشتها انداختم، آنها روایتهایی طبیبانه از جامعه خودمان بودند. از آنچه در این جامعه اتفاق میافتاد و درنهایت نیز ما را به این روزها کشاند. درعینحال شکافی بزرگ بین دیروز و امروز بود. در تمام آن یادداشتها فقط میتوان جنبههای تاریک و سیاهی از جامعهمان را یافت. از اینکه فقر فرهنگی چقدر زیاد است. از اینکه نسل جدید هیچ دیدی از فرهنگ و ملزومات آن ندارد. اصلا دغدغهای ندارد. آن فضای یأس حاکم و آن سراشیبی که هرروز شاهدش بودیم، چنین تحلیلها و توصیفهایی را ناگزیر میکرد. اما آنچه در هفتههای اخیر در کشور شاهدش بودیم، نسلی کاملا متفاوت را معرفی میکند که اصلا نمیتوان از لابهلای آن یادداشتها هیچگونه شواهدی از حضور و ظهور آن پیدا کرد. همین من را بهشدت به فکر واداشت. من نیز که یک مدرس دانشگاه هستم و هرروز با این نسل در تعامل و گفتوگو هستم، هیچ درکی از آنها ندارم و اگر بخواهم صادق باشم همیشه هم از آنها نالیدهام. حالا باید اقرار کنم که اشتباه میکردم. من هیچ درکی از این نسل جدید، دغدغهها و تواناییها و آرزوهایشان نداشتم. همین هم هست که من نیز مانند بسیاری دیگر از چیزی که میبینیم شگفتزده شدهام. اگر طبیبانه بخواهم سخن بگویم، رنج و درد این نسل را درک نکرده بودم. اگر منِ طبیب، درد را درک نکنم چگونه میتوانم به درمانش بپردازم؟ من تجربه زیسته آنها را نزیسته بودم. در این چند هفته نهتنها دید من نسبت به این نسل و دانشجویانم که از این نسل هستند، عوض شده است بلکه سعی کردهام با آنها گفتوگو و تعاملی عمیقتر داشته باشم. سعی میکنم آنها را بفهمم. سعی میکنم اولویتهای آنها را اولویت خود قرار دهم. کاری که به دلیل شکاف نسلی بسیار سخت است و گاه البته ناامیدکننده. برای همین با خودم اندیشیدم که چرا شکاف نسلی؟ چرا پیوستگیای بین من و آنها وجود ندارد؟ و بعد دیدم که من تاریخ کشورم را هم گسسته درک کردهام. انگار یک جور بیماری من را مبتلا کرده بود. پس تصمیم گرفتم طبیبانه به تاریخ کشورم نگاه کنم. تاریخ کشورم را زندگی کنم. آن را نه در گذشته بلکه همزمان با خودم ببینم تا خودم را درمان کنم. به گمانم این طبیبانههای تاریخ میتواند پاسخگوی بسیاری از سؤالهای من و درعینحال نسل جدیدی باشد که من را به خود آورد.