غریبانه، پدرانه
19 سال پس از زلزله بم روزنامه «شرق» به سراغ مردی رفته که عکس او با جنازه 2 پسرش نمادی از این زلزله مهیب شد
زمین دیوانه مستِ تیغ در دست، زمان مضطرب و آسمان هم به زاری نشسته بود. پس چه کسی باید سنگینی بار این غم را روی شانههای خود میگذاشت؟ لیلا هم نبود که لالایی بخواند. آنسوتر لای پتو با شانههای شکسته و چشمان باز، او هم مرده بود؛ اما یکی بود اگر سه نفر نبود. پدر بود که برای علیاکبر و قاسم و لیلا و زمین و زمان و آسمان لالایی بخواند.
محمدجواد رحیمنژاد:زمین دیوانه مستِ تیغ در دست، زمان مضطرب و آسمان هم به زاری نشسته بود. پس چه کسی باید سنگینی بار این غم را روی شانههای خود میگذاشت؟ لیلا هم نبود که لالایی بخواند. آنسوتر لای پتو با شانههای شکسته و چشمان باز، او هم مرده بود؛ اما یکی بود اگر سه نفر نبود. پدر بود که برای علیاکبر و قاسم و لیلا و زمین و زمان و آسمان لالایی بخواند.
برای ما ایرانیها داستان زلزله بم یکی داستان است پر آب چشم. با اینکه 19 سال گذشته؛ اما هر خط و هر صفحه این کتاب را که بخوانی، محال است از ظلم زمین سر به آسمان نیاوری. اگر بخواهیم برای جلد این کتاب عکسی انتخاب کنیم، تصاویر زیادی از این حادثه در ذهن ما وجود دارد که مهمترین آن عکسی است که عطاالله طاهرکناره در بهشتزهرای بروات بم ثبت کرده است. عکسی که برنده یکی از جوایز معتبر عکاسی دنیا نیز شد. نمایی از پشت سر پدری که جنازه دو پسرش را روی شانههای خود گذاشته و به قبرستان آمده تا آنها را دفن کند. یک قاب عکس سهنفره پدر و پسری که فشردهای از تمام غم بم را در خود جای داده بود و دل هر آدمی را به درد میآورد.
امین آن روز در زندان بود، همانطور که الان هست. از طریق فراخوانی که در یکی از کانالهای محلی بم دادم، فهمیدم که از سال ۹۱ در زندان کرمان به سر میبرد. با نظر مساعد آقای پرناک رئیس زندان کرمان، طی یک سال توانستم سه بار با امین ملاقات کنم. داستان زندانیشدنهای او حکایتهای مفصلی دارد و خودش ریشه افتادنش به دام خلاف را اینطور شرح میدهد: «همیشه به دلیل بیپناهی و طردشدگی، جهل و سادگی و مرام و معرفتی که بیش از اندازه برای برخی آدمها هزینه میکردم، این بلاها به سرم میآمد. البته جرقه داستان زندگی پرتلاطم من در آخرین روزهای سربازیام زده شد؛ جایی که فرمانده ما به قصد تنبیه و تحقیر، سیلی محکمی به گوش چپ من زد و بلافاصله دست راست من هم ناخودآگاه و بیاراده، سیلی محکمی به گوش او زد و همین اتفاق مقدمهای برای عصبانیت و ترس توأمان و فرار من از سربازی و بدتر از آن فراریدادن یکی از محکومان به اعدام شد. آن فرد که به دلیل قاچاق مواد مخدر بازداشت شده بود تنها کسی بود که وقتی منِ سرباز را در حال تنبیهشدن در بازداشتگاه میدید، دلش به حالم میسوخت و تأسف میخورد. از آن روز که مجبور به فرار شدم، دیگر آن جوان سابق و سالمی که مثل بقیه نوجوانان و جوانان فوقش کمی شیطنت میکردم، نبودم. به راهی افتادم که دیگر خودم هم توان برگشت از آن را نداشتم تا اینکه هر بار مجبور به تاوان پسدادن میشدم و تا همین الان، داغ یک زندگی خوب و عادی بر دلم مانده است».
با وقوع زلزله ۸۲ زندانیانی که خویشان درجه یک آنها فوت شده بودند، عفو شدند و امین هم که همسرش لیلا و دو پسرش علیاکبر و قاسم را از دست داده بوده، عفو شد تا اینکه در سال ۹۱ باز هم به قول خودش نارفیقی و نامردی دید و به جای اینکه کسی دیگر زندانی شود، او امروز زندانی است؛ اما اولین بار که راهی زندان شد، اوایل سال ۸۰ بود. امین موفق فرزند قاسم متولد سال ۵۳ میگوید که در آن سال باری را از او گرفته بودند که متعلق به او نبود و فقط او به چنگ قانون افتاد. قاچاقچیها به او گفته بودند که تو مالکیت مواد را به گردن بگیر و ما هوای زن و بچهات را داریم و سند وثیقه میگذاریم و خودت را هم بیرون میآوریم؛ اما پس از آنکه امین به گردن گرفته بود و آنها هم آزاد شده بودند، هیچ کاری برای او و خانوادهاش نکرده بودند. امین هم با یک حکم حبس ابد راهی زندان بم شده بود و تا دوسالو نیم بعد که زلزله شد، در زندان بود.
زلزله، غریبانه، پدرانه
یک پدر همیشه پدر است؛ حتی اگر پشت میلههای زندان باشد. وقتی که در زندان بوده همسرش هوای او را داشته و مرتب به او سر میزده است. امین از خاطرات آن روزهایش میگوید: «لیلای عزیزم هیچ وقت من را در زندان تنها نگذاشت. همیشه با پسرها به دیدنم میآمد. گاهی در محوطه زندان با هم ملاقات میکردیم و من یک دل سیر با علیاکبر و قاسم بازی میکردم. موقع خداحافظی در آخرین ملاقاتمان در زندان، هر دو پسرم را به بغل گرفتم و آنها هم سرهایشان را روی شانههایم گذاشتند و تا ورودی محل ملاقات رفتیم».
وقتی خاطراتش را تعریف میکند، نگاهش به دیوار روبهروست؛ ولی اصلا مشخص نیست که میخواهد بغض کند یا تأسف بخورد یا خوشحال شود. ادامه میدهد: «هوای دیماه بم سرد و سوزناک بود و از سر شب صدای باد شدیدی هم از بیرون زندان به داخل بندها میآمد. سحرگاه چهارم دی بود. خوابیدیم. خواب دیدم که از تختم در اتاق زندان کنده شدم و به بالا میروم. رفتم و رفتم تا به بالای زندان رسیدم. رفتم بالاتر به حدی که کل شهر بم را میدیدم. وقتی که خوب به پایین نگاه میکردم، مردم را در حال دویدن میدیدم. گوشهای از شهر تخریب شده، گوشهای هم آتش گرفته بود و مشخص بود که شهر حالت عادی ندارد. بهشدت ترسیده بودم که ناگهان با صدای مهیبی همه ما از خواب پریدیم. کل زندان به لرزه درآمد و صدای خوردن چیزی به سقف و در و دیوار زندان آمد. متوجه شدیم که به دلیل شدت باد نورگیر بزرگ زندان کنده شده بود. تمام روز پنجشنبه را از شدت نگرانی از اینکه تعبیر خوابم چیست، به فکر فرو رفته بودم. نگران خانوادهام بودم. با همین نگرانی و اضطراب روز را به شب رساندم و دوباره خوابیدیم. سحرگاه جمعه بود که زمین تکانی به خودش داد و با یک لرزه شدید و کوتاه ما را از خواب بیدار کرد. همه زندانیها ترسیده بودند. فریاد میکشیدند؛ اما وقتی فهمیدیم که کوتاه بوده و مشکلی ایجاد نکرده دوباره خوابیدیم؛ اما بعید میدانم کسی خوابش برده بود. من خودم مدام در ترس و دلهره تعبیر خواب شب قبل و کندهشدن نورگیر زندان و پیشلرزه امشب بودم. حسی عجیبوغریب داشتم و به همه اینها همزمان فکر میکردم. ساعت حدود ۵:۳۰ بود و کمکم چشمهایم داشت سنگین میشد که ناگهان غرش زمین بلند شد. بلافاصله پس از صدای ترسناک زمین، لرزهها هم شروع شد. 13 ثانیه ادامه داشت و کل زمین را از جا کند».
زلزله اصلی رخ داد و زندان به هم ریخت. امین موفق با زندانیان دیگر به لابه و التماس افتاده بودند. در تاریکی بند، همه گرفتار بودند و گریه میکردند و خانوادهشان را صدا میزدند. حاضر بودند برای خلاصی هر کاری کنند. همهمه عجیبی در سالن زندان به پا شده بود. امین ادامه میدهد: «اصلا نمیدانم چه شد که قدرت ما در آن لحظات چندین برابر شده بود و همگی به فکر فرار افتاده بودیم. پس از دقایقی همه جمع شدند و با آن نیروی عظیمی که برای فرار در ما شکل گرفته بود، دیوار کنار در نردهای را با هر زحمتی که بود خراب کردیم. هیچ مقاومت و مانعی را احساس نمیکردیم. هیچ چیز جلودارمان نبود. آن لحظه فقط به فکر خانوادههایمان بودیم. بالاخره توانستیم از زندان خارج شویم. همه به سوی جاده میدویدیم. ماشینی نبود. نمیدانم چقدر زمان طی شد؛ اما خیلی زود دواندوان به میدان بیرون شهر بم رسیدیم. جمعیت بالای زندانیها تقریبا پراکنده شده بود و حالا ما 10، 11 نفر بودیم. دور میدان یک وانت آمد و جلویش را گرفتیم. همه پریدیم بالای وانت و ما را تا میدان فرمانداری برد. هوا روشن شده بود و یک ساعتی از زلزله گذشته بود. خانه ما نزدیک خانه پدر لیلا بود. کوچه بغل پمپبنزین قدیم شهر بم. از میدان فرمانداری تا آنجا که یک کیلومتر فاصله دارد، هرچه توان داشتم به پاهایم دادم. انگار بین من و حریف خیالی مسابقه بود. میدویدم و گریه میکردم. با دیدن ساختمانهای سالم سرعتم کم میشد و با دیدن آنها که خراب شده بودند، شتاب میگرفتم. با همین ترس و امید بالاخره به کوچه رسیدم. همان اول کوچه که محله را دیدیم، از بهت خشکم زد و ناگهان زمین و زمان متوقف، همه جا ساکت و سوت ظریفی در گوشم شنیدم و چشمانم تار شد. خوابی که شب قبل دیده بودم، حالا تعبیر شده بود».
لالایی بخوان پدر
شنبه ۶ دی ۸۲، امین جنازهها را به بهشت زهرای بروات منتقل کرده و سه قبر برای لیلا و علیاکبر و قاسم کنده تا جگرگوشههایش را به خاک بسپارد. به یاد آخرین ملاقاتش با پسرها در زندان، جسد هر دو را روی دوش میگذارد تا با آنها در قبرستان قدمی بزند. با آنها صحبت میکند و از روزهای خوب ازدسترفته میگوید. سرگرم بچههاست. فردی به قصد کمک به سمتش میرود تا بچهها را از او بگیرد؛ اما امین با عصبانیت او را پس میزند. دارد برای آنها لالایی میخواند و حالا خوابشان برده. «دیدم یک وانت پر از خبرنگار و عکاس کنار من ایستاد. یکی از آنها سراغ من آمد و تمام مدت در کنار من بود. سرگرم پسرها و لیلا بودم و دیگر نفهمیدم چه شد. سالها بعد به من گفتند عکسی از من و علیاکبر و قاسم گرفته که معروف شده است. مردم میگفتند خاتمی هم که رئیسجمهور بود، عکس را در نمایشگاه دیده و گریه کرده».
امین از ازدواج مجددش بعد از زلزله میگوید: «خلأ نبودن لیلا و پسرها را با هیچ چیز نمیتوانستم پر کنم. بارها به فکر خودکشی افتادم؛ اما از قهر خدا ترسیدم. من آزادی داشتم و از زندان بیرون بودم؛ اما انگار در زندان بزرگتری افتاده بودم. یک زندانی بیملاقاتی! چادری لب خیابان زده بودم و با تهماندههای وسایل خانه که از زیر آوار جمع کرده بودم، روزگار میگذراندم. خیلیها به من ایراد میگرفتند که چرا میخواهی قبل از سالگرد لیلا ازدواج کنی؛ اما شش ماه گذشته بود و آنها از حال من خبر نداشتند. من فقط در کنار خانواده میتوانستم به زندگی ادامه دهم. مادرم با ازدواجم با نرگس مخالف بود؛ اما هر طور که بود، با نرگس که مثل خودم زجرکشیده و صبور بود، ازدواج کردم. حالا دو دختر و یک پسر به نامهای رومینا، مبینا و مبین دارم. دخترها در سن پایین ازدواج کردهاند؛ اما زندگی سختی دارند و در یک روستا نزدیکی رفسنجان با مادرشان زندگی میکنند. پسرم مبین ۱۵ سال بیشتر ندارد؛ اما در شهر دیگری برای یک مغازه شاگردی میکند. نرگس تحت پوشش جایی نیست. چندین سال است که ندیدمشان. نمیدانم چرا حکمی که چندین سال قبل از آن تبرئه شدم، دوباره به جریان افتاده و به زندان من اضافه شده؟ تقاضای ادغام احکام را هم مدتهاست که دادهام؛ اما کارها پیش نمیرود. کسی را ندارم. هیچکس پیگیر کارم نیست. از ۹۱ که زندانی شدم تا الان مرخصی نرفتهام. حتی کسی حاضر نیست برایم وثیقه بگذارد تا به مرخصی بروم و خودم پیگیر کارهایم بشوم و خانوادهام را ببینم. نرگس و فرزندانم که اوضاعی ندارند. اگر کارهایم درست نشود تا 30 سال دیگر باید در زندان بمانم. پسر و دخترانم بیرون از زندان زندگی سختی دارند و دوست داشتم کنارشان باشم. ضمن اینکه به رأفت اسلامی و عفو هم امیدوارم. هم پشیمانم، هم پریشان. بله، کار آن عکاس مهم بود و عکس من و دو پسر عزیزم هم معروف شد؛ اما خب چه فایده؟! حکایت من و لیلا و علیاکبر و قاسم حکایت همان آهنگ گلپونههای همشهریام بسطامی است که میخواند: گلپونههای وحشی دشت امیدم ... وقت سحر شد ... فردایی دگر شد ... من ماندهام تنهای تنها».
در روزگاری که «پدربودن» به یکی از سختترین کارها تبدیل شده، امین موفق که صحنه خداحافظی او با پسرانش یکی از قابهای تاریخی این کشور شد و کمکهای فراوانی را به دهها هزار داغدیده زلزله رساند، میخواهد همچنان پدری برای رومینا، مبین و مبینا و همسری برای نرگس باشد.