خروج از آفریقا: روایت یک عمر تلاش در جستوجوی خاستگاه بشریت
کریس استرینگر، مسئول ارشد پژوهشهای دگرگشت انسان در موزه تاریخ طبیعی لندن/ ترجمه علی قنبری، دانشجوی کارشناسی ارشد باستانشناسی پیش از تاریخ، دانشگاه شهید بهشتی: در آغاز سال جدید میلادی، به رسم هر سال، فهرستی از دریافتکنندگان نشانهای افتخار نهاد سلطنت بریتانیا اعلام شد و در آن میان، نام کریستوفر برایان استرینگر دیده میشد؛


کریس استرینگر، مسئول ارشد پژوهشهای دگرگشت انسان در موزه تاریخ طبیعی لندن/ ترجمه علی قنبری، دانشجوی کارشناسی ارشد باستانشناسی پیش از تاریخ، دانشگاه شهید بهشتی: در آغاز سال جدید میلادی، به رسم هر سال، فهرستی از دریافتکنندگان نشانهای افتخار نهاد سلطنت بریتانیا اعلام شد و در آن میان، نام کریستوفر برایان استرینگر دیده میشد؛ انسانشناس برجسته و بلندآوازه بریتانیایی که حالا در میان بسیاری افتخارات دیگرش، مدال فرماندهی عالیرتبه امپراتوری بریتانیا (CBE) را نیز میتوان دید. کریس استرینگر که دانشآموخته انسانشناسی از کالج دانشگاهی لندن (UCL) و دکترای آناتومی از دانشگاه بریستول است، دهههاست که مسئولیت رهبری پژوهشهای حوزه دگرگشت انسان در موزه تاریخ طبیعی لندن را بر عهده دارد و با وجود مشارکتهای گستردهای که در عرصههای گوناگون این رشته داشته، بیش از همه به واسطه نقش پررنگ خود در شکلدهی به نظریه خروج از آفریقا شناخته میشود. آنچه در ادامه میخوانید، ترجمهای است از یادداشت استرینگر که در 31 دسامبر 2022 روی وبسایت نشریه گاردین منتشر شد و هدف آن، مروری بر سرگذشت حرفهای او و البته سرگذشت کشفیات و اندیشههای جوشان او و معاصرانش است؛ یادداشتی که خواندنش برای مخاطب ایرانی، خالی از درسهای آموختنی نخواهد بود.
مانند بسیاری از مشاغل دیگر، شانس، نقش مهمی در علمجویی من ایفا کرد. بعد از دوران کودکی که نسبت به جمجمهها و داستانهای مربوط به نئاندرتالها علاقه و بیقراری نشان میدادم و پس از یک دوره چالشبرانگیز در سال 1966 که بهعنوان معلم ذخیره در شرق لندن کار میکردم، قرار بود در کالج پزشکی بیمارستان لندن، درس پزشکی بخوانم، که در همان زمان، فهمیدم رشتهای دانشگاهی به نام «انسانشناسی» وجود دارد. واحدهای درسی، هم شامل باستانشناسی میشدند و هم مطالعه سنگوارهها. پدر و مادرم تردید داشتند؛ اما نهایتا از پزشکی خواندنم کوتاه آمدند. واحدی را در کالج دانشگاهی لندن شروع کردم که در آن، امکان بازدید از پشت صحنه موزه تاریخ طبیعی لندن را داشتیم. در آنجا، سنگوارههای حقیقی انسانی -از جمله جمجمه یک نئاندرتال از جبلالطارق- را نشانم دادند. فکر میکردم در بهشت هستم.
زمانی که در 1969 فارغالتحصیل شدم، در رشته من، فرصتهای پژوهشی وجود نداشت. در واقع از خوششانسی من بود که دان براثوِل با یک شغل موقت در موزه تاریخ طبیعی، تأمینم کرد. با اینکه چیزهای زیادی یاد گرفتم؛ اما میخواستم محیط آکادمیک را ترک کنم و معلم علوم باشم که اقبال، یک بار دیگر به من رو کرد.
جاناتان ماسگریو -دیرینانسانشناس دانشگاه بریستول- یک کمکهزینه تحصیلی دکترا به من پیشنهاد داد و یک ماه بعد، در سفری علمی پا گذاشتم که مسیر حرفهایام را معین میکرد، زندگیام را تغییر میداد و به ارزیابی دوباره درک ما از گذشته دور بشریت کمک میکرد.
وظیفهام سرراست اما نامعمول بود. اتومبیل موریس 1000 قدیمیام را از لندن تا بریستول و بعد در سفری پنج هزار مایلی در سرتاسر قاره اروپا راندم و به بازدید موزهها رفتم تا سنگواره انسانهای هوشمند کهن -مانند کرومانیونها- را با نئاندرتالها مقایسه کنم.
در آن زمان، نظریه غالب دگرگشت انسان، ادعا میکرد که نئاندرتالها، اجداد مستقیم انسانهای مدرن بودند. هدف من این بود که با اندازهگیری دقیق جمجمه نئاندرتالها و انسانهای هوشمند و با بهرهگیری از روشهای جدید آماری برای مقایسه این دو نوع از انسان، این نظریه را به آزمون بگذارم و مشخص کنم که آیا ما از نسل نئاندرتالها بودیم یا نه.
ماجراجویی بزرگی بود، بهخصوص برای کسی که بهندرت پایش را از انگلستان بیرون میگذاشت؛ گرچه گرفتار حوادثی میشدم. دو بار از من دزدی شد. وقتی میخواستم به موزهای در شهر برنو بروم که هم نمونههای کلیدی نئاندرتالها و هم کرومانیونها را در خود داشت، دولت کمونیست چکسلواکی از ورودم جلوگیری کرد. نهایتا وقتی نگهبانان مرزی به نظرشان رسید که شبیه «فرمانده چهگوارا» هستم، پذیرفته شدم. ریش ژولیدهام، سود غیرمنتظرهای داشت.
در موارد دیگری، توفان در پراگ، چادرم را از جا کند، اگزوز ماشینم شکست و باید با چوبلباسی نگهش میداشتم و شش کیلو وزن کم کردم؛ اما در حالی بازگشتم که ذهنم از جزئیات اندازهگیری بیش از صد سنگواره، پروار شده بود؛ مجموعه دادههایی که از سوی انسانشناس آمریکایی، ویلیام هاولز، بیشازپیش افزایش یافتند. او آنالیزهایی را که با مشقت روی هزاران جمجمه معاصر انجام داده بود، اهدا کرد و من توانستم از آن برای اندازهگیری تنوع امروزی گونه خودمان استفاده کنم.
بعد از آن توانستم به کامپیوتر مرکزی دانشگاه بریستول دسترسی داشته باشم که پاداشی مهم بود؛ گرچه کمتر از یک ساعت مچی امروزی، قدرت پردازش داشت. براساس این محاسبات، مشخص کردم که نئاندرتالها احتمالا اجداد انسانهای هوشمندی که 40 هزار سال پیش در اروپا و آسیا پدیدار شدند، نبودند. با این حال، در 1974، نمیتوانستم بگویم اجداد حقیقی ما چه کسانی بودند یا کجا زندگی میکردند.
دلایل بسیاری برای این شک و تردید وجود داشت؛ از جمله نبود سنگوارههایی که اطلاعات کافی در اختیارمان بگذارند و نبود اطلاعات ژنتیکی که میشد از آنها به دست آورد. امروزه میپذیریم که آنالیزهای جزئینگرانه بر DNA استخوانهای باستانی، میتوانند دادههایی کلیدی را آشکار کنند؛ اما این ایده در دهه 1970، از نظر علمی، ناممکن به نظر میرسید. مسئلهای که شرایط را بدتر میکرد، این بود که قدمت بسیاری از سنگوارهها و محوطهها، بهویژه بعضی محوطههای حیاتی در آفریقا، بیش از حد جوان به نظر میآمد. تاریخگذاری رادیوکربن، هنوز نوپا و مستعد آلودگیهای ناشناختهای بود که میتوانستند قدمت تخمینی را جدیدتر از آنچه واقعا بود، نشان دهند.
یک مثال شاخص، سنگواره جمجمه از جِبِل ایرهود بود که در دهه 1960 در مراکش کشف شد و در موزه انسان پاریس نگهداری میشد. بعد از آنکه یکی از موزهداران تلاش کرد از دسترسی من جلوگیری کند، تنها با کمک مخفیانه ایف کوپنس -دیرینانسانشناس- بود که توانستم این جمجمه را اندازهگیری کنم. تصور میشد جمجمه متعلق به یک نئاندرتال آفریقایی 40 هزارساله باشد؛ اما به محض اینکه نگاهی به آن انداختم، تشخیص دادم که صورتش شبیه انسان هوشمند است، نه نئاندرتال (گرچه نمونهای ابتدایی بود).
با توجه به اینکه این نمونه با وجود خصوصیاتی کاملا ابتدایی، تنها 40 هزار سال قدمت داشت، آیا واقعا میتوانست یکی از اجداد انسانهای هوشمند باشد؟ مانند دیگر کشفیات آن زمان، این جمجمه را هم اینگونه تفسیر کردند که آفریقا در روند توسعه انسانهای «مدرن» و رفتارهای پیچیده آنها، نسبت به اروپا و آسیا، بسیار عقبافتاده بود. به لطف کاوشها و مطالعات جدید، روشن شده که سنگواره جبل ایرهود در واقع حدود 300 هزار سال قدمت دارد و بهاینترتیب، شکلی بسیار محتمل از اجداد انسانهای هوشمند است.
بعدها فهمیدم شواهد قدرتمندی وجود دارند که نشان میدهند انسانهای مدرن، خاستگاه متأخر آفریقایی داشتهاند.
در اواخر دهه 1980، تکنیکهای تاریخگذاری و کشفیات جدید، بحث جدیدی را درباره خاستگاه گونهمان گشودند. در یک سو، دانشمندانی مانند من در دفاع از خاستگاه متأخر آفریقایی (100 تا 200 هزار سال قبل) استدلال میکردند و گروهی موسوم به چندمنطقهگرایان (Multiregionalists) -به رهبری میلفورد وُلپاف و آلن تورن- ادعا میکردند که انسان هوشمند نزدیک به دو میلیون سال زیسته است. طبق استدلال آنها، پیشینیان ما، نئاندرتالها و هومو ارکتوسهای ابتداییتر در مکانهایی مانند چین و اندونزی بودهاند. نئاندرتالها اجداد مستقیم اروپاییهای امروزی محسوب میشدند؛ درحالیکه صفات مشخص سنگوارههای یک تا دو میلیونساله هومو ارکتوسها در چین و جاوه را میتوان در نوادگان امروزی آنها در این مناطق دید. به عبارت دیگر، طبق این دیدگاه، پیدایش انسانهای مدرن، رخداد دگرگشتی ویژهای نبود؛ بلکه نتیجه نهایی بیش از یک میلیون سال تحول تدریجی در جمعیتهای سراسر دنیا محسوب میشد. نخستین انسانهای اولیه، تقریبا دو میلیون سال پیش در آفریقا پدیدار شدند و به آهستگی، به اسکیموهای اینوئیت، بومیان استرالیا و تمام انسانهای گوناگون دیگر در این سیاره، دگرگشت یافتند.
من و یکی از همکارانم در موزه به نام پیتر اندروز این دیدگاه را طی مقالهای در نشریه ساینس به چالش کشیدیم. هیچ مدرکی نبود که نشان دهد از انسانهای کهن مانند هوموارکتوس تا انسانهای مدرن خارج از آفریقا، تداومی دیرینه وجود داشته است؛ همچنین استدلال کردیم که خصوصیات بومیان استرالیا و چینیهای امروزی، به جای آنکه بیش از یک میلیون سال قدمت داشته باشند، احتمالا حداکثر 50هزارساله هستند.
تاریخگذاریهای جدید، با قوت از نظراتمان حمایت میکردند. در فلسطین اشغالی، قدمتهایی که به سنگواره نئاندرتالها داده میشد، جوانتر از برخی بقایای یافتشده انسان هوشمند در آنجا بود؛ با این حال، انسانهای هوشمند، همچنان از نسل نئاندرتالها فرض میشدند.
در همان زمان، ربکا کان و همکارانش در دانشگاه کالیفرنیای برکلی، مقالهای منتشر کرده بودند که خاستگاه انسان را به سرتیتر اخبار سراسر جهان تبدیل کرد. آنها از حدود 150 جفتِ جنین، به نمایندگی از جمعیتهای انسانی گوناگون، نمونه DNA میتوکندریایی (mtDNA) گرفته و توالی ژنتیکیشان را درآورده بودند. از آنجا که mtDNA مستقیما از مادران به دختران منتقل میشود، توانستند در زمان به عقب رفته و دنبالهای از اجداد مؤنث را تا آنجا ردیابی کنند که به تنها یک جد مؤنث برسند و او را «حوای میتوکندریایی» نامیدند. آنالیزهایشان نشان داد که این زن در آفریقا زندگی میکرد و براساس نرخ جهشها در دگرگشت mtDNA، حدود 200 هزار سال قدمت داشت.
این مسئله، مدرکی قدرتمند در حمایت از یک خاستگاه آفریقایی بود و در آن، حتی از یک سنگواره هم استفاده نشد. گنجاندن این نتایج ژنتیکی در مقالات و ارائههایمان در کنفرانسها و ترجیح یک خاستگاه متأخر آفریقایی برای انسانهای مدرن بر اساس سنگوارهها، خشم چندمنطقهگرایان را برافروخت و به اختلافاتی آسیبزا در دیرینانسانشناسی منجر شد که امروزه، هنوز هم طنین آن به گوش میرسد.
بحث و جدلها، شخصی شدند و من به سهم خودم، از نقشی که آن زمان در این مسئله ایفا کردم، پشیمانم. وقتی ایدههایمان نقد میشوند، باید تلاش کنیم واقعگرا باشیم؛ چراکه علم، اینگونه پیشرفت میکند. اما دانشمندان هم انساناند و ممکن است بیش از اندازه نسبت به نظریاتشان تعصب داشته باشند.
شاید آن چیزی که مهمترین سهم را در درکمان از خاستگاه گونه خود داشت، یک دهه بعد و با یک نمونه از اسکلت اصلیای آغاز شد که در سال 1856 در دره نئاندر، نزدیک دوسلدورف، یافت شده بود؛ نمونهای که منشأ نام نئاندرتال بود. پژوهشگران، تحت رهبری سوانته پابو -که سال گذشته جایزه نوبل گرفت- اعلام کردند که DNA نئاندرتالها، به وضوح نشان میدهد آنها از دودمانی جداگانه نسبت به تمام انسانهای معاصر بودند. در 2010، تیم پابو موفق به بازسازی نسخهای ابتدایی از ژنوم کامل یک نئاندرتال شد -دستاوردی خیرهکننده- که متمایزبودنشان از ما را بار دیگر تأیید کرد.
به هر حال، کار آنها جزئیاتی غافلگیرکننده داشت و مرا مجبور به تجدیدنظر در دیدگاههایم پیرامون نئاندرتالها کرد. همواره گفته بودم ممکن نیست DNA نئاندرتالها را در خود داشته باشیم. فکر میکردم که آمیزش با آنها، ممکن است گهگاهی رخ داده باشد؛ همانگونه که امروزه بین گونههای مختلف بابون اتفاق میافتد. اما از دید من، این آمیختگی، بسیار نادر بود و تمام نشانههایش بایستی طی 40 هزار سال پس از آنکه مسیرمان در اروپا و آسیا با آنها تلاقی پیدا کرد، ناپدید شده باشند.
چقدر اشتباه میکردم! مقالهای که در 2010 منتشر شد و مقالات متعاقب آن، نشان دادند مردمان خارج از آفریقا، حدود دو درصد از DNA خود را طی آمیزشی کهن از نئاندرتالها به ارث بردهاند. میدانیم که آفریقا از 300 هزار سال قبل، آبستن دگرگشت گونه ما بود، اما حدود 60 هزار سال پیش، گروه کوچکی از پیشگامان، موطن خود را ترک کرده و به غرب آسیا وارد شدند. اندکی بعد، با عموزادگان دگرگشتی خود -نئاندرتالها- مواجه شدند و با آنها درآمیختند. (جزئیات دقیق، منشأ حدسهای بسیارند). از این طریق، واجد DNA آنها شدند و در حالی که به سایر نقاط جهان گسترش مییافتند، این DNA را با خود حمل کردند. بنابراین آنگونه که 20 سال پیش میگفتم، صددرصد خاستگاه متأخرمان از آفریقا نیست و تکههایی از ژنوم نئاندرتالها، امروزه درونمان زنده است.
این موضوع نشان میدهد همهچیز چقدر پیچیده شده؛ ما از نئاندرتالها دگرگشت نیافتیم، اما آنها تا حدی اجدادمان هستند.
غافلگیریهای 2010 با آمیزش نئاندرتالها تمام نشد. گروه پابو، براساس ژنوم کاملی که از یک قطعه استخوان انگشت مکشوفه از غاری در سیبری به دست آوردند، نوعی از انسان را شناسایی کردند که پیش از آن ناشناخته بود: دنیسوانها. این انسانهای باستانی هم پیش از آنکه ناپدید شوند، از طریق آمیزش، رد خود را امروزه در ما به جا گذاشتهاند. آثار DNA آنها را امروزه میتوان در مردمان شرق آسیا و بومیان آمریکا و با مقادیری بسیار بیشتر (حدود چهار درصد) در بخشهایی از جنوب شرق آسیا، اقیانوسیه و
استرالزی (Australasia) یافت.
سنگوارههای چینی مانند استخوان یک آرواره مستحکم از شیاهه نیز ممکن است متعلق به دنیسوانها باشند. همین احتمال درباره سنگواره یک جمجمه از هاربین (مرد اژدها) هم وجود دارد که به زیبایی حفظ شده و من اخیرا افتخار مطالعه آن را با همکاران چینی داشتم.
چنین غافلگیریهایی، نشانمان میدهند که هنوز چقدر چیزها برای یادگیری درباره دگرگشت داریم. در مناطق وسیعی از آفریقا، هنوز حتی سنگواره یک استخوان یا جمجمه کهن نیز کشف نشده؛ گرچه براساس ابزارسنگیهایی که از خود به جا گذاشتهاند، میدانیم مردمانی در آنجا زندگی میکردند.
حتی مناطقی مانند آفریقای جنوبی که ظاهرا به خوبی کاوش شدهاند، میتوانند ما را شوکه کنند؛ مانند کشف هومونالدی در سال 2013؛ انسانریختی ابتدایی و کوچکمغز که تاریخگذاری آن مربوط به تنها 300 هزار سال پیش است.
شبهقاره هند، هنوز فقط یک سنگواره انسانی کهن و مهم دارد؛ جمجمه رازآلود نرمادا که در 1982 یافت شد.
در حالی که جزایر جنوب شرق آسیا، در قرن جاری، منشأ دو بمب خبری بزرگ بودهاند: هومو فلورِسیِنسیس کوچکجثه و عجیب (با نام مستعار «هابیت») کشفشده در فلورِس، سال 2003؛ و
هومو لوزونِنسیس بدوی، کشفشده در فیلیپین، سال 2019.
ما تصور اندکی داریم که چگونه آنها را در تصویر کلان دگرگشت انسان بگنجانیم. مطالعه دودمان انسان، نه تنها عرصه سادهای نیست؛ بلکه پیوسته جذابتر و پیچیدهتر هم میشود و نمیتوانم منتظر بمانم تا ببینم دفعه بعد، چه خبری از راه میرسد!