درباره مجموعهشعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»
شعر آخر فروغ
گویا شاعران از موقعیتی منحصربهفرد برخوردارند و آن آزادی شاعرانه است که میتوانند فارغ از زمان، تجربههای خودی را پیشگویی کنند. فروغ از جمله شاعرانی است که در بیداری رؤیای آینده را پیشگویی میکند: «من خواب آن ستاره قرمز را/ وقتی که خواب نبودم دیدهام»
نادر شهریوری (صدقی)
گویا شاعران از موقعیتی منحصربهفرد برخوردارند و آن آزادی شاعرانه است که میتوانند فارغ از زمان، تجربههای خودی را پیشگویی کنند. فروغ از جمله شاعرانی است که در بیداری رؤیای آینده را پیشگویی میکند: «من خواب آن ستاره قرمز را/ وقتی که خواب نبودم دیدهام».1
«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»* مجموعه هفت قطعه شعر است که هفت سال پس از مرگ فروغ (1345-1313) بهصورت مجموعهای با همین نام منتشر شد. در این مجموعه پس از شعر بلند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، قطعات دیگر شعرهای فروغ مانند شعر «بعد از تو» و پنج شعر دیگر: «پنجره»، «دلم برای باغچه میسوزد»، «کسی که مثل هیچکس نیست»، «تنها صداست که میماند» و «پرنده مردنی است» را شامل میشود که همگی در دو، سه سال آخر زندگی شاعر سروده شدهاند و نشان از حالوهوایی متفاوت دارد. فروغ از تردید آغاز میکند و زودتر از آنچه به تصور درمیآید، به تولدی دیگر میرسد و پس از آن ایمان به آغاز فصل سرد را تجربه میکند. تجربه شاعر بعد از عبور از «فصلهای خشک تجربههای عقیم دوستی و عشق»2 رخ میدهد، عبور از فصلهای تجربههای عقیم را میتوان عصیان فروغ نیز تلقی کرد اما عصیان شاعر لزوما بهمعنای نفی گذشته نیست بلکه نیاز به پنجرهای تازه به جهان تجربهنشده است. از «پنجره» میتوان تعابیر متفاوتی داشت اما از نگاه فروغ پنجره گشودگی شاعر بهسوی وسعت طبیعت است. در اینجا طبیعت وجهی سمبلیک پیدا میکند: «یک پنجره که مثل حلقه چاهی/ در انتهای خود به قلب زمین میرسد/ و باز میشود بهسوی وسعت».3
گشودگی به وسعت را میتوان تلاش شاعر برای عبور از چارچوبهای تنگ تصور کرد. این تلاش در دو شعر آخر فروغ «تنها صداست که میماند» و «پرنده مردنی است» تشدید میشود. شعر «تنها صداست که میماند» از همان آغاز با یک پرسش تعیینکننده شروع میشود. فروغ از خود میپرسد «چرا توقف کنم چرا؟». پرسش در متن شعر تکرار و باز تکرار میشود و به ریتم شتاب میدهد اما این تنها ریتم نیست که شتاب میگیرد، بیشتر شاعر است که میشتابد و خود را مورد خطاب و حتی عتاب قرار میدهد: «چرا توقف کنم؟/ چه میتواند باشد مرداب»، آنهم وقتی که «پرندهها به جستوجو ی جانب آبی رفتهاند». ارجاعات شاعر دائم به طبیعت است و طبیعت تکرار میشود بهخصوص آنکه «راه از میان مویرگهای طبیعت میگذرد». از یک منظر میتوان فروغ را شاعر طبیعت در نظر گرفت اما اگر دقیقتر گفته شود، فروغ را میتوان شاعری در نظر گرفت که سویههای قوی امر طبیعی در آن رخ میدهد. طبیعت از دیرباز انگیزه شاعران برای سرودن شعر بوده است. سهراب سپهری همعصر با فروغ از جمله شاعرانی است که طبیعت در شعرش جایگاهی مرکزی دارد و مرکز ثقل شعرش میشود اما تلقی این دو شاعر از طبیعت متفاوت است. در وهله اول شتاب در شعر سهراب منتفی است، طبیعت در شعر سهراب الگویی برای «تغییر فصل» یا الگویی برای «شدن» نیست. او از طبیعت انگیزهای برای تغییری که مدام رخ میدهد، نمیگیرد بلکه با «بود» آن هماهنگ است و خود را با آرامش طبیعت تطبیق میدهد. سهراب با پذیرش طبیعت، همانگونه که هست، میکوشد خود را از تنشهای اجتماعی زندگی خلاصی ببخشد. او بهسوی طبیعت میرود و از آن مایه میگیرد و آرامش را جستوجو میکند. از نگاه سهراب طبیعت پناهگاه آدمی است و همان جایی است که باید خود را به آن سپرد و ستایشگر آن شد بیآنکه پرسش کرد، هنگامی که طبیعت معیار و غایت است، پرسش از آن در اساس منتفی است: «و نگوییم که شب چیز بدی است/ و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ/.../ و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد/ و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون/ و بدانیم که اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت».4
تلقی فروغ از طبیعت متفاوت از سهراب است و تا حدی در مقابل آن قرار میگیرد. فروغ در شعر «پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است» از پرندهای یاد میکند که به او پرواز را یاد داده است و او میخواهد پرواز را یاد بگیرد تا پیوستن را تحقق بخشد. به نظر فروغ «نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن».5 به نظر شاعر در اصل هر نیرویی خود را در رفتن، پیوستن و شدن معنی میکند و در بطن هر شدنی عصیان نهفته است؛ عصیانی که «بودن» را برنمیتابد، زیرا شوق پیوستن بودن را منتفی میکند، تنها در پی چنین اشتیاقی است که دگردیسی همچون تغییر فصول در طبیعت رخ میدهد تا «رونده» -آن که بودن را برنمیتابد- به لحظات آفرینندگی یا چنانکه فروغ میگوید به تغییر فصول برسد. شدن در پی شدن یا خود را به تحقق رساندن رخ میدهد و توقف در این روند همچون امور طبیعی منتفی میشود مگر آنکه نیرو به پایان برسد اما نیرو به پایان نمیرسد زیرا زندگی به پایان نمیرسد. در این شرایط «شدن» حتی بعد از مرگ نیز ادامه مییابد و نیروی طبیعت خود را تا انتهای بیانتها بسط میدهد، گویی زندگی بازگشتی جاودان یا چنانکه فروغ میگوید حرکتی فوارهوار پیدا کرده است. بدینسان نیرو همچون امر طبیعی - موجود زنده- استمرار یافته، تکثیر میشود تا بدان حد که از مرزهای بودن فراتر رفته و حتی تا انهدام خود پیش میرود. در این صورت مرگ اهمیت خود را از دست میدهد. مرگ در شعر فروغ - بهخصوص در شعرهای آخر- اهمیت خود را از دست میدهد. اساسا مرگ در فروغ مهم نیست، آنچه مهم است، پرواز است؛ پروازی که حتی در نبودن جسم پرنده میتواند رخ دهد.
تمایل به طبیعت در شعر فروغ وجهی رمانتیک پیدا نمیکند، این تمایز شعرش با سهراب است. آنچه تمایز را بیشتر میکند، تأکید فروغ بر «منِ پویا» یا سویههایی از کنشگری است. «از آینه بپرس/ نام نجاتدهندهات را»6 فروغ برای پیوستن از پرندهای یاد میکند که به او پرواز را یاد داده بود و او میخواهد پرواز را یاد بگیرد تا خود را تحقق ببخشد، اگرچه پیوستن مسیری بیانتها نیست، زیرا شاعر افق را عمودی میبیند اما این از شوق او نمیکاهد، شاید به همین دلیل میخواهد کسی او را به آفتاب معرفی کند.
پینوشتها:
* مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» بعد از مرگ فروغ بهصورت مجموعهای از شعرهای او منتشر شد که قبل از آن در مجلههای ادبی منتشر شده بود.
1، 5، 6. از مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد
2، 3. شعر پنجره، فروغ فرخزاد
4. شعر زمان، سهراب سپهری