پسین روزگاران کیخسرو
کیخسرو پس از پیروزى بر افراسیاب و آرام گردانیدن جهان، به مدت شصت سال بر ایران و کشورهاى زیر فرمان ایران پادشاهى کرد و به ناگاه این اندیشه در او پاى گرفت که مبادا همانند جمشید و ضحاک دچار «منى» شود و از راه یزدان پاک بازگردد، به همین روى بر آن شد که تاج و تخت را رها کند و گوشه نیایش برگزیند و در آتشکده جاى گیرد.


کیخسرو پس از پیروزى بر افراسیاب و آرام گردانیدن جهان، به مدت شصت سال بر ایران و کشورهاى زیر فرمان ایران پادشاهى کرد و به ناگاه این اندیشه در او پاى گرفت که مبادا همانند جمشید و ضحاک دچار «منى» شود و از راه یزدان پاک بازگردد، به همین روى بر آن شد که تاج و تخت را رها کند و گوشه نیایش برگزیند و در آتشکده جاى گیرد.
پهلوانان و مهان ایران ناخوشنود از رفتار شهریار نزد او رفته، اندرزش دادند که آیین شهریاران اینچنین نیست که به تاج و تخت خود پشت کنند و چون او را در اندیشه خویش استوار دیدند، گیو را در پى رستم و زال فرستادند که برخوردار از دو گوهر پهلوانى و خرد بودند. زال چون از اندیشه خسرو آگاهى یافت، غمگین گشته، گفت بار دیگر با رنج همنوا شدهایم و از رستم خواست موبدان، ستارهشناسان و بخردان را گرد آورد تا با آنان به گفتوگو بنشیند و چون سخن موبدان و بخردان را بشنید، با آرزوى دگرگون گردانیدن اندیشه خسرو، بر آن شد همراه با رستم به درگاه او رود. خسرو پس از هفت روز عبادت، در روز هشتم به تخت شهریارى بازگشت و کسانى را پذیرا شد که خواستار دیدار او بودند. خسرو آنان را بنواخت و به گلایه آنان از دورىجستن از دیگران گوش فراداد.
گشادند لب کاى سپهر روان/ جهاندار با داد و روشن روان/ توانایى و فرّ شاهى توراست/ ز خورشید تا پشت ماهى توراست/ همه بندگانیم در پیش شاه/ چه کردیم و بر ما چرا بست راه/ اگر غم ز دریاست، خشکى کنیم/ همه چادر خاک مشکى کنیم
خسرو چون این گلایهها بشنید، پاسخ داد: «هرگز از پهلوانان و بخردان بىنیاز نبودهام و نیستم، آرزویى در دل من است و سر آن ندارم آن آرزو را رها کنم و امید دارم که شب تار مرا روشن گرداند و شما نیز پیروز و شاد بازگردید». سپس به پردهدار خود گفت کسى را نپذیرد و دیگربار به نیایش پرداخت و با خود گفت که او را از این شهریارى سودى نیست و از خداوند خواست خواه از او نیکویى و خواه بدى برخاسته، او را در بهشت جاى دهد.
پنج هفته تمام بىخواب به نیایش نزد گیهان خداى بود و سرانجام خواب او را درربود و در خواب سروشى بر او پدیدار گشت و گفت زمان آمدن به درگاه یزدان پاک فرارسیده، او شهریارى نیکاختر و نیکبخت است و همانگونه که گنجها به درویشان بخشیده، تخت شهریارى را به کسى بسپارد که جهانیان از او در آسایش و آرامش باشند. خسرو چون از خواب بیدار شد، بستر خویش را از خوى بدن پرآب دید. گریان پیشانى بر زمین سایید و کردگار را آفرین گفت. دیگر روز بىهیچ آرایهاى، با جامهاى ساده بر تخت شهریارى نشست. زال و رستم و دیگر ایرانیان چون آگاهى یافتند خسرو فرمان داده پرده برگیرند، همراه با موبدان و ردان و هرکس که از نژاد زرسب بود، به نزد شاه رفتند و پیش از آنکه به درگاه شاه راه یابند، زال و رستم پهلوانان ایرانزمین را گفتند که شهریار به فریب ابلیس گمراه شده است. سپاهیان نیز با رخسارى زرد و دلى پردرد به زال و رستم پیوستند و گلایه سر دادند که چرا شاه با خود چنین کرده است که سرو بالاى او خمیده و گل سرخ رنگ چهرهاش زرد گردد؛ مىپندارند که بخت ایرانیان سیاه شده و گویا از ستارگان بر شاه زیانى آمده. زال به پهلوانان گفت که شاه، از تخت و تاج سیر گشته، باید او را پند داد تا به راه خرد بازگردد. آنگاه همه بزرگان انجمن کردند و به همراه زال و رستم به نزد خسرو رفتند. شاهنشاه چون از پس پرده آواى رستم بشنید، پراندیشه شده، از فراز تخت، پشت خمیدهاش را راست کرده، به پا خاست و همگان را پذیرا شد. یکایک آنان را بپرسید و بنواختشان. زال شهریار ایران را بسیار آفرین کرد و گفت: «از روزگار منوچهر تا به امروز نامداران بسیارى را به یاد دارم، بزرگمردانى چون زوتهماسب و کاووسکى و سیاوش را که برایم چون فرزند بود و کسى چون تو را بدین بخردى ندیدهام؛ همه مهتران از خاک پاى تو کمترند و هر زهرى را نام تو تریاک است. چون درباره تو آگهى ناسزایى یافتم، تیز بشتافتم و ستارهشناسان را فراخواندم تا راز سپهر را بجویند تا بدانند چرا از ایران مهر ببُریدى و از ما چهره بپوشیدى و من از درد ایرانیان چون عقاب بشتافتم تا از شاه بپرسم در اندیشه خود چه چیزى را در نهان دارد. شهریار خود مىدانند که به سه چیز، هر کار نیکو گردد، به گنج، به رنج و به مردان مرد و این سه را نباید اندک شمرد و یزدان پاک را ستایش کنیم که او فریادرس بنده خویش است و این سه را باید پاس داشت». خسرو چون سخنان زال بشنید، در پاسخ گفت: «اى پیر پاکیزهاندیش که همه گفتارهاى تو شیرین و شاینده است و از گاه منوچهر تا به امروز پیوسته شاهان ایران را پشتیبان و پشتوانه بودهاى و فرزند برومندت رستم، ستون شهریارى ایرانیان بوده؛ همو که پدرم، سیاوش را در دامان خویش پرورده و به او نیکویىها رسانده و چه بسیار سپاهیان دشمن با دیدن یال و کوپال رستم جنگناکرده بگریختهاند و اگر بخواهم از رنجهاى خاندان تو بگویم، تا صد سال دیگر سخن ناتمام مىماند. از کار من پرسیدى و اینکه چرا بار نمىدهم و پردهدار، پرده فروافکنده است. از یزدان آرزو دارم گناهان گذشته مرا ببخشاید و سپس مرا از این سپنجىسراى ببرد و در نیکویىها مرا رهنما باشد تا مبادا چون شاهان پیشین سر از پیمان بپیچم. اکنون هرچه در زندگى خواستم، به دست آوردهام و باید آماده رفتن شد. در سحرگاهى خواب چشمان مرا بربود و سروشى از سوى یزدان پاک بیامد و مرا گفت گاه رفتن فرا رسیده و غمِ لشکر و تاج و تخت نیز به سر آمده». آنان که نزد شاه بودند، از این سخنان غمین گشته، زال آهى سرد از سینه برآورد و همه آزرده و غمین از بارگاه شاه بیرون رفتند. زال همراهان را گفت او اسیر دیو شده است.
به ایرانیان گفت کاین راى نیست/ خرد را به مغز اندرش جاى نیست/ که تا من ببستم کمر بر میان/ پرستندهاى پیش تخت کیان/ ز شاهان ندیدم کسى کاین بگفت/ چو او گفت ما را نباید نهفت/ مگر دیو با او همآواز گشت/ که از راه یزدان سرش بازگشت.