سریال تکراری سقوط
کارگرها میزنند توی سرشان. همهشان «احمد» را صدا میزنند. «احمد»، سرکارگر 20 نفر از کارگرانی است که نصف بیشترشان از قندهار و کابل و مزارشریف و کشور همسایه آمدهاند. بعضیهایشان زندگیشان را در بیهویتی سیاه کردهاند، نه بیمه دارند و نه کارت تردد. آنها کارگر سیاه محسوب میشوند.
دریا قدرتیپور: کارگرها میزنند توی سرشان. همهشان «احمد» را صدا میزنند. «احمد»، سرکارگر 20 نفر از کارگرانی است که نصف بیشترشان از قندهار و کابل و مزارشریف و کشور همسایه آمدهاند. بعضیهایشان زندگیشان را در بیهویتی سیاه کردهاند، نه بیمه دارند و نه کارت تردد. آنها کارگر سیاه محسوب میشوند.
چه تابستان باشد و چه زمستان. چه پایین شهر یا بالای شهر. «احمد» تا حالا 30 کارگر را به چشم دیده که مثل توت از داربستها افتادهاند و پخش و پلا شدهاند.
دیده که فرق است بین زندگیکردن و زندهماندن. کارگرهایی که او دیده یا فلج یا قطع نخاع شدهاند یا دست و پایشان برای همیشه از کار افتاده. بعضیهایشان هم از دنیا خداحافظی کردهاند. «احمد» اینها را دیده. دیده که مرگ و زخم و رنج، خاصیت کارگر ساختمانی است.
چندین متر بالاتر از زمین، وقتی کارگرها به آسمان نزدیک میشوند، بین مرگ و زندگی دستوپا میزنند. هر چقدر هم که ماهر باشند، مرگ از رگ گردن به آنها نزدیکتر است؛ اما بیشتر کارگران یا مهارتی ندارند یا وسایل ایمنیشان آنقدرها محکم نیست که نگهشان دارد. داربستها لرزان است و فاصله تا مرگ را کوتاه میکنند.
کارگران بیمهارت از روستاها آمدهاند. تا قبل از خشکسالیهای گسترده اصفهان، آنها اقتصاد کوچکی داشتهاند و دادوستد کاشت و برداشتشان چراغ زندگیشان را روشن میکرده، حالا اما مردمکهایشان همیشه خیس از دردی است که رگه طلایی معیشتشان را گرفته، رنگ از رخ سفرههایشان که رفته، خندههایشان هم پوک شده.
هر بار که یک کارگر از روی داربست میافتد، «احمد»، فکر میکند که نان کارگری با اینهمه خطر، چه بیمقدار است؛ رِی نمیکند، برکت ندارد، نمیماند، آب میشود در لحظه، سیرشان نمیکند. کارگرها که تن مجروح همکارشان را روی برانکارد میگذارند، با یکی مثل خودشان که پای دندانشکنترین نان دنیا جان داده همذاتپنداری میکنند.
مرگ برای حمید، رضا، یدالله، محمود، حسن، غلام و صدها نفر دیگر که هنوز بیمه ندارند و منتظر اجرای قوانینی هستند که دستشان را بگیرد هیچ وقت عادی نمیشود.
آنها جزء هزاران کارگر ساختمانی در کشورند که هر سال 800 نفر از آنها رهسپار قبرستان میشوند و نزدیک به 13 هزار نفرشان هم ویلچرنشین میشوند؛ همهشان اما میدانند که حداقل هر سه روز یک بار یک نفر توی کار ممکن است جان بدهد. روزگار سپریشده هرکدامشان، قصه درازی دارد؛ بعضی از جنگ فرار کردهاند؛ اما اینجا ناقص شدهاند. همین جا اما ساختهاند، سوختهاند و زمینگیر شدهاند تا جزء 400 هزار کارگر ساختمانی پشت نوبت بیمه تأمین اجتماعی قرار بگیرند؛ اینجا است که بیمه برایشان حکم کیمیا را پیدا میکند؛ چراکه هیچ تضمینی برای سالم بیرونآمدن از کارگاههای ناامن و بدون تجهیزات نیست.
قوانین ناقصاند و کسانی مثل حامد را که چند سال پیش از داربست افتاده، ناقص کرده است. قوانینی که نه برای خانهنشینی او کاری انجام داده و نه برای خانواده کسانی که بدون پدر و یتیم شدهاند، قدمی برداشته. کارشان به جایی رسیده که اگر بیفتند، باید خودشان، خودشان را جمع کنند، کارفرماها در این مواقع خودی نشان نمیدهند. حادثه که رخ نشان دهد، نه بیمه دارند و نه خدمات و اگر اتفاقی بیفتد، خودشان باید دست و آستین بالا بزنند. برخی از آنها جزء 15هزارو 997 نفری هستند که در 10 سال گذشته در آمار پزشکی قانونی در فهرست صدمهدیدگان ناشی از حوادث کار قرار گرفتهاند.
سرنوشت 50 درصد از کل کارگرانی که در سراسر کشور هستند، همین است، آنها جانشان را میگذارند کف دستشان و از داربستها بالا میروند، به این امید که سقوط نکنند.
«هرکداممان که سقوط میکند، غصه میخوریم، میسوزیم، آزار میکشیم، فقط خدا خدا میکنیم جان سالم به در ببریم». رضا میگوید. وقتی حرف میزند کلی چروک میافتد گوشه چشمش. «ما دوست نداریم کشته بشیم ولی کار دیگهای از دستمون برنمیاد؛ زن و بچه رو چه کار کنیم؟».
«غلام» هم حال و روز خوشی ندارد. از وقتی که سر ترکیده دوست و همکارش را دیده، کمتر حرف میزند. رفته توی خودش. جنازه «کمال» را سه سال پیش، خودش پیچیده توی پتو و مثل تنه بریده درخت، هُل داده روی برانکارد. بعد از آن بوده که انگار یک تکه از تنش را قلوهکن کردهاند و بردهاند.
پایان جاده فولادشهر- اصفهان؛ آغاز «پروژههای مسکن مهر» است. چشمانداز سمت راست، سیراب شده از کارگرانی که در روزهای اول اردیبهشت از آفتاب داغ ظهر، پناه آوردهاند به سایه ساختمانهای نیمهکاره تا لَختی به خودشان استراحت بدهند. ته جاده که قوس میخورد و شیب زمین، پشت چرخهای ماشین جا میماند، خانههای نیمساخته و ساختهشده در نمای نزدیکتری سر به آسمان کشیدهاند. نیمهکارهها اما گُله به گُله میزبان کارگرانی هستند که روی داربستها جا گرفتهاند.
تا یادشان بیفتد که امروز روز آنهاست، یک نفر دیگرشان افتاده پایین. چه اینجا باشد چه چندین کیلومتر دورتر روی یک ساختمان نیمهکاره دیگر در یِنگه دنیا.
انگار فردای روشنی برای کارگران فصلی و ساختمانی نیست. آنها در زمستانِ قوانین نیمبندی که هیچ آییننامه اجرائی برای آنها ندارد، بهاری ندارند. قشر ضعیف جامعه که در دعوای بین اتحادیه کارگری و پارلمان، در تعیین دستمزد، تنها نظارهگر هستند؛ چراکه زمان توافق برای استخدام، حرف اول و آخر را کارفرما میزند. اعتراضی هم اگر باشد بهسرعت جایگزینشان انتخاب میشود. حکم اجرای قوانین هم بسته به شعور، معرفت و انصاف کارفرما تعبیر میشود و گاهی نام «صالح»، «حمید»، «رضا»، «مرتضی»، «اصغر»، «احمد» و خیلیهای دیگر، از فهرست حمایتهای قانونی خط میخورد.