مرد نکونام نمیرد هرگز
به بهانه روز ملی توسعه و درگذشت شادروان دکتر حسن بقایی
امروز که درحال نوشتن این یادداشت هستم، دو روز از روز ملی توسعه در ایران میگذرد. 16 اردیبهشت را روز ملی توسعه نام نهادهاند و در گاهشمار ایران، در میان تمام مناسبتهای باربط و بیربط، روز ملی توسعه از مهمترینشان است؛ زیرا اندیشه توسعه پررنگترین خواسته جامعه امروز ایران است.

حسن فتاحی: امروز که درحال نوشتن این یادداشت هستم، دو روز از روز ملی توسعه در ایران میگذرد. 16 اردیبهشت را روز ملی توسعه نام نهادهاند و در گاهشمار ایران، در میان تمام مناسبتهای باربط و بیربط، روز ملی توسعه از مهمترینشان است؛ زیرا اندیشه توسعه پررنگترین خواسته جامعه امروز ایران است. از سوی دیگر، روز ملی توسعه همزمان شده بود با چهلمین روز درگذشت مردی که شاید نامش بر سر زبانها نبود و بسیاری او را نمیشناختند اما در زمان و مکان خودش، مردی نیکاندیش و توسعهخواه بود. شادروان دکتر حسن بقایی که در دومین روز از فروردین همین امسال، چشم از جهان فروبست. در این یادداشت میخواهم نشان دهم چگونه مردان نیک روزگار در هر جایی که باشند، میتوانند چرخهای توسعه کشوری را به جنبش وادارند و نام نیکشان چراغ راهی برای نسل بعدی باشد.
داستان را از روز چهارشنبه میآغازم. برای شرکت در نشستی فوری باید به یزد میرفتم. پنجشنبه صبح باید در یزد میبودم و در جلسه شرکت میکردم. بلیت نداشتم. به یکی از دوستان خوبم که دفتر هواپیمایی دارد، زنگ زدم و گفتم برای همین امشب، یعنی چهارشنبهشب، بلیت هواپیما یا آهنپیما (آهنپیما برابر فارسی قطار است) میخواهم. چند دقیقه بعد تماس گرفت و گفت: فقط بلیت آهنپیما، بهصورت واگن ششتخته وجود دارد و بس. راه دیگری نداشتم. بلیت را گرفتم و شب ساعت 10 در ایستگاه راهآهن تهران بودم. یک چمدان کوچک، یک کولهپشتی و یک کیف کوچک که از گردنم آویزان بود و از خودم دور نمیکردم. سر ساعت 11 شب سوار آهنپیما شدم. واگنهای ششتخته بهمعنای واقعی تنگوترش بود. واگن بسیار کوچک بود و وقتی تختها را برای خوابیدن باز میکردیم، آنچنان فاصله میان تختها کم بود که حتی نمیشد روی تخت نشست. جالب اینکه یکی از همراهان در واگن از مهماندار پرسید چرا این واگنها اینقدر تنگ و سخت است؟ مهماندار با لبخند جواب داد: برای اینکه یاد قیامت و فشار قبر بیفتید. من بیاختیار خندیدم و تا آمدم سرم را بلند کنم که بگویم: عزیزم از کجا میدانی، شاید قبر ما باشد! اما سرم خورد به تخت بالایی و یادم رفت چه میخواستم بگویم. آهنپیما به راه افتاد و من در ذهنم حسابوکتاب کرده بودم که براساس آنچه روی بلیت نوشته بود، 15 دقیقه مانده به هشت بامداد، به ایستگاه یزد میرسم. با یکی از دوستانم، سمیه، که ریاضیدانِ درجهیکی است، قرار گذاشته بودم، صبحانه را باهم بخوریم و بعد من بروم جلسه کاریام و دوباره عصر یکدیگر را ببینیم. در این میان، روز جمعه هم مراسم چهلمین روز درگذشت مرد نیک روزگار، شادروان دکتر حسن بقایی بود. از داروسازان خوشنام و مهرورز شهر یزد که آوازه نام نیکش در شهر شهره است.
شیرین، دختر شادروان دکتر بقایی، از استادان ادبیات فارسی است و یکی از بهترین دوستان من که چندباری در «شرق» باهم مقاله نوشتهایم و بازهم خواهیم نوشت. شادروان دکتر بقایی هم با زندهیاد پدرم همکار بود و سالیان دراز، مانند پدرم، داروخانه داشت. داشتم میگفتم. آهنپیمای قدیمی با راهروی تنگ و تختهای تنگتر، در تاریکی شب، در دل ایران عزیزمان که این روزها مغروق دریای غم است، روی خطهای موازی آهنی به پیش میرفت. ساعت شش صبح بود و آفتاب برآمده بود که آهنپیما در ایستگاه نائین ایستاد. نخست گمان کردیم که ایستاده تا مسافران را پیاده و سوار کند اما ایستادنش به درازا کشید و درنهایت دریافتیم که آهنپیمای پیر، خراب شده است. مهمانداران پاسخ درستی نمیدادند. هر 10 دقیقه یکبار میگفتند تا 10 دقیقه دیگر به راه میافتیم. تا نه صبح آنجا ماندیم و درنهایت گویا از ایستگاه کاشان کشنده آوردند و به راه افتادیم. هنوز نیم ساعت نرفته بودیم که در دل کویر، نرسیده به ایستگاه اردکان بار دیگر خراب شد و ایستاد. اینبار تا دوازدهونیم به درازا کشید. مردم کلافه بودند و خسته و عصبی. پیران رنجور شده بودند و چندنفری نیازمند سیگار کشیدن. آهنپیما هیچ رستورانی هم نداشت. با یک عدد تن ماهی نجوشیده و یک عدد نان لواش پذیرایی کردند و مسئله این بود کجا بنشینیم و بخوریم. درنهایت ساعت دو ظهر آهنپیما به ایستگاه یزد رسید. اعلام کردند کل پول بلیت بازگردانده خواهد شد و بهشکلی آشفته، به هنگام خروج از ایستگاه، ناهار هم دادند. حالا دیگر سمیه، دوست ریاضیدانم منتظر بود تا ناهار را باهم بخوریم. پنجشنبه جلسه با دیر رسیدن من، دیرهنگام آغاز شد و درنهایت نیمهشب به پایان رسید. اما جمعه روز دیگری بود. بنا بود من و سمیه، در مراسم چهلمین روز درگذشت مردی شرکت کنیم که نامش به نیکی یاد میشد. درگذشت زندهیاد دکتر بقایی برای من از چند سو حزنانگیز بود. مانند پدرم داروخانه داشت، مانند پدرم در داروخانه، مردمدار بود و مانند پدرم بیماری خیلی زودهنگام میهمان جانش شد. من و دختر ادیبش، شیرین، همواره در این 40 روز از دو چیز سخن میگفتیم. یکی اینکه مرگ چه ناغافل بر پدران ما از راه رسید و آنان را راهی سفر ابدی کرد. مرگ عزیزان دشوار است، بهویژه آنکه وقت مردن نباشد و بدتر آنکه مرگ عزیزان از سر بیعدالتی و ظلم و جور ظالم و ناظم و حاکم باشد؛ اما این یک روی سکه است. برخی آنچنان پلید و پلشت هستند که وقتی هم زندهاند، بوی تعفن مرگ میدهند و جمعیتی آرزوی نیستیشان را دارند. برخی هم مانند زندهیاد دکتر بقایی چنان مردمدار و خیرخواه بودند که نام نیکشان همیشگی است. داروخانه دکتر بقایی در یزد، به خوشنامی و به اینکه ایشان دستگیر مردم بودند و یاریرسان بیماران، معروف بود. تا جایی که میدانم، سالهای دور، یکی از نخستین داروخانههای شهر اردکان را هم ایشان راهاندازی کردند و به خدمت مردم و میهن پرداختند. من از کودکیام تا همین حالا، در داروخانه بزرگ شدهام. میدانم وقتی از کسی به نیکی یاد میکنند و میگویند بیماران در غم دکتر بقایی اندوهگیناند، یعنی چه. معنایش این است خدمت به مردم و همیاری و همدلی با مردم، روند جاری آن داروخانه بوده است.
بگذارید از دریچه توسعه به این داستان نگاه کنیم. مهمترین عنصر توسعه «انسان» است. توسعه به یک معنا بالندگی انسان در زندگی فردیاش و شکوفاییاش در زندگی اجتماعی است. کشور توسعهیافته را نباید با کشور سردمدار در فناوری اشتباه گرفت. اگرچه کشورها میتوانند در سایه حاکمیت قانون درست و خردمندی بالادستی و چارچوب شهروندی استانده (استاندارد) هم در دانش و فناوری توسعهیافته باشند و هم در شاخصهای انسانی. گاهی گمان میکنند توسعه برنامهای بلندبالاست که دولتها باید اجرا کنند و جز این راهی نیست اما درواقع چنین نیست. توسعهخواهی و توسعهاندیشی نوعی جهانبینی فردی هم بهشمار میرود که میتواند برای هر فردی در زندگی فردی و اجتماعیاش جاری باشد. شادروان دکتر بقایی یکی از آن انسانهایی بود که برایش انسان دیگر حرمت داشت و ارزشمند به شمار میرفت. داروخانه جایی است که در آن میتوان مانند دکتر بقایی رفتاری و منشی و کرداری توسعهخواهانه داشت و کار بیماران را راه انداخت و افسوسمندانه میتوان مانند برخی داروخانهها که بارها سربسته در همین روزنامه شرق اشاره کردهام، ناپاکانه خون مردم را در شیشه کرد. کاری که برای نمونه در همین تهران اشاره کردهام که چگونه بنگاهداری، در بلوار کشاورز داروخانه را به محل خیانت به مردم و میهن تبدیل کرده و پرونده فساد اقتصادیاش هم در دادگاهها حل نمیشود. سوی دیگر داستان چراغ روشن شادروان دکتر حسن بقایی است. مردمی که توان مالی کافی نداشتند، از داروخانه دستخالی بازنمیگشتند. داروهای کمیاب با همان قیمت دولتی فروخته میشد و در کنار تمام اینها، مردمدار بود. مردمداری یعنی همزیستیِ همدلانه با مردم. شاید از خودتان بپرسید چه چیزی دکتر بقایی را به چنین مردی تبدیل کرده بود که سر مزارش چنین یادش را گرامی میداشتند. او اهل شعر و ادبیات بود. تاریخ و فرهنگ و هنر و ادبیات این کشور، سرشار است از آموزههای مردمداری و مردمدوستی. حکایتهای سعدی و روایتهای نظم و نثر سرایان ایران، پر است از درسهای مردمدوستی و خدمت به انسان.
دکتر حسن بقایی به چشمههایی وصل بود و از رودخانههایی آب زلال خورده بود که در آن چشمهها و رودخانهها گنجها و صدفها و سنگهای گرانقیمت ادب و معرفت پیدا میشد. اینها جملگی معنای توسعه است و فردی که چنین است، هرگز نمیمیرد. آری، مرد نکونام هرگز نمیمیرد، آنچنانکه دکتر بقایی در دل دوستان و بیمارانش زنده است.