شکلهای زندگی: به مناسبت انتشار «چشمهایش و ملکوت» جعفر مدرسصادقی
هیولایی به نام واقعیت
با بهرام صادقی درمییابیم که «داستان اتفاق است که در زبان میافتد» و با بزرگ علوی درمییابیم که «زبان اتفاقی است که در داستان میافتد». این دو نویسنده ادبیات ایران نویسندگانی با سبک و سیاقی متفاوتاند که بیانگر دو سنت متفاوت در ادبیات معاصر ایراناند.
نادر شهریوری (صدقی)
با بهرام صادقی درمییابیم که «داستان اتفاق است که در زبان میافتد» و با بزرگ علوی درمییابیم که «زبان اتفاقی است که در داستان میافتد». این دو نویسنده ادبیات ایران نویسندگانی با سبک و سیاقی متفاوتاند که بیانگر دو سنت متفاوت در ادبیات معاصر ایراناند.
بزرگ علوی (1283-1375) داستانهایش را بیشتر درباره سلسله وقایعی مینویسد که تجربه کرده است. تجربههای او ارتباطی مستقیم با تحولات سیاسی و اجتماعی دارد که او و فضای پیرامونش با آن ارتباطی تنگاتنگ داشتهاند. زندگی ادبی علوی برای زمانی طولانی تحت تأثیر بیواسطه امور سیاسی و اجتماعی قرار گرفته و به همین دلیل بخشی از داستانها و از قضا مشهورترینشان هم بیشتر جنبه اتوبیوگرافی پیدا میکند و تحتالشعاع خاطرات او قرار میگیرند. این تجربهها گویی او را «موظف» به ادای دین به سیاستی میکند که آن را تجربه کرده است. به بیانی دیگر او بهخصوص در دوران اولیه داستاننویسیاش، بهجز «چمدان» (1313) که آن را قبل از زندانش در 1316 نوشته است، به بیان انتقادی وقایع و اتفاقاتی میپردازد که در پیرامون خود مشاهده کرده بود و بعد از آن به تعبیر مدرسصادقی دیگر «... آن آقابزرگی که در -چمدان- بود نبود». از آن پس بزرگ علوی تا مدتهای مدید حتی تمامی زندگیاش درگیر «هیولایی به اسم واقعیت»1 میشود که نمیتوانست از آن خلاصی پیدا کند. در حالی که داستاننویسی برای بهرام صادقی (1315-1363) از اساس طوری دیگر بود. داستاننوشتن برای صادقی نه بیان واقعیت آنگونه که آقابزرگ گمان میکرد، بلکه قبل از هر چیز یک بازی بود؛ بازی سرخوشانهای که او را از واقعیت دور میکرد و میتوانست ولو برای مدتی کوتاه موحش بدون آن را نادیده انگارد. در این بازی، زبان همه چیز بود، چون در اصل زبان بود که میتوانست داستان را پیش ببرد.
صادقی در داستان «با کمال تأسف» ماجرای مردی را مینویسد که در مجلس عزاداری خود شرکت میکند. آقای مستقیم کارمند سابق دخانیات که علاقه زیادی به جمعآوری آگهیهای مجلس ترحیم دارد، ناگهان با آگهی ترحیم خودش در روزنامه مواجه میشود و تصمیم میگیرد در مجلس ختم خودش شرکت کند. او در آنجا با دوستان سابقش که به یاد دوست ازدسترفته که در زمان حیاتش از هیچ اجحافی در حق او دریغ نکردهاند روبهرو میشود که در عزای او به ماتم نشستهاند. «دورتادور اتاق را صندلی گذاشته بودند، عزاداران دیگر روی قالی چندک زده بودند و سعی میکردند قیافههای خود را هرچه مغمومتر و پریشانتر جلوه دهند. عدهای از آنها آهسته به پیشانیشان میزدند و عده دیگری در حال تفکر چانهشان را در دست گرفته بودند، مثل اینکه به حل یکی از معضلترین مسائل علمی مشغولاند».2 آقای مستقیم که نمیخواهد تنها بیننده ماجرایی باشد که برای او تدارک دیده شده، خود نیز تصمیم میگیرد در ماجرای مرگ ناگهانیاش ایفای نقش کند، بنابراین به روی صحنه میرود تا شوک اولیه عزای خود را تشدید کند. او پشت تریبون میرود و درباره انگیزههای نمردنش سخن میگوید: «من هنوز یک اتاق کوچک در اختیار دارم، درست است که سه ماه بدهکارم اما صاحبخانه تاکنون دست از پا خطا نکرده است... درست است که جنتلمن حسابی هستم: هر روز روزنامه میخرم. خیلی خوب. من چه غمی دارم؟ چه چیز کسر دارم؟ چرا نباید زنده باشم و شکرگزاری کنم؟».3
آنچه در داستان کوتاه آقای مستقیم دیده میشود استمرار بازی است، به این معنا که آقای مستقیم درصدد برنمیآید به دروغی که برایش تدارک دیده شده پایان دهد و بر «واقعیت» نقطه پایان گذاشته و آن را نهایی کند، بلکه در «بازی» همچون تمامی بازیها که اساس آن بر «جعل واقعیت» است شرکت مستقیم میکند و در آن به ایفای نقش میپردازد و با این کار بر حاشیههای بازی میافزاید تا بدینسان بازی چنانکه منطق همه بازیهاست و آن منطق در ذهن ابداع شده ادامه پیدا کند.
بهرام صادقی قبل از به چاپ رساندن رمان بلند «ملکوت» در نامهای به ابوالحسن نجفی میگوید که «به دنیای ذهنی خودش پناه میبرد»4 و در اصل آنچه را در ذهن میگذرد به نگارش درمیآورد. داستان از نظر صادقی در نهایت چیزی جز بازی نیست، بازیای که آدمی آن را درست کرده و همچون هر بازی نیازی به بازیگر دارد: یکی با نوشتن در بازی شرکت میکند، یکی با خواندن و یکی بهواسطه تجربه شخصیاش. در بازی آنچه اهمیت پیدا میکند، استمرار بازی و «بازیکردن به منظور بازیکردن است». این کار با تکرار بازی انجام میشود.
بزرگ علوی در داستاننویسی روند دیگری در پیش میگیرد که با داستاننویسی بهرام صادقی تفاوت پیدا میکند. «چشمهایش» علوی بهعنوان مشهورترین رمان علوی تِمی سیاسی دارد یا به بیانی دیگر سیاست در آن حضوری مستقیم و بلاواسطه دارد و این به خاطر حضور شخصیتی به نام استاد ماکان است. شخصیتپردازی حول استاد ماکان چنان است که او از همان ابتدا در موقعیت نمادین قرار میگیرد که گویا باید «الگو» باشد، کما اینکه ماکان تا دههها پس از انتشارش (1321) الگویی برای نسلهای آن دوره بود. لازمه الگوبودن در هر حال «زیستی نمونهوار» است. مقصود از زیستی نمونهوار، زیستنی غیرواقعی است؛ زیرا «الگو» نیز چه خودآگاه یا ناخودآگاه میکوشد در چارچوب بماند و این همان کاری است که قهرمان داستان، استاد ماکان انجام میدهد. او اگرچه نقاش مشهوری است و حتی مشهورترین نقاش زمانه خود است، اما نقاشی برایش ابزاری است تا هدفی دیگر، هدفی که خود را موظف به انجامش میداند را پی گیرد. به نظر میرسد استاد نیز درصدد نمایش است، منتها نمایشی که استاد ماکان انجام میدهد نمایشی تکنفره با شرکت خود اوست. داستانهای علوی داستانهای پرمخاطباند و خوانندگان زیادی با آن ارتباط برقرار میکنند، اما ارتباط فیمابین ارتباطی عاطفی و یکطرفه است، به این معنا که داستانهای علوی و بهخصوص «چشمهایش» مستعد تفسیر یا برداشتهای گوناگون قرار نمیگیرد. خواننده تنها خود را همدل و پشتیبان قهرمان مییابد و تنها میتواند ستایشگر استاد ماکان باشد.
«هیولایی به نام واقعیت» از یک نظر نقطه افتراق و حتی نقطه اشتراک این دو نویسنده مهم ادبیات معاصر ایران است. این هر دو نویسنده هر یک به نوعی با واقعیت درگیر میشوند. درگیری آنها مسبوق به سابقه است، یکی از همان کودکی از واقعیت میگریزد و به دنیای ذهنی خود پناه میبرد، تا بدان حد که میکوشد رابطه خود با واقعیت را قطع کند: «... از همان اوایل بچگی گاهی حس میکردم مثل اینکه روی زمین نیستم».5 و آن دیگری درست بر عکس مستقیم و گاه خیلی مستقیم به سوی واقعیت میرود تا آن را تسخیر کند. به نظر علوی واقعیت در هر حال مقدم بر تصویر واقعیت است، اما تصویر واقعیت به صورت فرم ادبی میتواند زمینههای بروز آن را آشکار کند و در این صورت یعنی پس از آشکارشدن تمامیت واقعیت میتوان مقدمات تغییر آن را فراهم آورد. به نظر علوی کار ادبیات در اصل نیز همین است. در حالی که صادقی از همان ابتدا تکلیف خود را با هیولایی به نام واقعیت معلوم کرده است. او در همه حال تصور واقعیت را بر خود واقعیت ترجیح میدهد. بنابراین میکوشد با تصور آن به صورت مجازی واقعیت را در «زبان» حل کند تا مانع از آشکار شدن آن شود. اگرچه این دو نویسنده با واقعیت دستوپنجه نرم میکنند و واقعیت «مسئله» آنهاست، اما یکی از آن میگریزد و آن دیگری میکوشد با آن روبهرو شود.
پینوشتها:
1، 4، 5. «چشمهایش و ملکوت»، جعفر مدرسصادقی
2، 3. داستان «با کمال تأسف» از مجموعه «سنگر و قمقمههای خالی»، بهرام صادقی