از یک تعارف ساده شروع شد
روایتی از یک پرونده طلاق که زوجی جوان را به دلیل اعتیاد مرد به دادگاه خانواده کشانده بود
ساعت تقریبا ۹ صبح بود روبهروی در ورودی مجتمع خانواده پسری جوان که حدودا ۲۸ساله به نظر میرسید، سرش را بهسختی تکان میداد و گاهی بالا میآورد و به دختر جوان روبهرویش نگاهی میکرد و دوباره سرش را با افسوس پایین میانداخت.
امیرحسین صفدری، پژوهشگر علم حقوق: ساعت تقریبا ۹ صبح بود روبهروی در ورودی مجتمع خانواده پسری جوان که حدودا ۲۸ساله به نظر میرسید، سرش را بهسختی تکان میداد و گاهی بالا میآورد و به دختر جوان روبهرویش نگاهی میکرد و دوباره سرش را با افسوس پایین میانداخت.
روی پله کنار پسر جوان یک پاکت سیگار و فندک زردرنگ قدیمی بود. پس از چند دقیقه که پسر جوان دوباره سرش را بالا آورد و شروع به کشیدن سیگار کرد، سرفههای مکرر و موهای آشفته و تهریش این پسر جوان توجه من را به خودش جلب کرد. جلو رفتم و ماجرا را پرسیدم. به محض پرسش من سیگارش را خاموش کرد، به نشانه ادب از جا برخاست و گفت: «چی بگم... زندگی من روزهای خوبی داشت که تمام شد آقا. زندگیم به خاطر همین پاکت کوفتی سیگار نابود شده. من رؤیاهام رو دود میکنم؛ چون دیگه نمیتونم به دستشون بیارم». در همین بین دختر جوانی به سمت ما آمد و گفت: «پویان بس کن همینجا هم ولکن سیگار نیستی؟ مگه نگفته بودی تفریحی میکشی؟ مگه نگفتی اعتیاد نداری؟ پس اون پاکت کوفتی سیگار تو دستت چی کار میکنه؟ دیدی بابام راست میگفت؟ تو مرد زندگی نیستی. من اشتباه کردم که به تو اعتماد کردم و سرنوشت و آیندهم رو با تو گره زدم. کاش انقد زود تصمیم به ازدواج نگرفته بودم».
پویان دستی به صورتش کشید و گفت «آقا من هرچی بگم کسی قبول نمیکنه. ماجرا را از بهار بپرسید. الان من رو قضاوت نکنید. یه زمانی برای خودم برو بیایی داشتم، حالا این شده زندگی من».
بهار ابلاغیهای را که دستش بود، به من نشان داد. راهی شعبه شدیم. به محض ورود به شعبه مدیر دفتر قاضی گفت چرا اینقدر دیر آمدید. 10 دقیقه است که جلسهتان شروع شده. زود وارد اتاق قاضی شوید. با اجازه از قاضی وارد شدیم. به محض ورود قاضی رو به پویان کرد و گفت پنجره را باز کن. بوی سیگارت من را خفه کرد. تو چطور این بو را تحمل میکنی؟ بهار با اجازه از قاضی شروع به صحبت کرد: «آقای قاضی نگاه به ظاهر آشفته پویان نکنید. تا همین یکی، دو سال پیش توی دانشگاه برای خودش کسی بود. شاگرد اول رشتهمون بود. همه دانشکده مطمئن بودن اون یه روز بهترین میشه؛ اما حالا نگاهش کنید، این مواد لعنتی از گردونه روزگار حذفش کرده. ای کاش درگیر اعتیاد نشده بود». قاضی پرونده گفت مگر اعتیاد دارد؟
بهار گفت: آقای قاضی من و پویان همکلاسی دانشگاه بودیم. از هم خوشمون میآمد و چون درس منم مثل پویان خوب بود، با هم ارتباط خوبی داشتیم و صمیمی شدیم. بعد از تمومشدن درسمون پویان از من خواستگاری کرد. منم چون پویان رو میشناختم و میدونستم میتونم با پویان آینده خوبی برای خودم بسازم جواب مثبت دادم؛ اما معادلاتم اشتباه از آب درآمد و اونجوری که میخواستم نشد.
پویان چون تازه کار پیدا کرده بود، مراسم عقد و عروسی را با هم گرفتیم. خیلی مختصر و جمع و جور رفتیم سر خونه زندگیمون و خرج لاکچری نکردیم. چند ماه نگذشته بود که رفتارهای پویان عجیب شد. دیروقت میآمد، خسته بود، توجه کمتری به من میکرد و مثل قبل نبود. همش خواب بود و بوی سیگار هم میداد. پویان که همیشه صبح زود بیدار میشد و میرفت ورزش میکرد و نان میخرید تا صبحانه بخوریم، چند ماهی بود که تا ۱۱ و گاهی هم تا ۱۲ ظهر میخوابید. علتش را که میپرسیدم میگفت پروژههاشون توی شرکت سنگین شده، مجبوره تا دیروقت شرکت بماند. پویان توی شرکت نقشهکشی کار میکرد. منِ خوشخیال نمیدانستم او درگیر مواد مخدر شده و شبها با دوستان نابابش مواد مصرف میکند و به من دروغ میگوید که دارد روی کارهای شرکت وقت میگذارد».
او ادامه داد: «آقای قاضی هرگز باورم نمیشد که پویان به این روز بیفتد. آن پسر پر از انرژی و انگیزه و باهوش دانشکده حالا درگیر اعتیاد شده. واقعا نمیدونم چی شد که این بلا سر زندگی ما آمد».
قاضی رو به پویان کرد و گفت: «تو که همچین آدم باهوشی بودی چرا درگیر اعتیاد شدی؟ با این تعاریفی که همسرت میکنه تو یه نخبه هستی؛ ولی اکنون درگیر مواد شدی و زندگیت رو نابود کردی. واقعا ارزشش را داشت؟ چرا به سمت مواد رفتی، توضیح بده ببینم علت مصرف مواد مخدر تو چیست؟».
فشار زندگی مجبورم کرد!
پویان مکث کرد، چند سرفه کرد و آب خورد. گفت: «آقای قاضی از چی بگم. شد دیگه همه چی که نباید دلیل داشته باشه. البته سیگاریشدن من دلیل داره. همش سر کلکل بود. البته الان که فکر میکنم شایدم سر غرور بیجای خودم بود. نمیدونم».
ادامه داد: «حاج آقا برای اینکه یک زندگی خوب برای بهار بسازم، مجبور شدم دو شیفت کار کنم و پروژههای اضافی هم قبول کنم تا بتوانم خیلی زود خودم را بالا بکشم. عروسی خوبی هم که نگرفته بودم. دلم میخواست خیلی زود پولدار بشم و یه زندگی لاکچری برای بهار بسازم؛ اما نشد. فشار کار و خستگی زیاد باعث شد به پیشنهاد یکی از دوستانم چند باری تفریحی سیگار بکشم. قسم میخورم. اولش تفریحی بود؛ اما بعد عادت شد و به بهانه اینکه بلکه خستگی از تنم بیرون برود و بتوانم با انرژی بیشتری کار کنم، مصرف سیگارم بالا رفت؛ اما غافل از اینکه اشتباه فکر میکردم. چند ماهی که زیاد سیگار کشیدم، فکر میکردم همه چی خوب است؛ اما دیگر سیگار نیازم را رفع نمیکرد. به پیشنهاد همان دوستم به سمت مواد مخدر روی آوردم. اولش خوب بود، بیدار میماندم و روی پروژهها کار میکردم؛ اما بعد از شش ماه در دام اعتیاد افتادم و عجیب گرفتار شدم. اولش تفریحی میکشیدم و میدانستم نباید وابسته شوم؛ اما این مواد لعنتی چه بخواهی، چه نخواهی تو را درگیر میکند. منم فریب این را خوردم که میگفتند با یکی، دو بار مصرف کسی معتاد نمیشود. این حرف اشتباه است. دروغ است. مواد لعنتی مثل یک کنه میچسبد به تو و رهایت نمیکند. حکایت مواد مثل همان موریانهای است که از درون درخت سبز و قوی را میخورد و بعد سقوط میکند. تو اصلا متوجه نمیشوی درگیر مواد شدی و در دام اعتیاد افتادی. بعد که بخواهی رهایش کنی، میفهمی نمیتوانی. من هم همینطوری شدم. اولش فکر نمیکردم به این حال و روز بیفتم. تحصیلکرده این مملکتم؛ اما همه چی خراب شد. آقای قاضی من به این دختر ظلم کردم. خودم قبول دارم او لیاقت زندگی بهتری دارد. او باید در آرامش زندگی کند، نه در کنار من. به خدا راضیم به طلاق. به خاطر خوشبختی بهار چون بهار را دوست دارم خواهش میکنم اگر خوشبختی او در گرو این طلاق است، شما حکم طلاق را صادر کنید. من مشکلی ندارم!».
بهار گفت آقای قاضی بیتوجهی پویان به من، دروغگفتن و پنهانکاری مداومش قابل تحمل نبود. او به من دروغ گفت و اگر وسایلش را نگشته بودم، معلوم نبود تا کی میخواست به من دروغ بگوید. حاج آقا چند هفته پیش که داشتم وسایلش را تمیز میکردم، یک نخ سیگار و یک فندک پیدا کردم. چیزی نگفتم و به روی خودم هم نیاوردم. رفتار پویان تغییر کرده بود؛ اما من از دیدن این سیگار چشمپوشی کردم و چیزی نگفتم؛ اما اشتباه کردم. چند روز بعد که میخواستم لباسهایش را بشورم، یک پاکت سیگار به همراه کمی مواد پیدا کردم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خواب بود. با فریاد و سروصدا بیدارش کردم. پویان قبول نمیکرد. میگفت مال یکی از دوستاش است؛ اما خوب میدانستم که دروغ میگوید. انقدر دعوای ما بالا گرفت که پویان عصبی شد و من را کتک زد. من هم قهر کردم رفتم خانه پدرم. ماجرا را به خانوادهام گفتم. پدرم اصلا با چنین مسئلهای کنار نمیآید. گفت باید طلاق بگیرم؛ چون موقع ازدواج به حرف پدرم گوش نداده بودم و با خواست خودم با پویان ازدواج کردم. مجبور شدم این بار به حرف پدرم گوش بدهم. شاید پدرم درست میگفت که پویان مرد زندگی نیست».
یک فرصت جدید
پویان با صدایی آرام از قاضی خواست با همسرش حرف بزند؛ اما قاضی گفت خودت باید بگویی از همسرت چه میخواهی؟ پویان اشکهایش را پاک کرد و از بهار خواست یک فرصت دیگر به او بدهد: «قول میدم همه چی رو درست کنم. به خدا الان سه روزه که مواد مصرف نکردم. به من یک فرصت بده». بعد رو به قاضی کرد و گفت: «آقای قاضی من بهار را دوست دارم. دلم نمیخواد اون رو از دست بدم. میتونم ترک کنم و دوباره این زندگی رو از نو بسازم. فقط کمی انگیزه میخواهم، کمی قوت قلب. اگر بهار کنارم باشد، همه چیز را درست میکنم. خواهش میکنم شما به او بگویید یک فرصت دیگر به من بدهد».
بهار نگاهی به حلقهاش کرد و گفت: «پدرم سختگیر است، هرچه بگویم قبول نمیکند. آن موقع که پویان آمد خواستگاری قبول نمیکرد. به اصرار من بود که ازدواج کردیم. الان نمیتوانم چیزی به پدرم بگویم. پویان در اعتیاد غرق شده و دلش نمیخواهد تغییر کند. این حرفها هم الکی است، من دیگر تمایلی به ادامه این زندگی ندارم. لطفا حکم طلاق ما را صادر کنید».
اما قاضی عجلهای نداشت. گفت صلاح در این است که فرصتی به آنها بدهد: «حیف است این زندگی را به خاطر یک اشتباه که واقعا اشتباه بزرگی هم هست، تمام کنید. گاهی کمی صبوری ایرادی ندارد. من یک ماه شما را به کلاسهای مشاوره ارجاع میدهم. پویان را هم به یک مرکز ترک اعتیاد معرفی میکنم. اگر پویان در این یک ماه در خود تغییری ایجاد نکرد، مطمئن باش با این وضعیت حکم طلاق را صادر میکنم».
علت اصلی ایجاد تنش در زندگی این زوج جوان اعتیاد پویان است؛ اما در کنار اعتیاد پویان مشکلات دیگری هم ایجاد شده که علتش ضعف در مهارتهای زندگی مشترک از طرف هر دو نفر، نداشتن قدرت حل مسئله و احتمالا موضوعاتی دیگر است.
شکی نیست که پویان مقصر اصلی این ماجراهاست. او باید قدرت نهگفتن را یاد بگیرد. اینکه به خاطر پیشنهاد دوستش تن به مصرف مواد مخدر بدهد، اصلا قابل قبول نیست و دلیلی ندارد که چون خستگی کار و فشار زندگی زیاد است، به مواد مخدر رو بیاورد. زوجهای جوان باید با وقتگذاشتن برای همدیگر و خلاقیت مسیر زندگی مشترک را تغییر دهند. باید تلاش کنند تا زندگیشان یکنواخت نباشد.