لهراسب در جایگاه خسرو(2)
گشتاسب فرماندهى سیصد سوار را داشت، با برونآمدن از جشنگاه پدر سواران خود را فراخواند و به آنان گفت که همین امشب ساز رفتن کنند و دل و دیده از این بارگاه برکنند. یکى از سپاهیان گشتاسب از او پرسید چه اندیشهاى در سر دارد و در کجا در جستوجوى آرامش است. گشتاسب پاسخ داد که شهریار هند او را نزد خود فراخوانده و هندوان همه با شادى و مهر او را نزد خود میپذیرند.
گشتاسب فرماندهى سیصد سوار را داشت، با برونآمدن از جشنگاه پدر سواران خود را فراخواند و به آنان گفت که همین امشب ساز رفتن کنند و دل و دیده از این بارگاه برکنند. یکى از سپاهیان گشتاسب از او پرسید چه اندیشهاى در سر دارد و در کجا در جستوجوى آرامش است. گشتاسب پاسخ داد که شهریار هند او را نزد خود فراخوانده و هندوان همه با شادى و مهر او را نزد خود میپذیرند. شاه هند نامهاى براى او نوشته با این سخن که اگر نزد او برود، او را کهترى خواهد کرد و از فرمان او روى نخواهد گرداند. سپاهیان گشتاسب که گرایشى براى بگذاشتن و بگذشتن از سرزمین مادرى نداشتند، به ناگزیر با گشتاسب همراه شدند و شبانه بار بربستند و به سوى هند روانه گشتند. دگر روز لهراسب آگاه شد که فرزندش با خاطرى رنجیده میهن خویش بگذاشته و بگذشته. ازاینروى مهان و بزرگان لشکر را فراخواند و همه آنچه رخ داده بود، نزد ایشان بازگفت و یادآور شد آنچه گشتاسب کرده، دل او را به درد آورده. کسى را که در زیر بال خویش پرورده، اکنون که بال برآورده و در جهان بىهمال گشته، چون راه بهرهگیرى از او فرارسیده، او را بگذاشته و برفته. فرماندهان سپاه لهراسب به او پیشنهاد کردند که از لشکر هزار تن را برگزیند و شتابان آنان را روانه هندوستان کند تا مبادا گرفتار آن جادوستان شوند و گستهم نوذر را نیز به رم فرستد تا اگر به سوى رم رفته باشد، او را بازگردانند و نیز سپاهى را به چین گسیل دارد تا به هر شیوهاى که شده، او را به ایران بازگردانند. لهراسب پیشنهادهاى مهان کشور را پذیرا شد و هزاران سپاهى را به سوى آن سه کشور روانه کرد. از دیگر سوى گشتاسب خشمگین و آزرده از پدر با دلى پرکین و چشمى پرآب به سوى کابل رفت تا خود را به هندوستان برساند. در نزدیکى کابل به سرزمینى سرسبز و خرم رسیدند و گشتاسب که شتابى براى رفتن نداشت و چهبسا در پسزمینه اندیشه خویش امید داشت شهریار کسى را در پى او فرستد، فرمان داد تا در آن خرّمین دشت، سراپردهها را برپا دارند و چند روزى را به شکار و سرخوشى بگذرانند. زریر از پى گشتاسب تاختن گرفت و زمانى از برپایى سراپردههاى گشتاسب نگذشته بود که یاران او گزارش کردند سپاهى بزرگ در پى آنان آمده است؛ جوشان و خروشان. گشتاسب آواز اسبان بشنید و یاران را گفت آن که در پى ما آمده است، کسى نیست مگر زریر. در همین هنگام گردى بنفش برخاست و درفش زریر نمایان گشت که بر آن پیکر پیل نشسته بود. زریر چون چهره برادر خویش را از راه دور بدید، از اسب فرود آمده با چشمانى اشکبار پیاده شتابان به نزد برادر رفت و جهانآفرین را براى دیدار دگرباره برادر ستایش کرد. دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفتند و شادمان در آن مرغزار به نوشیدن بنشستند و فرماندهان لشکر زریر همه گشتاسب را شاه خواندند و از هر سوى سخن راندند. یکى از همراهان زریر به گشتاسب گفت: «ستارهشناسان و هم دانشپژوهان گفتهاند که تو کیخسرو دیگر هستى و دیر نباشد که بر تخت شهریارى پشت خواهى داد. پیوستن تو به شاه هندوستان، مردم ایران را خوش نیاید و بر پایگاه تو آسیب زند. از هندیان کسى یزدانپرست نیست و لهراسب تو را همه نیکویى است و آزردهشدن تو از پدر از چیست؟».
گشتاسب در پاسخ گفت: «نزد پدر آبرویى ندارم و همه مهر او به کاووسیان است و اگر پدر را مهرى به من باشد، تاج و تخت به من سپارد تا چون بندهاى در درگاه او بمانم، وگرنه براى همیشه از درگاه او خواهم رفت و به جایى روم که از من نشانى نیابد». زریر او را اندرز داد که تنها او جانشین پدر خواهد شد و کسى دیگر شایسته نشستن بر اورنگ شهریارى نیست. سرانجام گشتاسب پذیرفت مرغزار را رها کرده، نزد پدر بازگردد.
لهراسب چون آگاهى یافت فرزند زودرنجش بازگشته، با سپاهى گران به پیشواز او رفت و گشتاسب چون چهر پدر بدید، از اسب فرود آمده پدر را نیایش کرد و لهراسب نیز او را تنگ در بر گرفت و دلداریها داد.