|

شکل‌های زندگی: مارکس و ماجرای راسکولنیکوف

درباره ایده‌های موازی

راسکولنیکوف مارکس را نخوانده بود، او بیشتر شیفته ناپلئون بود تا مارکس، اما شیفته عدالت نیز بود. او نفرتش از بی‌عدالتی را با کشتن پیرزن رباخوار به ثبوت رساند، کشتن پیرزن به عنوان نماد رباخواری در نهایت اگرچه کنشی ماجراجویانه بود اما در عین حال اعتراضی به استثمار -استثمار فرد از فرد- نیز بود‌، زیرا پیرزن رباخوار به‌نوعی در تجارت سیاهِ موسوم به مضاربه‌ای درصدد بهره‌کشی و سوءاستفاده از نابرابری موجود در روسیه آن زمان بود.

نادر شهریوری (صدقی)

 

راسکولنیکوف مارکس را نخوانده بود، او بیشتر شیفته ناپلئون بود تا مارکس، اما شیفته عدالت نیز بود. او نفرتش از بی‌عدالتی را با کشتن پیرزن رباخوار به ثبوت رساند، کشتن پیرزن به عنوان نماد رباخواری در نهایت اگرچه کنشی ماجراجویانه بود اما در عین حال اعتراضی به استثمار -استثمار فرد از فرد- نیز بود‌، زیرا پیرزن رباخوار به‌نوعی در تجارت سیاهِ موسوم به مضاربه‌ای درصدد بهره‌کشی و سوءاستفاده از نابرابری موجود در روسیه آن زمان بود. با این حال و به‌رغم شخصیتی مانند راسکولنیکوف که نماد اعتراض به وضع موجود بود، نمی‌توان داستایفسکی را نویسنده مورد علاقه مارکس به حساب آورد، همچنان‌که به طریق اولی مارکس را نیز نمی‌توان اندیشمند مورد علاقه داستایفسکی دانست. با وجود این، در نقاطی از تاریخ این دو چهره تأثیرگذار عرصه ادبیات و سیاست به هم می‌رسند، بدون آنکه الفتی میانشان شکل بگیرد و به بیانی دقیق‌تر، این دو چهره تأثیرگذار تاریخ مانند دو خط موازی‌اند که گویا در بی‌نهایت یعنی آخرالزمان یکدیگر را قطع می‌کنند، آخرالزمانی که داستایفسکی به رستاخیز آن باور داشت و هم مارکس که آخرالزمان این‌جهانی را به‌مثابه رستاخیزی عاری از استثمار در افق پیش‌رو مشاهده می‌کرد.

راسکولنیکوف در کشوری زندگی می‌کرد که مناسبات بورژوازی به معنای مناسبات شهری در آن چندان رشدیافته نبود و بنابراین رابطه‌اش با جهان پیرامون، رابطه‌ای متقابل و تأثیرگذار و تأثیرپذیر نبود بلکه رابطه فردی برآمده از نوعی مسیحیت عارفانه‌ای بود که در روسیه امکان رشد بیشتری پیدا کرده بود. از یک طرف راسکولنیکوف متأثر از نفرت مسیحیت سده‌های میانه از تجارت و نزول‌خواری بود که او خود را پرچم‌دار مبارزه با آن نوع تجارت قلمداد می‌کرد، از طرفی دیگر می‌توانست در قالب «کمیسر خلقی» ایفای نقش کند که دهه‌ها بعد به مصادره اموال و سرمایه ثروتمندان بعد از اکتبر 1917 اقدام می‌کند. «پیرزن رباخوار» البته نمادی سمبلیک از این هر دو شَر شیطانی تلقی می‌شد که با ازبین‌رفتنش جهان تطهیر می‌شود. به نظر راسکولنیکوف که در عین حال روشنفکری با تأملات نظری بود، بورژوازی اروپا و سپس روسیه که به سوداگری روی آورده بودند در حقیقت پیرزنی کریه و رباخوار بود که کشتنش مجاز بود اما این همه ماجرا نبود.

راسکولنیکوفِ داستایفسکی پیش از آنکه پدیده تاریخی باشد، پدیده انسانی است. اساسا داستایفسکی به انسان به‌عنوان پدیده‌ای وجودی می‌نگرد که وجودش مقدم بر تاریخش است. این را می‌توان از رابطه راسکولنیکوف با مقوله پول در نظر گرفت. راسکولنیکوف در تمامی زندگی‌اش نیازمند پول بود اما تصوری از سیر تاریخی پول نداشت که به‌واسطه شکل جدیدی از زیستن مناسبات جهان را دگرگون کرده است. تصور راسکولنیکوف از پول کماکان تصوری رابین ‌هودی بود که آن را وسیله‌ای می‌دانست که به‌واسطه‌اش مشکلات خود و اطرافیان را حل کند، با این تفاوت که رابین هود از کرده خود پشیمان نبود و عملیات رابین هودی خود را انجام می‌داد، در حالی که راسکولنیکوف از کرده خود پشیمان بود، او وجدان معذبی شده بود که توبه نصوح کرده بود.

مارکس و راسکولنیکوف در ابتدا همراه یکدیگر بودند. راسکولنیکوف قبل از جنایت از نظر مارکس حتی می‌توانست انقلابی آماده عمل باشد، این هر دو «شر» را پدیده‌ای واقعی می‌دانستند. پیرزن رباخوار از نظر مارکس می‌توانست نمادی از شَر در دوران آغازین بورژوازی باشد. راسکولنیکوف نیز شرور بودن پیرزن را پذیرفته بود اما به‌تدریج راسکولنیکوف تغییر موضع می‌دهد و در این تغییر موضع به‌تدریج شَر نیز به موضوعی روانی- ذهنی یا در حقیقت به هیولای درون بدل می‌شود، سپس راسکولنیکوف متأثر از خالق خویش به استنتاجی مسیحی روی می‌آورد. به نظر داستایفسکی شَر دیگر آن پیرزن نزول‌خوار نیست بلکه آن خشونتی است که راسکولنیکوف برای کشتن پیرزن انجام می‌دهد و شر واقعی آن لحظه‌ای است که «لیزاواتا» زن معصوم و خواهر بی‌گناه و بی‌خبر پیرزن کشته می‌شود، از آن پس سیر داستان به‌یکباره تغییر جهت می‌دهد و شَر از موضوع بیرونی اجتماعی به مقوله‌ای درونی- فردی بدل می‌شود و از نظر سیاسی راسکولنیکوفِ انقلابیِ برون‌گرا به محافظه‌کاری درون‌گرا بدل می‌شود. در این شرایط راسکولنیکوف است که مقصر جلوه می‌کند زیرا نتوانسته بر خواست و غرایز درونی‌اش که منشأ شرارت شیطانی است فائق آید. با داستایفسکی شرارت از جهان بیرونی به درون منتقل می‌شود و در اصل به موضوعی روان‌کاوانه بدل می‌شود و در نهایت داستان انسانی می‌شود که می‌کوشد با کندوکاو در خود به شناختی دوباره از خود نائل می‌آید تا تمامی رذالت‌ها را که گویا از درون نشئت می‌گیرد، از میان بردارد تا به‌تدریج به رستاخیزی در خود نائل آید. به این ترتیب شَر واقعی به نظر داستایفسکی شرارتی فردی است که در قلب هر آدمی جایگاهی دائمی دارد و همواره محرک کینه و نفرت است تا در اکسیون‌های خشونت‌‌آمیز آشکار نشود.* داستایفسکی هر خشونت و جنایتی را نفی می‌کند اما هم‌زمان بر وجود شَری تأکید می‌کند که از بین نمی‌رود. چنین تصوری از جهان طرح مسئله‌ای در اساس غیرقابل حل توسط از بزرگ‌ترین داستان‌نویسانی است که نشان از جهان‌بینی تراژیک وی نیز دارد.

داستان راسکولنیکوف از نظر مارکس البته می‌توانست سیر دیگری به خود بگیرد، یعنی اگر مارکس «جنایت و مکافاتِ» داستایفسکی را باز می‌نوشت آن‌گاه جهان درونی راسکولنیکف و «اعترافات» وی که بیانگر نوعی تفکر مسیحی و در اصل متافیزیکی است محلی از اعراب نداشت، زیرا به نظر مارکس آنچه بیشتر اهمیت دارد جهان بیرونی است در حالی که راسکولنیکفِ داستایفسکی بیان سوژه‌ای متافیزیکی است که جهان را به پدیده‌ای درونی- اخلاقی فرومی‌کاهد به نظر مارکس راسکولنیکوف سوژگی نمی‌کند، سوژه در ایده مارکس سوژه تغییر، سوژه کنش و مسئله در اصل تغییر جهان است. علاوه بر آن از نظر مارکس اگرچه رنج بخشی از جهان ناعادلانه کنونی است اما به‌واسطه «کار» می‌توان بر آن فائق آمد. در حالی که در جهان‌بینی داستایفسکی «رنج» بخشی از هستی است که همواره با آدمی همراه است و در بهترین حالت عشق به دیگری می‌تواند منجی او باشد، عشقی مانند عشق سوفیا به راسکولنیکوف، تا انسان از مشقت‌های رنج‌آور زندگی دور بماند.

آنچه جهان داستایفسکی را شکل می‌دهد جهان «فردی» است، عشق نیز که داستایفسکی این‌همه بر آن تأکید می‌کند و بنیان ایده مسیحی اوست، موضوعی به‌طورکلی فردی است، درحالی‌که به نظر مارکس انسان در اساس پدیده‌ای اجتماعی است.**

* به نظر می‌رسد داستایفسکی حتی تحولاتی مانند انقلاب 1905 و سپس 1917 و... را ناشی از طبیعت خشونت‌بار فرد انسانی تلقی می‌کند که گویا پیشاپیش نسبت به وقوع آن در ماه‌های جنایت و مکافات و شیاطین هشدار داده بود.

** موقعیت آدمی در جهان کنونی قابل تأمل است، اینکه فردیت و آزادی او تا چه اندازه می‌تواند سرنوشتش را رقم زند موضوع محل تردید است به‌ویژه آنکه سرنوشتش به تابعی از انتزاعیات مجازی بدل شده است.