شگفتىآفرینىهاى گشتاسب در روم )2(
پس از پیوند گشتاسب با کتایون که به آیین قیصران با گزینش دخت قیصر انجام پذیرفت، امپراتور روم بر آن شد که دو دخت دیگر خود را به مردى نسپارد، مگر در برابر کارى شگرفت و چون میرین به خواستارى دخت روم آمد، امپراتور دوم از او خواست گرگ مردمخوارى را از پاى درآورد تا پذیراى این خواسته شود و میرین از گشتاسب خواست که جانپناه او شود و او را به آرزویش برساند.
پس از پیوند گشتاسب با کتایون که به آیین قیصران با گزینش دخت قیصر انجام پذیرفت، امپراتور روم بر آن شد که دو دخت دیگر خود را به مردى نسپارد، مگر در برابر کارى شگرفت و چون میرین به خواستارى دخت روم آمد، امپراتور دوم از او خواست گرگ مردمخوارى را از پاى درآورد تا پذیراى این خواسته شود و میرین از گشتاسب خواست که جانپناه او شود و او را به آرزویش برساند. گشتاسب پذیرفت و با دلاورى آن گرگ خونریز را از پاى درآورد و میرین به آرزوى خویش رسید و چون بازرگانزادهاى به نام اهرن خواستار دخت سوم قیصر شد، پادشاه از او خواست رومیان را از بیم اژدهاى کوه سقیلا رهایى بخشد و اهرن با دلى شکسته در پاسخ گفت:
چنین داد پاسخ که فرمان کنم/ بدین آرزو جان گروگان کنم/ ز نزدیک قیصر بیامد برون/ دلش زان سخن کفته، جان پر زخون/ به یاران چنین گفت کان زخم گرگ/ نبد جز به شمشیر مردى سترگ
اهرن یاران را گفت این کار شگرفت نمىتوانسته کار میرین باشد، به همین روى به ایوان باشکوه میرین رفت و از او خواست در تنهایى گفتوگو کنند و آنگاه دو مهتر بنشستند به راز گفتن. اهرن به میرین گفت: «در دوستى با من راستگفتار باش و آنچه از تو مىپرسم بىبهانهاى پاسخ گوى. من آرزوى دختر قیصر را در دل و جان مىپرورم و براى پذیرش آرزوى من، قیصر کشتن اژدهاى کوه سقیلا را خواسته است. بگو آن کار شگفت را چه کسى انجام داده تا من نیز از او بخواهم با نام من این سنگ را از پیش پایم بردارد». میرین با شنیدن این سخن اندکى بپژمرد و در اندیشه فرو رفت که اگر نامى از گشتاسب ببرد، این داستان پنهان نخواهد ماند و پس از اندیشه بسیار سرانجام آن راز را بازگفت با این پندار که چون اهرن به آرزوى خود رسید، آن دو یکى شده، کار گشتاسب را به پایان رسانند تا این راز در نهان بماند. به همین روى به اهرن گفت اگر سوگندى خورد و هرگز این راز را با کس نگوید، آنچه رخ داده بازگو خواهد کرد. اهرن سوگندى سخت بخورد و هرآنچه او بند نهاده بود، پذیرا شد و آنگاه میرین نامهاى براى هیشوى، میانجى او و گشتاسب نوشت و گفت اهرن که خود از خاندان قیصر است، دخت سوم شاه را آرزو دارد و قیصر بندى نهاده که تنها با کشتن اژدهاى کوه سقیلا این پیوند سر مىگیرد و اگر مهر ورزد و با آن سوار رزمدیده سخن بگوید، از او بخواهد آن اژدها را از پاى درآورد، دو تن را در این سرزمین به بزرگى رسانده است. هیشوى گفت: «آن جوان غریب در راه خواسته میرین، جان خود را گروگان گذارد، من از گفتن دریغ ندارم. امیدوارم خواهش مرا پذیرا شود. تو امشب مهمان من باش تا روز دیگر که آن جوان نزد من مىآید، تو را به او بشناسانم و خواستهات را با او بازگو کنم».
دگر روز چون سپیده از یاقوت زرد بیرون تراوید و خورشید بر شیشه لاژورد نور افشاند، آن سوار گرد پدیدار شد و اهرن از آن دور جاى او را به ستایش نگاه کرد. آنان به نوشیدن بنشستند و هیشوى لب به سخن گشود و خواستارى اهرن را از دختر قیصر در میان گذارد و افزود قیصر همانگونه که براى میرین بندى نهاده بود، براى اهرن نیز بندى گذارده که انجام آن در توان اهرن نیست، چون قیصر خواستار آن است که دامادش اژدهایى را از پاى درآورد که هیچ پهلوانى، دلیرى نزدیکشدن به آن را ندارد؛ چراکه تنها دَم آن جانور مىتواند زمین را بسوزاند و اگر آن اژدها به دست او کشته شود، نام او در سراسر گیتى بر زبانها خواهد بود.
گشتاسب بىاندیشه گفت چنین خواهد شد. از اهرن خواست خنجرى فراهم آورد که دستهاى دراز داشته، هر سوى آن مانند دندان مار باشد و چون آورده شد، گشتاسب سنانى چون خار بر آن ببست و آن خنجر را که از تیزى چون الماس بود، به زهر آبداده گرداند. گشتاسب همچنین اسبى بلندقامت و گبر و برگستوان نیز از اهرن گرفت تا به نبرد آن اژدها برود. آنگاه گشتاسب را اهرن و هیشوى تا کوهسان سقیلا همراهى کردند و در دامنه کوه ترسان و بیمناک بماندند با این آرزو که گشتاسب کار اژدها را هم یکسره کند، گشتاسب بىهراس به سوى جایى رفت که هیشوى سکونتگاه اژدها خوانده بود. گشتاسب با آرامش درون، نرمنرمک به آن گذرگاه باریک نزدیک شد و اژدها پیلى را دید که به سویش مىآید و با دَمى آتشین او را به سوى خود مىخواند. گشتاسب چون تگرگ بر اژدها تیر باریدن گرفت و همچنان که به آن جانور بیمآور نزدیک مىشد، تبرهاى جانگدازش تن سخت اژدها را آماج خود ساخته بود و چون نزدیکتر رفت، آن خنجر را که اهرن براى او ساخته بود، در دهان اژدها جاى داد و همه تیغهاى آن در کامش جاى گرفت و آنگاه بود که خون و زهر بر زمین ریخت. در این هنگام گشتاسب شمشیر به دست از اسب فروجسته، زخمى کارى بر سر اژدها وارد آورد و مغزش را بر سنگى سخت ریخت. سپس خنجرى از کمر برکشید و دو دندان نخست آن اژدها را از دهانش جدا گرداند و چون این کار انجام شد، سر و تن بشست و پیشانى بر خاک نهاده، خداوند پیروزگر را ستایشها کرد و نزد او نالید که پدرش لهراسب و برادرش زریر او را فراموش کردهاند و او جز رنج و سختى بهرهاى از زندگى نداشته است، باشد که خداوند به او زندگانى دهد تا روى شهریار ایران را یک بار دیگر ببیند.
خروشان بغلتید بر خاک بر/ به پیش خداوند پیروزگر/ همی گفت لهراسپ و فرخ زریر/ شدند از تن و جان گشتاسپ سیر/ به روشن روان و دل و زور و تاب/ همانا نبینند ما را به خواب/ بهجز رنج و سختی نبینم ز دهر/ پراگنده بر جای تریاک زهر/ مگر زندگانی دهد کردگار/ که بینم یکی روی آن شهریار