اول اندیشه کن سپس فرمان
در تهران تنها سه مرکز برای تحصیل دانشآموزان نابینا وجود دارد؛ شهید محبی و دکتر خزائلی (برای پسران) و نرجس (برای دختران) که هرکدام در یک نقطه از این کلانشهر قرار دارند و منطقی مینماید که کودکان با شرایط ویژه (حد اقل تا 10 سال) در نزدیکترین مدرسه به محل سکونت خود ثبتنام کنند تا حداقل اگر مشکلی در طول روز پیش آمد، والدین سریعتر خود را به مدرسه برسانند.
فاطمه رضائی: در تهران تنها سه مرکز برای تحصیل دانشآموزان نابینا وجود دارد؛ شهید محبی و دکتر خزائلی (برای پسران) و نرجس (برای دختران) که هرکدام در یک نقطه از این کلانشهر قرار دارند و منطقی مینماید که کودکان با شرایط ویژه (حد اقل تا 10 سال) در نزدیکترین مدرسه به محل سکونت خود ثبتنام کنند تا حداقل اگر مشکلی در طول روز پیش آمد، والدین سریعتر خود را به مدرسه برسانند. تاکنون چنین هم بوده اما امسال با چه دلیل و اندیشهای حکم و فرمان صادر شده که «دخترا با دخترا پسرا با پسرا»؟ برای چهاردهمین بار در گرمای دلپذیر 42 درجه به اداره آموزش و پرورش استثنائی رفتم. همکار دلسوز و فهیمم را قسم میدادم که «به خدا خانه ما شرق تهران است و مدرسه پسرانه شهید محبی در غرب. مدرسه خزائلی هم که در محدوده طرح ترافیک و شلوغ بهارستان و ظهیرالدوله برای ما ممکن نیست. اجازه بدهید مثل سالهای گذشته پسرهای کوچولوی نابینا و کمبینا در مقطع ابتدایی کنار دخترها در مدرسه نرجس بنشینند و درس بخوانند. قول میدهیم مثل همه سالها که شنیدهایم هیچ اتفاقی نیفتاده، امسال هم آب از آب تکان نخورد و هیچ مشکل منکراتیای پیش نیاید».
خانم مسئول محترم، شادمان از زیارت چهاردهمینباره من گفت: «عزیزم نگران مسیر نباشید، مدرسه سرویس دارد. شما همکار فرهنگی ما هستید، من که به شما دروغ نمیگم». جمله آخر را که گفت، سرش را از روی برگههایی که در دست داشت بالا آورد و در چشمم نگاه کرد، شنیدم: «به خدا خسته شدم از دستتون. به من چه ربطی داره؟ سرویس داره یا نداره. به ما گفتن ثبتنام پسرها تو مدرسه دخترونه ممنوعه. بیچاره کردید ما رو از بس اومدید اینجا».
تکانی به سرم دادم و دیدم مسئول محترم همچنان ساکت، لبخندزنان به من نگاه میکند. فهمیدم این صدای سرم بود. احسنت گفتم به آرامش خانم مسئول.
گفتم: «قربانتان بروم، من الان از مدرسه میآیم. مدیر به صراحت فرمودند که ما وظیفهای در قبال ایاب و ذهاب بچهها نداریم. زمانی سازمان سرویس داشت و راننده در استخدام آموزش و پرورش بود، اما الان مثل خیلی چیزهای دیگر، سرویس هم خصوصیسازی شده. والدین باید خودشان هماهنگ شوند و سرویس بگیرند». خانم مسئول از جا بلند شد و با پرشی زیبا جمله مرا دودستی از هوا بُل گرفت و بدون اینکه به پشت میز برگردد، گفت: «آهان! آفرین! نگران نباشید. خودتان والدین با هم هماهنگ کنید و سرویس بگیرید. اصلا صلاح این است که پسر پهلوی پسرها بنشیند و درس بخواند».
گفتم: «اولا در مدارس استثنائی میزها از هم با فاصله و جداست و بچهها روی یک نیمکت کنار هم نمینشینند که خدای نکرده دختر و پسر کنار هم باشند. درثانی شما بفرمایید من در شرق چطور با یک نفر در دزاشیب و یکی پردیس با هم هماهنگ کنیم تا هممسیر بشویم؟».
لحنش مهربانتر شد. دوباره سمت میزش برگشت. دستش را روی مانیتور کشید. شنیدم: «شیطونه میگه چنان بزنمش که یهسره بره تا اولِ مِهر پشت در مدرسه شهید محبی بشینه». حس کردم الان مانیتور سرم را نوازش خواهد کرد. سرم تیر کشید؛ ولی آرام پشت میز نشست و نمیدانم به جستوجوی چه فایل مهمی به دسکتاپ خیره ماند. فهمیدم باز صدای مزخرف سرم بود. جرئت کردم و ادامه دادم: «با شانس قشنگ بنده، فرض کنید سرویس مدرسه هم راه افتاد. پسر ششساله من چه ساعتی باید از خانه برود که 7:30 مدرسه باشد؟».
دستش همراه موس روی میز بالا و پایین رفت. انگشت مبارکش دو بار بر پشت خمیده موس کلیکراست فرمود. انگار جواب حرفم را در فایل مدنظر کشف کرده باشد، گفت: «صحبت جدانشستن دختر و پسر نیست. آمار مدارس به هم میریزد. غیر از این، شب زودتر بخوابید، بچه هم به سحرخیزی عادت میکند. برای همین ساعت مملکت امسال عقب و جلو نشد. ورزش صبح پارکهای محلی امسال بهجای هفت از شش صبح شروع میشود. مردم سحرخیزتر شدهاند... هشت صبح برن بیرون که آفتاب مخشون رو میترکونه. شما هم پاشو برو که مخم رو ترکوندی».
فکر میکنم دو جمله آخر که زبان شکسته شد، باز صدای ذهنم بود؛ چون وقتی با دهان باز و چشمهای گردشده نگاهش کردم، او همچنان آرنجها را بر میز تکیه داده، به من لبخند میزد. خدا را به خاطر روی خوش کارمندان و تکریم اربابرجوع شکر کردم. گفتم: «تا امسال که مشکلی در آمار نبود. تازه میتواند به سبک دانشگاهها، نامش در مدرسه محبی ثبت شود و کلاسها را مثل دانشجوی میهمان در نرجس بگذراند». «آخ گفتی! مدرسه محبی با اون ساختمان و حیاط، دانشگاه غیرانتفاعی بشه، در سال چه درآمدی داره!». البته که این هم صدای ذهنم بود و ایشان فقط با لبخند و خوشرویی من را تا کنار در بدرقه کردند: «عزیزم، من که قانونگذار نیستم. من یک کارمند سادهام. بفرمایید پیشنهادهایتان را با قانونگذاران مطرح کنید».
وقت برگشت، در طولانیترین ضلع این مثلث ناهمگون (مدرسه شهید محبی، مدرسه نرجس و اداره) در تاکسی بودم. با ته استکان آب جوشی که از بطری آب یخِ صبحم مانده بود، گلویی گرم کردم. یکی از مسئولان کشور در رادیو از آلودگی هوا و تردد غیرضروری ماشینها میگفت. راننده گفت: چه شود پاییز؟
گفتم: این بام بزرگ تهران چند هوا دارد که هر مسئول بیچاره چیزی میگوید؟ ما نباید آنها را به زحمت بیندازیم. میتوانیم خودمان فرزندمان را آموزش دهیم. حالا بریل بلد نیستیم، خب یاد میگیریم. مگر همهاش چند بچه نابینا در مملکت داریم که نگران آموزششان باشیم؟
پیش از اینها هم بارها از مسئولان خوشرو و دلسوز شنیدهایم که آموزش و پرورش، یک سازمان مصرفکننده است و فقط خرج روی دست ما میگذارد، چه رسد به آموزش و پرورش استثنائی. سلام بر مهرِ بیمهر.