گشتاسب تاج و تخت از پدر مىستاند
در پى باجخواهى قیصر در پادشاهى ایران، لهراسب، دیگر فرزند خویش، زریر را با سپاهى جنگاور روانه روم کرد و از زریر خواست پیش از هرگونه درگیرى با رومیان، در آغاز با قیصر به گفتوگو بپردازد. زریر به بارگاه قیصر رفت، امپراتور روم همه نزدیکان خویش را در نشست با ایرانیان فراخواند.
در پى باجخواهى قیصر در پادشاهى ایران، لهراسب، دیگر فرزند خویش، زریر را با سپاهى جنگاور روانه روم کرد و از زریر خواست پیش از هرگونه درگیرى با رومیان، در آغاز با قیصر به گفتوگو بپردازد. زریر به بارگاه قیصر رفت، امپراتور روم همه نزدیکان خویش را در نشست با ایرانیان فراخواند. زریر با همه کسانى که در این نشست گرد آمده بودند، با خوشرویى برخورد کرد مگر گشتاسب را که نادیده گرفت. قیصر آزرده از این رفتار زریر، انگیزه او را از این نادیدهانگارى جویا شد و زریر پاسخ داد این مرد پیش از این در درگاه شاه ایرانزمین بوده که به بهانهاى بىبنیاد شاه را ترک گفته از این روى از او آزردهایم.
قیصر به گشتاسب نگریست و دانست که فرستاده شاه ایران راست میگوید و با آزردگى از او پرسید چرا سخن را در نهفت داشته است. گشتاسب دانست قیصر دلنگران نبردى است که در پیش دارد و به روشنى دریافته بود دامادى که خود را فرخزاد مىخواند، برادر زریر و فرزند شاه ایران است. گشتاسب قیصر را آرام گرداند و گفت همه لشکر شاه ایران او را مىشناسند و با هنرهایش آشنایند، بهتر آن است که سوى آنان رود به گفتوگو با آنان تا همه آنچه را آرزو کرده است، برآورده گرداند.
قیصر در پاسخ گفت هر آنچه نیکوتر مىداند همان کند. گشتاسب با این سخن قیصر اسب خویش را سوار شده به سوى جایگاه زریر روانه شد. سپاهیان ایران با دیدن گشتاسب، پیاده با چشمانى گریان از شادى به پیشوازش شتافتند و همه پیش او نماز بردند، چه دانستند با آشتى ایران و روم رنج دراز کوتاه گردید.
چو لشکر بدیدند گشتاسب را/ سرافرازتر پور لهراسب را
پیاده همه پیش او آمدند/ پر از درد و پر آب روى آمدند
و چون به نزد زریر آمد، دوباره خود فرود آمده، برادر را تنگ در آغوش گرفت و از پدر جویا شد. آنگاه دو برادر در کنار یکدیگر بنشستند و زریر برادر خود را گفت: «تاج و تخت شهریارى ایران چشمبهراه توست. پدر اکنون پیر گشته و تو دل جوانى دارى، چرا از دیدار پدر روى گرداندهاى، پدرى که نزد تو تاج و گنج فرستاده و شایسته است دیگر رنج بر خود هموار نگردانى. او اکنون در اندیشه کنج آرامش و نیایش است». زریر آنگاه تاج پرمایه و زیباى شهریار ایران را به او داد و تخت عاج را نیز به او سپرد. گشتاسب شادمان از رهآورد زریر، بر تخت بنشست و تاج بر سر نهاد.
نبیره کاووس کى و همه گودرزیان چون بهرام و ساوه و ریو او را به شاهى آفرین خواندند و در جایگاه شهریار ایران ستودند و اکنون همه کسانى که آماده نبرد با او بودند، کمر بربستند به فرمانبردارى.
گشتاسب چون به کام خود رسید، فرستادهاى را نزد قیصر فرستاد که آنچه آرزو داشته است، برآورده شده و اکنون زریر و سپاه ایران چشم دارد که به نزد آنان آید تا همه سر به سر با او پیمان دوستى بربندند. قیصر دانست گشتاسب فرزند شهریار ایران بوده است، شتابان نزد او آمد و چون داماد خویش را بر اورنگ شهریارى آراسته به دیهیم پادشاهى بدید، او را تنگ در آغوش گرفت و از رفتار گذشته خویش پوزش خواست. گشتاسب نیز پوزش او را پذیرفت و از قیصر خواست تا همسرش را نزد او فرستد. قیصر از نزد گشتاسب بازگشت با سرزنش خویشتن و براى کتایون تاج و یاقوت سرخ و گردنبندى پرگوهر و شاهوار و هزار غلام و پرستار و پنج شتر دینار رومى فرستاد و خردمندى همراه پیشکشىها کرد تا نگهبان گنجها باشد.
دو سپاه چون دانستند دیگر نبردى و کشتارى در کار نیست، شادمان شدند و رومیان به پادگانهاى خود بازگشتند. کتایون چون به نزد گشتاسب بازگشت، هیاهوى شادى به آسمان رفت و بزرگان ایران او را شادباش گفتند. آنگاه سپاه ایران راه بازگشت را در پیش گرفت، قیصر تا دو ایستگاه آنان را بدرقه کرد. گشتاسب به خواهش از او خواست بازگردد و چون قیصر به روم بازگشت، گشتاسب به همراه زریر راهى ایران شد. چون لهراسب دانست زریر با گشتاسب به سوى ایران بازمىگردند، با بزرگان و مهتران به پیشواز او شتافت. پدر با دیدن گشتاسب، او را گرم پذیرا شد. گشتاسب شتابان از اسب فرود آمده، پدر را آفرین کرد و زارى نمود. لهراسب فرزند را آرام گردانده، گفت آنچه روى داد، از چشم پدر نبیند که خواست جهانآفرین بوده است. شادمان از بازگشت فرزند، او را بر تخت نشاند، رویش ببوسید و تاج بر سرش نهاد. گشتاسب پدر را گفت: «آرزو مىکنم هرگز بى تو این گیتى نباشد، تا روى گیتى هستى، تو را کهترى کنم و از فرمان تو هرگز سر نپیچم».
(آنانى که با شاهنامه در پیوندند، مىدانند پیش از بزرگمرد توس، دقیقى کمر بربسته بود که افسانهها و داستانهاى پهلوانى ایرانیان را به سرایش آورد و دریغا که با همه شگفتىآفرینىهایش براى خوى بدى که داشت، یکى از کارگزارانش او را بکشت و آنگاه فردوسى این کار سترگ را پذیرا شد. شاید بخت با ایرانیان یار بود که این بخش مهم از زندگانى ایرانیان به کوشش رادمردى چون فردوسى به فرجامى خوش رسد. سراینده شاهنامه به پاسداشت کوششى که دقیقى آغازیده بود، هزار بیتى را که از شاهنامه سروده بود، بىکموکاست آورده است و بخشى را که اکنون مىخوانید از زبان اوست).
چون لهراسب تاج و تخت به گشتاسب سپرد، از تخت فرود آمده، در آتشکده نوبهار بلخ جاى گرفت، آتشکده نوبهار چنان گرامى داشته مىشد که تازیان مکه را اینچنین گرامى مىداشتند. شاه یزدانپرست در خانه جاى گرفت و در بر روى خود ببست و خویش و بیگانه را نپذیرفت.
از دیگرسوى گشتاسب با پشتدادن به اورنگ شهریارى گفت: «شاهى یزدانپرست هستم و یزدان پاک این تخت و کلاه را به من داد است و از آن روى مرا در این بلندجاى نشانده که داد را در ایرانزمین و همه سرزمینهاى وابسته به ایران برپا دارم و براى پیروزى یزدان بجنگم و آزادگان را هرگز در تنگناى نگذارم و چون آیین شاهان را به جاى مىآورم، بىدینان و بدان را به دین خدا خواهم خواند. در این اندیشهام که چنان دادگسترى کنم که میش و گرگ از یک آبشخور بنوشند».
گشتاسب از دختر قیصر، کتایون، دو پسر به نامهاى اسفندیار و پشوتن آورد و با استوارشدن پایگاه شهریارى او، همه کسانى که اندیشه نادرستى درباره ایران داشتند، پاى پس کشیده، راه آرامش و دوستى را برگزیدند مگر شاه توران، ارجاسب که در درگاه او دیوان گوش به فرمان ایستاده بودند؛ او هرگز از پادشاهى گشتاسب خوشنود نبود، بهویژه آنکه مىدانست گشتاسب آیین نو و دین بهى را برگزیده و در اندیشه گسترش آن است.
چو گیتى به آن شاه نو راست شد/ فریدون دیگر همى خواست شد
گزیدش بدادند شاهان همه/ نشستن دل نیکخواهان همه
مگر شاه ارجاسب توران خداى/ که دیوان بدندی به پیشش به پاى