برهمکنش بیماری و خردمندپنداری
«اینک انسان»: روایت «نیچه» از نقش بیماری در جهانبینیاش
در جستار قبلی «فریدریش نیچه: فریادی بلند در تکاپوی ذهن و بدن» با اشاره به کتاب «من دینامیتم» درباره بیماری نیچه سخن گفتیم و نظریات مختلف را از دید علم پزشکی درباره بیماری او بررسی کرده و به این نتیجه رسیدیم که برخلاف باور مرسوم، جنون نیچه حاصل سیفلیس نبوده؛ بلکه ریشه در یک بیماری ژنتیکی داشته که پدر او را نیز درگیر کرده و درنهایت موجب فوت او شد؛
عبدالرضا ناصرمقدسی-متخصص مغز و اعصاب: در جستار قبلی «فریدریش نیچه: فریادی بلند در تکاپوی ذهن و بدن» با اشاره به کتاب «من دینامیتم» درباره بیماری نیچه سخن گفتیم و نظریات مختلف را از دید علم پزشکی درباره بیماری او بررسی کرده و به این نتیجه رسیدیم که برخلاف باور مرسوم، جنون نیچه حاصل سیفلیس نبوده؛ بلکه ریشه در یک بیماری ژنتیکی داشته که پدر او را نیز درگیر کرده و درنهایت موجب فوت او شد؛ اما نکته مهم اینجا بود که داستان بیماری نیچه همانطور که دیدیم، به اینجا ختم نمیشود. بیماری او فقط یک مسئله پاتولوژیک نبود که سبب یکسری علائم و سپس مرگ نیچه شود. دیدیم که بیماری نیچه تأثیراتی جدی و بنیادین بر ساختار نظام فلسفی او گذاشته بهطوریکه تشریح چگونگی بهوجودآمدن و خلق این آرای فلسفی بدون توجه به بیماری او امکانپذیر نیست. در جستار قبلی بیان شد که بیماری را باید بهعنوان جزئی اساسی در ایجاد مجموعه بدن-ذهن دانست. بدن انسان در ایجاد مفاهیم و نوع نگاه به جهان بهشدت دخیل است و بیماری میتواند در ایجاد تجربه خاص بدنمندی که منجر به نظام فلسفی ویژهای شود، دخیل باشد؛ اما این نظریهای ست که اثبات آن نیازمند شواهد بسیاری است. بهویژه نیازمند بررسی دقیق آثار فریدریش نیچه و تحقیق درباره چگونگی تأثیر بیماری در ساخت این آثار هستیم. درواقع نیز هیچکس به اندازه نیچه نمیتواند راهنمای ما در این قضیه باشد. باید ببینیم نیچه که تمام عمر با بیماری خود درگیر بوده و از درمانهای مهمترین پزشکان زمانه بهره میبرده است، چه چیزی درباره بیماری خود گفته و آیا بیماری در نظر او صرفا عاملی ناتوانکننده محسوب میشده یا نه، میتوانسته به بهبود شرایط او کمک کرده و سبب ایجاد جهانبینی جدیدی در او شود؟ در جستار قبلی گفتیم که «لو سالومه» که برای سالها معشوقه نیچه بوده و با احوالات او آشنایی کاملی داشته، در کتابی به این موضوع پرداخته و روایتی دست اول از آن به دست داده است. ما به آن کتاب خواهیم پرداخت؛ اما در اینجا به روایت دست اولتری از این موضوع میپردازیم؛ یعنی سخنان خود نیچه درباره نقش بیماری در نظام فلسفی او. چنین چیزی میتواند بسیار گرانبها و درعینحال هیجانانگیز باشد. نیچه در کتاب «اینک انسان» که بهنوعی خودزندگینامه او نیز هست، به صراحت تمام به این موضوع میپردازد. این مقاله به بررسی این کتاب و شواهد موجود در آن میپردازد. در مقالات بعدی سایر شواهد را بررسی کرده و سپس در انتها نشان میدهیم که چگونه همه اینها ابرانسان نیچه را در «چنین گفت زرتشت» به وجود آورده است. من برای این تحقیق از دو ترجمه این کتاب استفاده کردهام. اولین آن به نام «انسان مصلوب» ترجمه «رؤیا منجم» و دومین «اینک انسان» ترجمه «سعید فیروزآبادی». حال ببینیم که نیچه چه چیزی در این کتاب گفته که آن را تا به این حد مهم و ارزشمند کرده است.
اینک انسان
«اینک انسان» نوعی خودزندگینامه نیچه براساس نوشتهها و کتابهای اوست. در این کتاب برخلاف کتابهای مرسوم چیزی درباره وقایع زندگی او نمیخوانیم؛ بلکه همه چیز در حولوحوش کتابهای او و چیزی که به وجود آورده، میچرخد. در عین اینکه او کتابها و ایدههای اصلی موجود در آنها را توضیح میدهد، عوامل دخیل در ایجاد آنها را نیز بررسی میکند. نگاهی به عناوین فصلهای این کتاب بهخوبی به ما نشان میدهد که نیچه چه برداشتی از کارهای خود داشته و جایگاه آنها را در نظام فلسفی جهان چه میداند. پیش از اینکه نظر نیچه درباره بیماری خود را در این کتاب بخوانیم، بد نیست نگاهی به کتاب و ساختار آن بیندازیم؛ زیرا ساختار کتاب نیز به اندازه محتوای آن از نظر ما جالب و بحثبرانگیز است. کتاب در چهار فصل نوشته شده است: «چرا من اینهمه فرزانهام؟»، «چرا من اینهمه باهوشم؟»، «چرا من چنین کتابهای بیهمتایی مینویسم؟» و «چرا من سرنوشتی محتومم؟». به ترتیب این فصول توجه کنید: 1- فرزانگی، 2- هوش، 3- بیهمتایی و 4- امری محتوم. در نظام فکری که از طرف فردی متعالی به وجود میآید؛ یعنی فردی که وجودش ضرورت است، فرزانگی و باهوشی و بیهمتایی شرطهای لازم محسوب میشوند. نیچه در این کتاب که قبل از فروپاشی کامل روانی و جسمانی خود نوشته، بهدرستی چنین برداشتی از کل زندگی خود داشته است؛ اما چرا چنین چیزی از نظر ما مهم است؟ همانطور که گفتیم، نیچه در تمام عمر خود با بیماری و درد درگیر بوده و برای مداوای خود دست به هر کاری زده است. اگر بخواهیم ساده و طبیعی به موضوع نگاه کنیم، او نیز باید همانند بسیاری از بیماران از بیماری خود نفرت داشته و آن را مانع تحقق آرزوهای خود بداند. این رویکرد و نظری است که اکثر بیماران درباره بیماری خود بهویژه اگر مزمن و شدید باشد، دارند. بیماری نیچه نیز چنانکه در جستار قبلی دیدیم، از این دسته بود؛ بنابراین رفتار طبیعی این است که نیچه هم از بیماری خود متنفر بوده و آن را مانعی برای تحقق آرزوهایش بداند؛ اما از عناوین فصول و صفاتی که او برای خودش قائل بود، میتوان به این نتیجه رسید که زندگی او با تمام ناخوشیهایش و البته با آن بیماری فلجکننده، همه و همه تجربهای عالی از زیستن را در اختیار نیچه گذاشته است: تجربهای بیهمتا. همین عنوانبندی نشان میدهد که نیچه با وجود تمام تلاشها برای درمان خود، توانسته از پتانسیل بیماری برای اعتلای نظام فکری خود استفاده کند. و اینگونه نبوده که بیماری را صرفا فرایندی فلجکننده در زندگی خود بداند. این موضوعی است که نیچه بهصراحت در این کتاب از آن صحبت میکند. ازاینرو «اینک انسان» کتاب مهمی است؛ زیرا تعامل بین بدن و ذهن و بیماری در آن به اوج خود رسیده و در کنار هم تعریفی از «نیچهبودن» را ارائه میدهد.
تعریف نیچه از بیماری خود
نیچه در این کتاب مطالب جالبی را درباره تأثیر بیماری بر خلاقیت و شیوه اندیشیدن بیان میکند؛ اما چیزی درباره ماهیت بیماری خود نمیگوید. این برای من جالب است. درست است که در زمان نیچه، پزشکی به حدی نبوده که تشخیصهایی را که در جستار قبلی ذکر شد، بیان کند؛ اما براساس دانش آن زمان تشخیصهایی مطرح میشده است. نیچه با اینکه به توصیفات درخشانی درباره اثر بیماری خود بر آنچه به وجود آورده است، میپردازد؛ اما نامی از آن نمیبرد. انگار نام بیماری بهعنوان یک فرایند مجزا برای او نهتنها اهمیتی نداشته؛ بلکه چنین چیزی را هم نمیپذیرفته است. بیماری چیز جدا از کلیت او نبوده و تعریف او از بیماری طوری است که انگار بدون آن بیماری، نیچهای هم وجود نمیداشت. به خاطر همین بهتر است ما نیز بیماری را مجزا از کلیت «نیچهبودن» و آنچه به وجود آورده است، نبینیم. پس به جای اینکه سخنان او را درباره بیماری پشت سر هم بازگو کنیم، بهتر است ببینیم او چه تعریفی از خودش دارد و در این تعریف جایگاه بیماریاش چیست؛ بنابراین ببینیم در هر فصل چه چیزی درباره خودش گفته تا پدیدهای به نام نیچه را به صورت یک کلیت درک کنیم.
چرا من اینهمه فرزانهام؟
براساس این سرفصل، شاید انتظار داشته باشیم که نیچه از ویژگیهای هوشی و ذکاوت بالای خود سخن بگوید؛ اما اینطور نیست. اتفاقا او از چیزی صحبت میکند که هیچ دخالت و کنترلی بر آن نداشته است: تقدیر و سرنوشت. اینکه از پدر و مادری با خصوصیات مربوط به خودشان متولد شده است. در زمانی که نیچه این کتاب را مینویسد، اگرچه مقاله مشهور «مندل» در باب نقش سازوکارهای وراثت به چاپ رسیده؛ اما کسی اطلاعی از آن ندارد. شاید بدانند چیزی به نام وراثت داریم؛ اما اینکه چگونه وراثت اتفاق میافتد، موضوعی است که هنوز کسی نمیداند. پس معلوم است که نیچه هم با یک سؤال بزرگ به موضوع نگاه میکند؛ اما باز بر این موضوع تأکید دارد که بخش مهمی از هستی او در این وراثت یا به قول خودش تقدیر ریشه دارد؛ موضوعی که کاملا درست بوده و دلالت بر خصوصیاتی دارد که از پدر و مادر به او به ارث رسیده است. مادری که زندگی میکند و پدری که مرده است؛ بنابراین به قول خودش آنجا که پدرش هست، مرده است و آنجا که مادرش هست زنده، ازاینرو هیچکس مانند او از نشانههای فراز و فرود بهرهمند نبوده است. به سخن دیگر او میداند که بیماریاش شبیه بیماری پدرش هست و احتمالا همان سرنوشت پدر -مرگ زودرس- در انتظار اوست؛ اما او همه چیز را به این سرنوشت اندوهناک گره نمیزند؛ بلکه او مملو از فراز و فرود میشود. و برای نیچهشدن یا به قول خود تا به این حد فرزانهشدن نیازمند فرود نیز هست و این فرود را بیماری برای او به وجود میآورد. به سخن دیگر این فرود (بیماری) با فرازها (نوشتن کتابها) همراهی دارد: «کمال درخشندگی و طربناکی، حتی پرمایگی روح بازتابیده در آن کار، درباره من نهتنها با ژرفترین بیجانی فیزیولوژیکی، بلکه حتی با درد شدید همراه بود. در هنگامه سردرد شدیدی که سه روز تمام ادامه یافت و با استفراغ بلغم همراه بود -دستخوش بیهمتاترین روشنی و وضوح دیالکتیکی شدم و در خونسردی بیچونوچرایی راه خود را از میان پرسشهایی اندیشیدم که وقتی از تندرستی بیشتری بهرهمند باشم، به اندازه کافی برای آنها مجهز، پالوده و به اندازه کافی سرد نیستم». او بهوضوح ارتباط آنچه بهوجود آورده را با بیماری خود شرح میدهد. شاید هیچ چیز در نظام فلسفی نیچه به اندازه قدرت برهمزنندگی و انحطاط بارز نباشد و او همه این قدرت و شناخت را به درکی مرتبط میداند که از بیماری فلجکنندهاش داشته است: فقط یک بیمار است که میتواند ارزشهای یک بدن سالم را ببیند و دریابد و این چیزی است که نیچه در آن استاد بوده یعنی در اوج فرود، فرازها را بهوضوح میدیده و درک میکرده است. او بهواسطه بیماریاش چیزها را به شکلی میدیده و درک میکرده که برای دیگران مقدور نبوده است. بیماری برای او ابزاری جهت دیدن جهان بوده؛ نوعی دگرگونه دیدن و کشفی وارونه از جهان. از همین روست که میگوید: «هرچه من را نکشد من را نیرومندتر میسازد». برای همین فرزانگی وارونه است که او خود را بهشکلی درونزاد تندرست میداند. خود او اینگونه میگوید: «بیماری برای کسی که به شکل درونزادی تندرست است، میتواند حتی انگیزش و محرکی نیرومند برای زندگی، برای زندگی افزوده باشد». او بیماری را به یک فرصت بدل کرده است. او رنجش و آزردگی را به فیزیولوژی بدن گره زده و عنوان میکند که اگر از آن نگذریم، فقط به دلیل همین ارتباط بر بیماری خود افزودهایم. از خلال همین سخنان بهخوبی متوجه میشویم که بیماری در سرشت او نفوذ نکرده بلکه سرشت او را تقویت کرده است. او فلسفهاش را بهواسطه بیماریاش یافته نه اینکه فلسفهاش بیمارگونه باشد.
چرا من این همه با هوشم؟
جالب است که او فرزانگی را از هوش جدا میکند. فرزانگی در نگاه او چنانکه دیدیم، امری تقدیری است. نوعی سرنوشت محتوم که بهواسطه ژنتیک و بیماری به وجود آمده است. اما هوش انگار بیشتر در دستان اوست و او سعی کرده با تغییر محیط بر آن بیفزاید. این فصل کتاب توضیح همین مسئله است و اتفاقا توضیحش بسیار قابلتوجه است. او پس از بیان یکسری عادتها در فکرکردن، شروع به توصیههای غذایی میکند: چه بخوریم تا به بالاترین میزان توانایی خود برسیم؟ از نظر او «تمام کوتهاندیشیها و تعصبات از رودهها سرچشمه میگیرد». او درباره رژیمهای غذایی آلمانها، انگلیسیها و فرانسویها صحبت میکند. شاید شنیدن چنین توصیههایی در یک کتاب فلسفی آنهم از نیچه برای ما عجیب باشد اما اگر این توصیهها را در کلیت بدن-ذهن مورد نظر او ببینیم همه چیز کاملا بجا بوده و اصطلاحا سر جای خود نشسته است: «قهوه را باید کنار گذاشت»، «چای تنها صبحها خوب است». پس از رژیم غذایی، او به زیستگاه و آبوهوا میپردازد. موضوعاتی که از نظر او در هوش و درست فکرکردن مؤثر هستند: «تأثیر آبوهوا بر کارکردهای جسمانی، که روی شتابگیری و کندشدنشان تأثیر دارد تا آنجا میرود که اشتباه در گزینش زیستگاه و آبوهوا نهتنها میتواند فرد را از تکلیفش بازدارد بلکه میتواند آن را به کلی از او بگیرد و بهاینترتیب دیگر هرگز با آن رویاروی نشود». شاید همین موضوع سفرهای پیدرپی نیچه را نیز توضیح دهد. او در هر فصلی به شهری در اروپا میرفت و انتخاب شهر بر اساس آبوهوایش برای او بسیار مهم بود. زیرا بر این اعتقاد بود که آبوهوای نامتناسب میتواند از فردی با هوش و خردی چشمگیر یک انسان بزدل و کوتهبین بسازد. در ادامه میگوید این شرایط بیماریاش بود که او را به چنین کشف مهمی درباره تأثیر آبوهوا قادر ساخت. او حتی همین بیتوجهی به موضوع زیستگاه را دلیلی بر هدررفتن بخشی از عمرش میداند: «نادانی و بیخبری از فیزیولوژی -با سرگشتگی آرمانگرایی پیامد آن- بود که نفرین واقعی زندگیام بود». سومین موضوع مهم شیوه بازیافتن نیرو است. چگونه میتوانم آن نیروی فعال و خلاق درونی خود را بازیابی کنم؟ چگونه میتوانم بهشکل دائمی خودم را خلاق و متفکر نگه دارم؟ نیچه راهحلی که برای خودش ارائه داده خواندن و مطالعه است: «مطالعه در کل از راههای بازیابی نیرو برای من است» و اگرچه بهصراحت نمیگوید اما این بازیابی نیرو برای او اثری درمانی (به معنای پزشکی) نیز دارد: «دورههای کار و باروری با دورههای بازیابی و بهبودی دنبال میشود: به اینجا بیایید، ای کتابهای دلشادکننده روشناندیش هوشمند». از اینجا نیچه از طبیعت فیزیولوژیک خود به مقوله فرهنگ نقب زده و فیزیولوژی و فرهنگ را به هم متصل میکند. او در ادامه از نویسندگان محبوب خود سخن میگوید. او درعینحال زیستیترین نظر ممکن را ارائه میکند. زبان او زبان بدن است و از آن استدلالهای انتزاعی عقلگرایان خبری نیست. زیرا او درنهایت پس از بیان همه اینها، همه را در جهت غریزه حفظ جان توصیف میکند. به قول خودش در تمام این دغدغهها و نکتهها، غریزه حفظ جان چیره است. درنهایت او حرفی میزند که بیش از هر فیلسوفی فرزانگی خود را به ما نشان میدهد. او سخنگفتن از موارد به ظاهر پیشپاافتادهای مانند خورد و خوراک، آبوهوا و شیوه سرگرمساختن خود را از تمام چیزهایی که تاکنون برای انسان مهم دانسته میشده، با تأکید بسیار بااهمیتتر میداند. اینجا نقطهعطفی در طرح بزرگ نیچه است: او ابتدا دست به توصیفی عمیق از ساختار انسان میزند. سرشت، بیماری و سایر عوامل درونی در کنار آن چیزی که محیط بهوجود میآورد (شامل غذا و زیستگاه) ساختاری به نام ساختار انسانی را بهوجود میآورد که توانایی باروری معنوی دارد. یعنی میتواند زاینده شود. برای این زایندگی نیازمند تجدید دائم نیرو است. این نیرو را از فرهنگ تأمین میکند. و در اِزای آن خود نیز به ایجاد این فرهنگ یاری میرساند. مطلب مهمی که در فصل بعدی با توضیح کتابهایش به توضیح آن میپردازد.
چرا من چنین کتابهای بیهمتایی مینویسم؟
در این فصل نیچه به توصیف کتابهایش میپردازد با این توضیح که «من یک چیزم و نوشتههایم چیز دیگری». پس بیشتر درباره آثارش سخن میگوید؛ اگرچه میتوان در لابهلای آن مطالبی درباره خودش نیز خواند. او سبک نویسندگی را نیز به حالات درونی و عواطف مرتبط میداند؛ «انتقال حالتی از تنش درونی عواطف به یاری علائم و نشانها، ازجمله آهنگ و نواخت این نشانهها- این معنای هر سبکی است». یعنی آنچیزی که در این کتابها میبینیم به شکل مستقیمی با چیزی که از خود بیان میکند، مرتبط است. در یکی از مهمترین آنها وقتی میخواهد درباره چگونگی نوشتن کتاب «انسانی، بسیار انسانی» سخن بگوید چنین مینویسد: «بیماری من حقی برای رویگردانی کامل از تمام عادتهاست و به من فرصت و فرمان میدهد که خویشتن را از یاد ببرم و نیز ضرورت آرمیدن، بیکاری، صبر و شکیبایی را فراهم میکند». نکات مهم دیگری نیز هست که در هنگام بررسی سایر کتابهای نیچه از منظر ارتباط بدن-ذهن در جستارهای بعدی به آن خواهیم پرداخت.
چرا من تقدیر هستم؟
به فصل آخر کتاب میرسیم. فصلی که جمعبندی نیچه از خود در سایه سرشت و تفکرات و کتابهایش است. او در اینجا خود را به معنای تعریفی که از ساختار انسانی بیان شد امر و سرشتی محتوم میداند، او که برای اندیشیدن به معنای بازسنجی تمام ارزشها آمده است: «نخستین انسان محترمی که با فریبکاری هزارانساله مبارزه میکند». او اولین کسی است که امورات اخلاقی بشر را تحقیر میکند: «آنچه تاکنون حقیقت نام گرفته است، زیانآورترین، فریبندهترین و نهفتهترین قالب دروغ دانسته میشود. آن بهانه مقدس برای اصلاح بشریت چون نیرنگ و مکیدن خون زندگی و دچار کمخونی شدن است. اخلاق یعنی خونآشامی ... آنکس که اخلاق را پدید آورد، تنها ضدارزشی در بین تمامی ارزشها یافته است که به آن باور دارند یا باور داشتهاند». او در این فصل پس از بیان داستان خود و کتابهایش چیزی را بیان میکند که بهواسطه آن امر محتوم روح بشری خوانده میشود: اینکه چگونه مفاهیم بهظاهر اخلاقی را ویران میکند. از نظر ما میتواند پرسشبرانگیز باشد که چگونه نیچه از بیماری خود، میراث مرگبار خانوادگی، خورد و خوراک و آبوهوا، انسانی شد که چنین اندیشهای را بیان کند؟ به نظر ارتباط آن موارد جزئی با چنین اندیشه بنیانافکنی چندان روشن و واضح نیست. این حرف درست است: نظام بدنی-ذهنی نیچه بهمعنای آنکه ارجاعات بدنی چگونه در امر ساخت نظام اندیشهای دخیل هستند، چندان مورد بررسی قرار نگرفته است. شاید جالب باشد که بیش از صد سال از نوشتن کتابهای نیچه میگذرد و با اینکه حرفهای پراکندهای درباره بیماری او زده شده ولی هیچگاه آن نظام اصلی انسانی او یعنی تأکید بر بدن زمینی مورد بررسی قرار نگرفته است. فقط در سایه چنین بررسیهایی متوجه میشویم که چگونه از مواردی بهظاهر جزئی که در ساخت بدن ما دخیلاند، چنین نظام شگفتانگیزی شکل گرفته است. این موضوع نهتنها دیدی متفاوت درباره بیماری به ما میبخشد بلکه در امر درمان بیماران نیز میتواند یاریکننده باشد.