زریر در آوردگاه
خاقان چین که از گشتاسب برای خوددارى از پرداخت گزیت و روىآوردن به دین بهى سخت خشمگین بود، سپاه خویش را به مرزهاى ایران روانه کرد و گشتاسب نیز سپاه بیاراست و پیش از نبرد، راهنمای خود جاماسب، مرد خرد را فراخواند تا از نیروى پیشگویى او بهره گیرد و رویدادهاى آینده را بازگو کند. جاماسب از تلخکامىها گفت و اینکه در این نبرد فرزندان گشتاسب و برادرش، زریر، کشته خواهند شد.
خاقان چین که از گشتاسب برای خوددارى از پرداخت گزیت و روىآوردن به دین بهى سخت خشمگین بود، سپاه خویش را به مرزهاى ایران روانه کرد و گشتاسب نیز سپاه بیاراست و پیش از نبرد، راهنمای خود جاماسب، مرد خرد را فراخواند تا از نیروى پیشگویى او بهره گیرد و رویدادهاى آینده را بازگو کند. جاماسب از تلخکامىها گفت و اینکه در این نبرد فرزندان گشتاسب و برادرش، زریر، کشته خواهند شد. گشتاسب بسیار گریست و به جاماسب گفت با این پیشآگهى از روانهکردن فرزندان و زریر به آوردگاه خوددارى خواهد کرد و جاماسب او را گفت سرنوشت اینگونه نوشته شده و جز این چاره نیست و سرانجام دو سپاه روباروى یکدیگر قرار گرفتند. همانطور که جاماسب گفته بود، اولین کسى که وارد آوردگاه شد، اردشیر، پسر گشتاسب، بود. یکى از سپاه ارجاسب از نهانگاه، ناوکى بیفکند که زره شاهزاده ایرانى را بدرید و جوان برومند از اسب فروغلتید و تن پاکش به خون آغشته شد. با کشتهشدن شاهزاده اردشیر سپاه ایران به خروش آمد و اورمزد بر سپاه دشمن زد، بسیار بکشت و در آوردگاه سیلانى از خون روانه گرداند و چون بازوانش خسته شد و اندیشه بازگشت به سپاهیان خود را داشت، تیرى که از چله کمان ناجوانمردى رها شده بود، بر پشت اورمزد نشست و او نیز بر زمین غلتید و آنگاه بود که چینیان دلیر شده، بر او تاختند و پیکرش را بسیار زخم زدند تا جان سپرد. در پى او، شاهزاده شیدسب که چهرهاى دلنشین داشت، به رزمگاه گام نهاد. شیدسب بر اسبى پیلگونه نشسته بود که در شتابگرفتن مانند آهو و در درشتى مانند پیل بود. شیدسب نیزه به دست وارد آوردگاه شد و چینیان را به نبرد فراخواند. در این هنگام پهلوانى از سپاه چینیان به روبارویى او آمد که پیکرى همانند گرگ پیر داشت. آن دیو گفت: «من آماده نبرد و آن پهلوانى هستم که با شیر گرسنه دندان مىزنم!». دو نبردهمرد با نیزه با یکدیگر سخت درآویختند، سرانجام شاهزاده ایرانى سینه ترک را نشانه گرفت، ترک دیووش سپر را نگهبان سینه کرد، نیزه شیدسب از سپر گذشت و سینه ترک را شکافت و آن پیکر پیلوش بر زمین غلتید. شاهزاده اندکى بماند تا نبردهمرد دیگرى از راه رسد که هیچیک از ترکان را آن توان نبود در برابر شیدسب بایستد و چون شاهزاده اندیشه بازگشت کرد، چینیان به شیوهاى ناجوانمردانه پشت شاهزاده را آماج تیرهاى زهرآگین خود کردند و شیدسب دردمندانه از اسب خویش بر زمین فروغلتید. آنگاه گرامى، فرزند جاماسب، نزد شاه آمد تا از او فرمان گیرد. اسب گرامى مانند سوارش تیزتک و چابک بود و چون فرمان گرفت، شتابان در برابر رده چینیان بایستاد و خداوند مهربان را یاد کرد و فریاد برآورد: «کدامیک از شما آن شیردلى دارد که در برابر نیزه من ایستادگى کند؟» و با فریاد، نامخواست را به نبرد فراخواند. آن جادوگر دیوگونه باورمند به پیروزى خود شتابان به آوردگاه گام نهاد. دو سوار با نیزه و گرز و شمشیر و تیر با یکدیگر جنگیدند. گرامى پهلوانى با زور شیر بود و نامخواست توان ایستادگى نداشت و پاى به گریز نهاد. گرامى خشمگین از کشتهشدن اردشیر و شیدسب در پى نامخواست اسب خویش را تازاند و چون به میان سپاه چینیان زد، ایرانیان از بیم آسیب گرامى، بر سپاه دشمن تاختن گرفتند. در گرماگرم نبرد، از دست ایرانیان درفش کاویانى بر زمین افتاد، گرامى فروافتادن درفش را بدید، از بیم آنکه به خاک آغشته شود، از اسب فروجسته، درفش را از زمین برگرفت و خاک آن را بسترد. چینیان چون گرامى را پیاده بدیدند که درفش برگرفته، او را پیرامون کردند تا کارش را یکسره کنند.
ز هر سو به گردش همى تاختند/ به شمشیر دستش بینداختند/ درفش فریدون به دندان گرفت/ همى زد به یک دست گرز اى شگفت
چینیان گرامى را در میان داشتند و از هر سوى زخمى مىزدند، سرانجام دست گرامى از تن پیلوارش جدا شد و براى آنکه درفش بر زمین نیفتد، آن را به دندان گرفت و با دست دیگر گرز را بر فراز سر خود مىچرخاند و بسیار از ترکان را از اسب فروکشید و سرانجام به زارى کشته شد و دریغا براى آن جوان دلیر که پدر خردمند پیرش دیگر او را ندید. در این هنگام بستور، پور زریر که از کشتهشدن شاهزادگان گریان بود، پاى به آوردگاه گذاشت، از دشمنان بىشمار بکشت و سرانجام پیروز و شاد به نزد پدر بازگشت. با بازگشت پیروزمندانه بستور، نیوزار، دیگر پسر گشتاسب، وارد آوردگاه شد و فریاد برآورد:
کدام است مرا از شما نامدار/ جهاندیده و گرد و نیزهگذار/ که پیش من آیند نیزه به دست/ که امروز در پیش مرد آمدهست