|

سفر به حوالی مرزهای فلسطین

با تمام کودکان جنگ‌زده گریسته‌ام

همه تصویرهای آن یک ساعت، انگار که همین امروز برایم اتفاق افتاده باشد، در ذهنم باقی مانده است. تمامی آن جزئیات لعنتی که خودش را طوری غلیظ و لزج به خاطره‌های کودکی‌ام گره زده که قرار نیست هیچ وقت فراموش شود.

با تمام کودکان جنگ‌زده گریسته‌ام

سیامک صدیقی: همه تصویرهای آن یک ساعت، انگار که همین امروز برایم اتفاق افتاده باشد، در ذهنم باقی مانده است. تمامی آن جزئیات لعنتی که خودش را طوری غلیظ و لزج به خاطره‌های کودکی‌ام گره زده که قرار نیست هیچ وقت فراموش شود.

فقط آن یک ساعت، و نه حتی ذره‌ای از قبل و بعد آن، با کوچک‌ترین اتفاق‌های پیرامونش یادم مانده است؛ ازدحام خیابان بهارستان، خرید زنان عجول با آن چادرهای مشکی یکدست و هیاهوی دستفروشان اواخر دهه 60 در آخرین روزهای پاییز... اما چیزی که بیش از همه اینها جلوی چشم‌هایم می‌آید، چشم‌های مادرم است؛ آن چشم‌های همیشه نگران.

آژیر ملعون قرمز که ناگهان ریخت روی این تصویر و از ناکجا هوار شد بر خیابان بهارستان... و عربده خشمناک انفجار در چندصد متری ما... چشم‌های مادرم را فراموش نمی‌کنم. شتاب افتاده بود روی همه چیز و ترس. نایلون‌های جورواجور خرید، دست‌های مادرم را با بی‌رحمی به سمت زمین می‌کشیدند و خودش ایستاده بود در صف نانوایی... و من گوشه چادرش را دست گرفته بودم.

در آن روزگار صف‌های طولانی برای همه چیز، فقط دو نفر مانده بودند تا نوبت به ما برسد. هنوز هم بوی دلچسب نان در آن سرمای پاییزی تهران را به یاد می‌آورم... و نعره ناگهانی انفجار دوم را که یکباره با عربده‌ای هولناک، نگاه همه آن زنان عجول را از ازدحام خیابان جدا کرد. انفجار انگار خودش را به ما رسانده بود؛ بمب همان حوالی روی زمین افتاده بود و خریدکردن‌ها و چانه‌زدن‌ها و تمام روزمرگی را از جان بهارستان گرفت...

شیون مادرم اولین صدای پساانفجار بود که از لابه‌لای سوت یکریز ماسیده به دیواره‌های گوش‌، توی چشمم افتاد. تمام خریدها پخش شده بود روی زمین و او داشت با چشم‌های هراسان و بی‌چاره، به جان می‌دوید. خواهر و برادرهایم تنها توی خانه مانده بودند. و من پابه‌پای زنی می‌دویم که انگار بچه‌هایش زیر آوار مرده باشند... کودک هفت‌ساله، چطور می‌تواند آن تشویش بی‌نهایت در چشم‌های مادرش را فراموش کند؟

 هراس مظلوم کودکانه

ما به خبرهای پلید عادت کرده‌ایم. به جنگ، به مثله‌کردن، به زن‌کشی... آدم به جان آدم افتاده است و خبرهای بد همه‌جا پخش شده‌اند.

تلویزیون را که روشن می‌کنی‌، بمب‌های سرگردان، پشت به پشت، روی خانه‌ها می‌افتند و خوف ماسیده به آژیرهای قرمز، طوری با کالبدهای کودکانه قاطی می‌شود و در گوشت و پوست فرو می‌رود که تا همیشه فراموش نمی‌شود و بچه‌های بی‌گناه، آن هراس مظلوم را تا هنگامه مرگ با خودشان همراه می‌برند.

و انگار برای هیچ‌کس مهم نیست در خانه‌ای که بمب خودش را با شتاب به آن نزدیک می‌کند، گزاره‌های ارزشمندی هم وجود دارد؛ خانواده، زندگی و عشق...

من می‌دانم هیاهوی آژیر با ساکنان این خانه‌ها چه می‌کند. کودکی من در یکی از این خانه‌های وحشت‌خورده گذشته است و تمامی این یادهای هراسناک، قرار هم نیست تا رسیدن مرگ از کالبد من بیرون برود؛ تشویش آژیر قرمز که هوار می‌شد روی بهارستان، مادرم با همان چشم‌های همیشه نگران، بچه‌هایش را دور تا دور خودش جمع می‌کرد، مثل مرغی هراسان که بال‌هایش را روی جوجه‌هایش می‌کشد. و لابه‌لای جیغ‌های کودکانه، یادش نمی‌رفت که نوازشمان کند و این‌طور نامعمول دلداری‌مان بدهد؛ یا همه‌مان می‌میریم یا همه با هم زنده می‌مانیم.

بمب چه می‌داند توی آن خانه‌ها چه خبر است. خودش را می‌اندازد میان یکی از این صداها، گریه‌ها، التماس‌ها... و من آن موقع از مرگ می‌ترسیدم. مثل تمامی بچه‌ها که زندگی توی باورشان جاودانه است. مثل تمام بچه‌هایی که مردن هنوز هیچ جایی در دنیای کودکانه‌شان ندارد. حالا بیش از سه دهه از خاطره‌های هولناک آن روزها گذشته است اما جنگ این سو و آن سوی عالم، تمام‌قد و بی‌وقفه ادامه دارد و همچنان می‌نشیند روی سرنوشت بچه‌ها... و ناگهان در بحبوحه تمام این موشک‌ها و انفجارها و مرگ‌های رقت‌بار که به روزمره همه ما الصاق شده است، به کاروانی رسانه‌ای دعوت می‌شوم برای بازدید از جنوب لبنان و مرزهای فلسطین.

و تمام روزهای غمگین هفت‌سالگی دوباره برمی‌گردد جلوی چشم‌های حیران‌مانده‌ام.

  بچه‌هایی که نَگریسته‌اند

اینجا در جنوب بیروت، درخت‌های زیتون و پرتقال هم بوی جنگ می‌دهند و دریای مدیترانه و تمام کوچه‌ها و نقاشی‌های روی دیوارها. همه جا صحبت از جنگ است؛ میان نوجوان‌های تازه به بلوغ رسیده و خشت خشت خانه‌های فرسوده. اصلا جنگ انگار خودش را انداخته است لابه‌لای واژه‌های مردم اینجا و صحبت‌های هرروزه را توقیف کرده است... و حتی پچ‌پچ‌های عاشقانه را و ترانه‌های ماهیگیران را.

و هرچه به جنوب لبنان نزدیک‌تر می‌شویم، جنگ فاش‌تر می‌شود. هماغوشی پلشت بمب‌ها و دشت‌ها خودش را جابه‌جا می‌اندازد توی چشم‌های عبوری و «جبل عامل» محصور در میان کوهپایه‌های تُنُک و درختان سیب و انگور خودنمایی می‌کند. دست‌های جنگ اینجا کوه‌ها را هم دستمالی کرده است و اضطراب بمباران‌های چندساله با آب و نان این خاک عجین شده است.

در تمام این مسیر پیچاپیچ به سوی جنوب، تابلوهای سبزرنگ، از نام‌هایی رونمایی می‌کنند که جنگ، سال‌ها پیش از این دیدار، روایت بمب‌ها و هراس‌های رسوب‌کرده در آنها را به ما رسانده است. قسم می‌خورم کودکان «قانا» با کودکان تمام دنیا فرق دارند. کابوس غلیظ هر شبه، سال‌ها روی پوستشان ریخته است؛ خردسالانی که با انفجارهای شبانه قد کشیده‌اند و از هجوم یکباره ترس، حتی نگریسته‌اند... بهت کرده‌اند. «صیدا»، و «بنت جبیل» و روستاهای زیباروی مسیر طوری با طبیعت خوش‌اندام مدیترانه‌ای گره خورده‌اند و آن‌گونه چشم‌ها را بندی خود می‌کنند که فراموش می‌کنی ساکنان این بهشت، هر شب و هر شب خواب مرگ دیده‌اند.

جاده ما را از لابه‌لای این همه زیبایی با خودش پیش می‌برد، از «اقلیم التفاح» با آن درخت‌های خوشبوی سیب و زیتون‌های سبز، اما مرا دوباره می‌برد به سال‌های دور و گره می‌زند با کودکانی که اینجا کلان شده‌اند... و من احساس می‌کنم با تک‌تک مردمان این خطه عرب‌زبان، به اندازه تمام آن ترس‌ها حرف‌های مشترک دارم.

  کودکان می‌ترسند، کودکان می‌میرند

از جایی که حالا ایستاده‌ام، مرزهای فلسطین دیده می‌شود، آن دورها، دقیقا پشت آن کوه‌های کوتاه‌قد، که تا کمر در غبار فرو رفته‌اند، پدری شوربخت دارد با پاهای بی‌قرار، این‌سو و آن‌سو می‌دود و اسم کودکش را روی آوار ساختمان‌هایی که پخش زمین شده‌اند، هوار می‌کشد. عربده طوری از حنجره‌اش بیرون می‌ریزد که انگار صدا، صدای آدمیزاد نیست.

همه ما این تصویر نامستور را دیده‌ایم. کودک حتما زیر آوار مرده است. مانند آن دختر سه‌ساله کال، که آوار روی صورت و بازوان برهنه‌اش رنگ گرفته است و در آغوش دست‌های پدرش مرده است. پدر، دخترش را میان بازوهای مردانه، به همه چشم‌های مبهوت می‌ریزد و با واژه‌های پرشور عربی زوزه می‌کشد... و دختر هنوز دارد میان دست‌های پدرش تاب می‌خورد.

تلویزیون را که روشن می‌کنی، موشک این بار به بیمارستان هم می‌رسد و کفن‌های سفید کوچک، برای نوزادان تکه‌تکه شده آغوش می‌شوند. مادرهای سرگردان هنوز با سرانگشتان دریده، آوارهای ولگرد را کنار می‌زنند و اسم‌هایی را به تمنا صدا می‌کنند. «عبدالله»، «احلام»، «نورَس»، «احمد»، «مُهیره»... چه فرقی می‌کند؟ همه‌شان زیر آوار، خاک‌خورد شده‌اند و هیچ پاسخ کودکانه‌ای برای مادران پریشان نمانده است.

بچه‌ها دارند تمام این صحنه‌ها را می‌بینند و فقط بهت کرده‌اند. اینها مرگ را دیده‌اند و تکه‌های برادرشان را و جنازه‌ سوخته خواهرشان را. اینها دیگر با همه بچه‌های عالم فرق دارند... یکباره بزرگ شده‌اند.

صدای انفجار هنوز هم بسیار تازه است و نه از اینجا که از همه جای دنیا شنیده می‌شود. آژیرها هنوز پرمشغله هستند و هیچ آرام نمی‌گیرند... جنگ خودش را پرت کرده است درست به میانه بازی بچه‌ها. اینجا که من ایستاده‌ام، سرزمینی است که مردمانش را هرگز ندیده‌ام، اما تک‌تک‌شان دست‌های‌ مرا می‌گیرند و می‌برند به هفت‌سالگی‌ام. نگاهم به تصویر آن کودکی چسبیده است که «چشم‌های از وحشت دریده‌اش»، عمیق بهت کرده بودند و سکوت. و لب‌های هراس‌خورده‌اش، لال شده بودند. هبوط کرده بر ویرانه‌ها، داشت با صورت غبار ماسیده‌اش، به همه نگاه می‌کرد. آن چشم‌های گنگ و مبهم در میان آن همه آدم، دنبال یک بوی آشنا می‌گشت و وقتی یکی از آن نگاه‌ها او را در آغوش گرفت، ضجه‌ و اشک یکباره فوران کرد و واژه‌های نامفهوم از میان لب‌هایش بیرون ریخت.

مادرم داشت دیوانه‌وار می‌دوید و من وحشت کرده بودم. هراس افتاده بود توی پاهای او و چشم‌های من. به خانه که رسیدیم، همه همسایه‌ها زیرزمین ساختمان پنهان شده بودند و چشم‌های برادر کوچکم، وقتی مادرم را در آستانه در دید، تمام آن بهت و وحشت را یک‌جا گریست.