|

اسفندیار کین‌خواه خون زریر

چینیان با آگاهى از روى‌آوردن ایرانیان به دین بهى و پذیرش زرتشت به پیمبرى از سوى اهورامزدا، خداى یگانه و یکتا، بر سپاه دشمن تاختن گرفتند و در نبردى خونین، یک یک پهلوانان ایرانى همان‌گونه که ارجاسب، دستور خردمند گشتاسب، پیشگویى کرده بود، به شیوه‌اى ناجوانمردانه از پاى درآمدند

اسفندیار کین‌خواه خون زریر

چینیان با آگاهى از روى‌آوردن ایرانیان به دین بهى و پذیرش زرتشت به پیمبرى از سوى اهورامزدا، خداى یگانه و یکتا، بر سپاه دشمن تاختن گرفتند و در نبردى خونین، یک یک پهلوانان ایرانى همان‌گونه که ارجاسب، دستور خردمند گشتاسب، پیشگویى کرده بود، به شیوه‌اى ناجوانمردانه از پاى درآمدند و چون زریر، برادر گشتاسب گام به میدان نهاد و بسیارى از سپاهیان چینى را از پاى درآورد، خاقان چین فریاد برآورد هر که این پهلوان ایرانى را از اسب فروکشد، دخت خویش به همسرى بدو سپارد و آن‌گاه بود که بیدرفش پلید و جادوى که به گرگى پیر مى‌مانست، ژوبینى زهرآگین در مشت گرفته، به کمین بنشست و چون زریر به وى نزدیک شد، آن ژوبین را از کمینگاه به سوى زریر افکند که از جوشنش بگذشت و تن شهریارى‌اش را به خون آغشت. چون اسفندیار، آن گو پیلتن از مرگ زریر آگاه گشت، اندوهى سترگ بر او چیره شد؛ جامه رزم به تن کرده، به کین‌خواهى زریر پاى به میدان گذارد و گشتاسب، فرزند را نوید داد اگر بر دشمن پیروزى یابد، تاج و تخت خویش به او سپارد و همانند پدرش، لهراسب‌شاه پیر، در گوشه‌اى آرام، آرام خواهد گرفت.

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر/ که گر بخت نیکم بود دستگیر‌/ که چون بازگردم از این رزمگاه /به اسفندیارم دهم تاج و گاه

چون اسفندیار از آن کوه بانگ پدر بشنید، نیزه به چنگ بر اسبى بلندبالا بنشست و در لشکر دشمن افتاد، آن‌چنان که باد در میان گلبرگ‌ها افتد و بسیارى از آنان را بکشت که کس را توان ایستادن در برابر او نبود و همگان پاى گریز را بر شمشیر تیز برتر ‌دانستند. بستور، فرزند زریر نیز بر اسبى تیزرو بنشست و نیزه در دست، به سوى دشمن تاخت تا کینه پدر بستاند.

چو بستور پور زریر سوار/ ز خیمه خرامید زى اسب دار‌/ بپوشید جوشن بدو برنشست/ 

ز پنهان خرامید نیزه به دست‌/ همى تاخت آن باره تیزگرد/ همى آخت کینه همى کشت مرد

بستور از اردشیر، یکى از سرداران سپاه خود پرسید پیکر درهم‌شکسته پدرش در کجا افتاده است و اردشیر گفت: «او در میان سپاه در نزدیکى آن درفش سیاه است، به آن سوى بتاز شاید یک بار دیگر چهره پدر خویش را از نزدیک ببینى». پس آن شاهزاده اسب خویش برانگیخت و بسیاری از دشمنان ایران را بکشت و راه به سوى پیکر پدر بگشود و چون کشته پدر را بر خاک افتاده دید، جهان در پیش چشمش تیره و تار گشت، دل و هوش از کف بداد و از اسب خود را بر پیکر بى‌جان پدر افکند و غمگنانه گفت: «در پروردن من چه بسیار سختى‌ها پذیرفتى و اکنون که رفته‌اى، مرا به که سپرده‌اى؟ تو را نزد برادرت، شاه ایران برم و به او بگویم این سزاى تو نبود، باید کین تو را از دشمنان بازگیرد». آن‌گاه پیکر پدر را بر پشت اسب خویش نهاد و گریان و نالان با آواى بلند نزد شاه رفت. گشتاسب، بستور را گفت‌: «اى جان پدر، چرا این‌گونه دیدگانت را پر آب کرده‌اى؟» و بستور پاسخ داد: «آیا نمى‌بینید پدرم چگونه تباه شده است؟» و از گشتاسب خواست کینه پدرش را بازخواهد.

شه خسروان گفت اى جان باب/ چرا کردى این دیدگان پر ز آب‌/ کیان‌زاده گفت اى جهانگیر شاه/ نبینى که بابم شد اکنون تباه‌/ پس آن‌گاه گفت اى جهانگیر شاه/ برو کینه باب من بازخواه

گشتاسب چون اندوه برادرزاده خویش بدید، فرمان داد تا جامه رزم او را بیاورند که جهان بر جهانجوى تاریک شده بود و فریاد برآورد: «مروز از پى کین برادر، جویبار خون از دشمنان جارى گردانم؛ آتشى اندر جهان افکنم که دود آن به کیوان رسد». ارجاسب که شاه را آماده نبرد دید، او را از تاختن بازداشت و اندرز داد: «کین‌خواهى گشتاسب را از فرزندش، بستور خواستار باش که او توان شکستن دشمن را داراست». گشتاسب به ناگزیر، اسب خویش، بهزاد را به او داد و بستور بر پشت اسب سیاه بنشست و به پیش سپاه دشمن رفت و از ژرفاى دل فریاد برآورد: «منم بستور، پور زریر، آن جادوى درفش کجاست که درفش جمشیدى را ربوده است؟» و چون پاسخى نیامد، از پهلوانان سپاه دشمن بسیار بکشت و چینیان از برابر او پاى پس کشیدند و درهم آمیختند. از دیگر سوى اسفندیار تیغ در دشمن گذارد و بى‌شمار از ایشان بکشت و سالار چین که با بیم و شگفتى مى‌دید بستور چه بى‌پروا نیزه را به کار مى‌گیرد، به نزدیکان خود گفت: «مگر زریر کشته نشده بود، چگونه دگرباره سوار بر آن اسب سیاه شده، این گونه مى‌تازد و پهلوانان ما را از پاى درمى‌آورد؟ آن بیدرفش اکنون کجاست، او را نزد من آرید». بیدرفش، جامه زریر را بر تن کرده، درفش بنفش او را به نشانه برترى و ژوبین زهرآلوده را که با آن زریر را به خاک و خون کشیده بود، به دست گرفته، به آوردگاه گام نهاد. شاه او را فرمان داد پس از کشتن پدر، کار پسر را نیز به پایان برد و بیدرفش از کشتن زریر توش و توان گرفته، به پیشواز پسر او، بستور شتافت. دو نبرده‌مرد روباروى یکدیگر شده، درهم آویختند. اسفندیار که شاهد نبرد بستور با بیدرفش بود، به سوى آنان تاخت و بیدرفش با دیدن اسفندیار بستور را رها کرده، به سوى او شتاب گرفت و چون به اسفندیار نزدیک شد، آن ژوبین زریر‌کُش را به سوى اسفندیار رها کرد، ژوبین زهرآگین نتوانست جامه رزم اسفندیار را بشکافد. اسفندیار ژوبین بیدرفش را در دست گرفته، سینه او را آماج گرداند، آن‌چنان که از جگرش بگذشت و از پشت او بیرون زد و آن گرگ پیر از اسب فروغلتید. اسفندیار از اسب فروجسته، جامه زریر را از تن ناپاک آن جادوى مرد بیرون کشید، سپس سر او را از تنش دور گرداند و اسب زیبای زریر را همراه با سر گرگ پیر برگرفته، به سوى شاه ایران روانه گشت. سپاه ایران چون اسب زریر را بدیدند، دانستند اسفندیار بر دشمن خود پیروز گشته، فریاد شادى سر دادند. اسفندیار، اسب و سر بیدرفش، آن پیر جادوى را نزد گشتاسب برد و در برابر شاه بنهاد و گفت چنین است آیین و کیش روزگار که «کشنده باید کشته ‌شود».

سپاه کیان بانگ برداشتند/ همى نعره از ابر بگذاشتند‌/ که پیروز شد شاه و دشمن فکند/ بشد باز آورد و اسب سمند.