سرها در گریبان است . . .
عصر جمعه به لطف دوستی میروم برای گالریگردی و ساعاتی را در مرکز شهر از میدان ولیعصر و هفت تیر تا حوالی تالار وحدت میگذرانم. چیزی که خیلی به چشم میآید حضور پرتعداد نیروهای انتظامی در میدانهای بزرگ است که اغلب برای جمعآوری موتورسیکلتها مستقر شدهاند. فضا گرگ و میش است! آمدهاند برای گرفتن موتورهایی که سرنشین بیحجاب دارند. چند نفری کنار این ماشینهایی که به «کفی» شناخته میشوند اینپا و آنپا میکنند. کارشان گیر است و چهرههایشان غمگین و درهم.
عصر جمعه به لطف دوستی میروم برای گالریگردی و ساعاتی را در مرکز شهر از میدان ولیعصر و هفت تیر تا حوالی تالار وحدت میگذرانم. چیزی که خیلی به چشم میآید حضور پرتعداد نیروهای انتظامی در میدانهای بزرگ است که اغلب برای جمعآوری موتورسیکلتها مستقر شدهاند. فضا گرگ و میش است! آمدهاند برای گرفتن موتورهایی که سرنشین بیحجاب دارند. چند نفری کنار این ماشینهایی که به «کفی» شناخته میشوند اینپا و آنپا میکنند. کارشان گیر است و چهرههایشان غمگین و درهم.
توجهم به دورتادور میدان ولیعصر جلب میشود؛ جایی که عصرهای جمعه آنقدر شلوغ است که راهرفتنت را کُند میکند، امروز اما خلوت است. دستفروشها هم یکی در میان نیستند. با خودم میگویم شاید اتفاقی است. راهم را میگیرم و میروم سمت چهارراه ولیعصر و تئاترشهر. خیابان همچنان خلوت است. دلم میگیرد. برای منی که به قدمزدن در شلوغی خیابانها و سرککشیدن به بساط دستفروشها عادت دارم حالا این حس و حال، غربت میآورد.
در خبرها خواندهام و خواندهاید که مدتی است نیروهای حجاببان در آن منطقه تذکر میدهند، فیلمبردای میکنند و اگر لازم باشد فرد را با خود میبرند، اما اینجا هم از شلوغی خبری نیست. طرح ساماندهی محوطه اطراف تئاترشهر که هر از چندگاهی اجرا میشود و دستفروشهای ضلع جنوب شرقی چهارراه ولیعصر را جمع کنند، باز تقولق شده است. دستفروشها هستند ولی از آن شور و هیاهوی همیشگی خبری نیست. برنامه گالریگردیام به خیابان کریمخان میکشد. پس از آن میروم برای تماشای تئاتر در پردیس تئاتر شهرزاد. شلوغی همیشگی شهرزاد حالم را خوب میکند. آنجا همیشه چند نفری را میبینم که بشود خوش و بش کرد. نمایش که تمام میشود باز سر از خیابان ولیعصر درمیآورم. هنوز ساعت 11 شب نشده که خیابان خلوتتر از عصرگاه است. عادت ندارم اینجا را اینگونه ببینم، دلم میگیرد. کجاست آن شور زندگی؟ اهل قدمزدن در خیابانهای این منطقه که باشی میدانی اگر جیبت هم خالی باشد همین که خودت را گم کنی بین جمعیت، جمعیت کار خود را میکند و حال و هوایت عوض میشود. انگار قدمزدن در پیادهروهای شلوغ راسته چهارراه ولیعصر یک آیین است که خریدکردن و نکردن اساس آن را شکل نمیدهد. مسیر، رفتن و تماشاکردن خودش هدف است.
یکی در میان آدمهایی که میبینم سر در گریبانند و سلامت را نخواهند پاسخ گفت! گویی خون زندگی از رگهایشان کشیده شده است. فروشندهها دستهایشان خالی است مگر بدون مشتری کاسبیای شکل میگیرد. اینجا واقعا پاییز است... .
جرئت نمیکنم به رفتن داخل متروی تئاتر شهر فکر کنم. در رسانهها بارها درباره تشکیل تونلی از مأمورانی که به بانوان تذکر حجاب میدهند نوشته شده و عکسهایش بیرون آمده است. نمیروم آنجا. اصلا توانش را ندارم که بروم. به مردان و زنان خستهای فکر میکنم که پس از پِرسشدن در میان شلوغی واگنها و تنفس آن هوای دَمدار سالن مترو، به سمت در خروجی که میآیند، هوایی برای تازهشدن به صورتشان نمیخورد.
و اما خیابان عرصه عمومی است، مال مردم است. تنگکردن آن بر صاحبان آن رفتاری نیست که بتواند ادامهدار شود.