بچههای مهتاب
نسترن فرخه: راه گریزی نداشتند، باید میماندند و تحمل میکردند. یکی شش سال، یکی 10 سال و دیگری تمام کودکی و نوجوانیاش را بدون خانواده در مراکز شبهخانوادهای گذرانده که حالا در بزرگسالی تمام رد پاهای به جا مانده از آن روزها را پاک میکند.
نسترن فرخه: راه گریزی نداشتند، باید میماندند و تحمل میکردند. یکی شش سال، یکی 10 سال و دیگری تمام کودکی و نوجوانیاش را بدون خانواده در مراکز شبهخانوادهای گذرانده که حالا در بزرگسالی تمام رد پاهای به جا مانده از آن روزها را پاک میکند.
«بچههای مهتاب» روایت افرادی است که از عنفوان کودکی به دلیل شرایط خانوادگی مجبور به زندگی در مراکز شبهخانواده شدند. این بچهها بعد از ۱۸سالگی و ترخیص از این مراکز دنیایی را زندگی میکنند که پیشازاین درکی از آن نداشتند. این بچهها تمام روزهای کودکی و نوجوانی خود را در بقچهای جای میدهند و در دل تاریکی آن را رها میکنند. بعد از در تنهایی پا در جامعه میگذارند و گاهی حتی در انتظار یک تماس تلفن یا دیدار با خویشاوندی روز را شب میکنند.
بیشتر بچههای مهتاب هر روز صبح، در جنگی برای فرار از گذشتهای هستند که سهمی در ایجاد آن نداشتند. حالا بیشتر این کودکان که روزهای جوانی را تجربه میکنند، بهسادگی از هر شروعی برای دوستی گریز دارند؛ زیرا نگراناند که هر سؤالی از گذشته، هویت خسته آنها را برملا کند.
سرنوشت بیشتر آنها به دنیای اشتباه مادر و پدرهایی گره خورده که بیراهه را پیش گرفتند. حالا این بچهها باید جای زخم این ترکشهای به جا مانده را یکبهیک در تنهایی بیحدومرز التیام دهند. پریسا نام مستعار یکی از همین بچههای مهتاب است. دختری که در ششسالگی دیدن یک صحنه همه چیز را از او گرفت. پدری که چاقو به دست پشت خرابهای در نزدیکی خانه ایستاده و مادری که با ضربات چاقو کشته شده است؛ صحنهای که بارهای بار در پس ذهن او چرخیده و جانش را به لب رسانده.
یاد اضطراب آن لحظه، ماشین پلیس، بازداشت پدر و خواهر و برادرهایی که دیگر آواره بودند و در آخر سالها زندگی در مراکز شبهخانواده بهزیستی که همه سیکلی از اجبار شرایط بود.
حالا پریسای جوان مملو از روایت است، داستانهایی که هرکدامشان، نماد یک کودکی از دست رفته است؛ اما در دل همین تنهای سرگردان، در شروع 22سالگی به دنبال روزنهای از نور میگردد تا همه چیز را با دستان خودش از نو بسازد.
خاطرههای انباشتهشده بسیاری پشت لبهای او جا مانده، بین صحبتهایش؛ خاطرات روزهای زندگی در مراکز شبهخانواده را بهخوبی در ذهن سپرده، احساساتی که هر روز با او از خواب بیدار میشدند و تمام روز در ذهنش میچرخیدند؛ اما چارهای جز تحملکردن نداشته است و برای خودش زمزمه میکرده که دیگر جایی برای زندگی ندارم... .
پریسای این روایت، حالا چند روزی است که خبر آزادی پدرش را شنیده؛ اما ترس، یک ترس ویرانکننده همه جانش را فراگرفته. پدری که پایان تمام تنهاییهایش خواهد بود و ترس از تکرار یک جنایت شبیه آنچه مادرش را از او گرفت.
شاید پدر این روزهای پریسا، مردی به دور از خاطرات کودکی باشد. پدر این روزهای پریسا گاهی شوخی میکند، گاهی میخندد و گاهی هم مراقبت میکند؛ اما کودکی خفهکننده او شاید ترسش از پدر را هرگز پاک نکند.
حالا جنگ او در زندگی شکل دیگری گرفته. پدری که بعد از سالهای سال بازگشته تا دوباره زندگی کنند و احساسات دختربچهای که هنوز در همان ششسالگی مانده.
پریسا، دختر خندانی که هر روز صبح تا عصر پشت میز محل کارش مینشیند، به مراجعهکنندگان لبخند گرمی میزند و بعد از ساعت کاری، با دوست و همکارش در خیابان قدم میزند و شاید هم جوکی برای هم تعریف کنند، مملو از زندگی پنهانی است که هیچکس در اطرافش از آن خبر ندارد. بچههای مهتاب مملو از دردهایی هستند که بیصدا تمام جان آنها را میفشارد. شاید هر روز در خیابان، ایستگاههای مترو و اتوبوس همسفر بچههای مهتابی باشیم که کولهای از تنهایی را به دوش میکشند.