|

در آرزوی یک زمین چمن در دورترین نقطه کشور

انگار که همه جا را مه گرفته است، هر‌کدام که پا به زمین می‌کوبند، گردی از خاک بلند می‌شود و همه برای چند ثانیه پشت این گرد مخفی می‌شوند. اینجا روستای انزا در استان سیستان‌و‌بلوچستان است که پسرها تفریحی جز فوتبال ندارند.

در آرزوی یک زمین چمن در دورترین نقطه کشور

شرق: انگار که همه جا را مه گرفته است، هر‌کدام که پا به زمین می‌کوبند، گردی از خاک بلند می‌شود و همه برای چند ثانیه پشت این گرد مخفی می‌شوند. اینجا روستای انزا در استان سیستان‌و‌بلوچستان است که پسرها تفریحی جز فوتبال ندارند.

 حالا همه با لباس‌های ورزشی در زمین خاکی به دنبال توپ می‌دوند. عده‌ای از اهالی روستا روی سنگ‌های اطراف زمین نشسته‌اند و با هیجان این بازی را دنبال می‌کنند. یکی از تماشاگران پیرمردی با لباس قهوه‌ای سرتا‌پا بلوچی است که به این زمین زل زده است.

به آدم‌های جدید روستا نگاه می‌کند و با خنده جوانی را نشان می‌دهد که در وسط زمین به توپ فوتبال شوت می‌زند «نوه خودم است، ماشاءالله، عاشق فوتبال است...» کمی آن‌طرف‌تر پسربچه‌ها دور زمین ایستاده‌اند و هم‌زمان با هم دست می‌زنند. حالا غروب از لابه‌لای نخل‌های سر به فلک کشیده پیدا شده، آسمان طلایی‌رنگ از بین این نخل‌ها چشم همه را به خود خیره کرده است.

تلاش‌های  طلایی آدم‌های روستا

کم‌کم بازی تمام می‌شود و جوان‌ها هم از زمین بیرون می‌آیند. عبدالله با صورت و لباس‌های خیس از عرق جلو می‌آید «ما گل زدیم، از اول گفتم امروز، روز ماست». بعد با چند نفر دیگر زیر خنده می‌زنند. از او که درباره آرزوهایش می‌‌پرسی، همه چیز به یک زمین چمن فوتبال ختم می‌شود که هرگز روی آن بازی نکرده. جوانی که حتی دانشگاه‌رفتن هم او را قدمی به این آرزوها نزدیک نکرده است. 25 سال دارد؛ اما بین هر حرفش این را اضافه می‌کند که از ما گذشته، حداقل برای این نوجوان‌ها که عاشق فوتبال هستند، کسی باید کاری کند.

به زمین خاکی که حالا کم‌کم گرد‌ و‌ خاکش فرو‌نشسته، اشاره می‌کند که «امکانات ما همین است که می‌بینید. یک زمین خاکی با 10 الی 15 بازیکن که اینجا بازی می‌کنند. 

در این زمین خاکی هر اتفاقی که برای ما بیفتد، بیمه ندارد؛ ولی ما به شکل مرتب اینجا مسابقه برگزار می‌کنیم و به برنده‌ها جام می‌دهیم که هزینه همه آن از جیب خودمان است؛ یعنی پول روی هم می‌گذاریم و برنامه برگزار می‌کنیم. 

اینجا استعداد فوتبال خیلی زیاد است. از ما که گذشت؛ ولی این بچه‌های نوجوان ما واقعا استعداد دارند. اینجا همه تفریح ما فوتبال است. هیچ کار دیگری جز فوتبال بازی‌کردن نداریم؛ با‌وجود‌این، هیچ امکاناتی نداریم. حتی یک زمین چمن نداریم... . اگر زمین چمن داشتیم، بچه‌ها یک امیدی می‌گرفتند. آرزوی ما است که یکی از فوتبالیست‌های تیم ملی به اینجا بیایند... . ما همه روزی چند ساعت فوتبال بازی می‌کنیم و الگوی ما، فوتبالیست‌ها هستند؛ مثلا خودم دوست دارم فرهاد مجیدی اینجا بیاید...».

 در  انتظار  یک آرزو

حالا آدم‌های زمین جابه‌جا می‌شوند، نوجوان‌های کم‌سن‌و‌سال لباس‌های ورزشی را به تن می‌کنند و وارد زمین می‌شوند؛ لباس‌های رنگارنگی که خودشان با پول‌هایی که روی هم گذاشته‌اند، آن را تهیه کرده‌اند. کم‌کم خورشید هم از آسمان رخت بسته و تاریکی هوا بیشتر از قبل شده است؛ اما این بچه بی‌تفاوت به نور کمی که بر زمین افتاده، توپ را با شوت‌های خود جابه‌جا می‌کند.

بعد از مدتی که نیمه اول بازی تمام شده و بچه‌ها از زمین بیرون می‌آیند، یکی از این نوجوان‌ها که دروازه‌بان این بازی بوده، به سمت دوستانش که بیرون زمین هستند می‌دود، چند جمله به هم می‌گویند و بعد پراکنده می‌شوند. بین صحبت‌هایش از علاقه‌اش به فوتبال می‌گوید، از اینکه بعد از مدرسه تا غروب در همین زمین خاکی بازی می‌کند تا با تاریکی هوا به خانه برگردد؛ اما این جواد، همین نوجوان خندان، مانند همه بازیکنان، در آرزوی یک زمین چمن است؛ زمینی که زمستان و تابستان انگیزه آنها برای بازی‌کردن باشد.

 انگیزه‌های همیشگی

حالا تاریکی بر زمین خاکی سایه انداخته و همه بچه‌ها کم‌کم از زمین بیرون می‌آیند و از تعداد جمعیت هم کم می‌شود. یکی از پسربچه‌ها با خنده می‌گوید آن‌قدر این لباس‌های ورزشی را دوست داریم که تا چند ساعت بعد از بازی هم تن‌مان می‌ماند. یکی دیگر از این پسر‌بچه‌ها با خنده درخواست همیشگی بازیکنان این زمین خاکی را می‌گوید که کاش...