قصهفروشان
در این جهان، هرکس قصه خویش را میفروشد! مثلا اگر سوار واگنهای مترو شدید و دستفروشها را دیدید، بدانید که هرکس داستان بهتری داشته باشد، در فروش موفقتر است. زنی در متروی تهران هست که آنقدر با اعتمادبهنفس درباره دستگیرههای آشپزخانه حرف میزند و قصه میبافد که به انتهای واگن نرسیده، بیشتر جنسهایش را فروخته
فریبا خانی
در این جهان، هرکس قصه خویش را میفروشد! مثلا اگر سوار واگنهای مترو شدید و دستفروشها را دیدید، بدانید که هرکس داستان بهتری داشته باشد، در فروش موفقتر است. زنی در متروی تهران هست که آنقدر با اعتمادبهنفس درباره دستگیرههای آشپزخانه حرف میزند و قصه میبافد که به انتهای واگن نرسیده، بیشتر جنسهایش را فروخته. خیلی از شرکتها و برندهای مهم جهان از شیوه قصهگویی استفاده میکنند و قصه خود را میفروشند. حتی در نشان برندها هم داستانهای نهفته، بسیار است. استفاده از شخصیتهای اساطیری یونان باستان و... در فضای مجازی، در توییتر، تیکتاک، اینستاگرام و... هم هرکس داستان خودش را میفروشد. آنها که مهاجرت کردهاند و تجربههای زیستی در غربت را دارند، از کشورهای مختلف دنیا از نروژ و فنلاند گرفته تا زامبیا، کامبوج، تایلند و... قصه خود را میفروشند. حتی برای بیشتر از اینکه بفروشند، ممکن است خیالپردازی و دروغ هم چاشنی کنند. اهل تقلید هم هستند.
در اینستاگرام اینفلوئنسرهای شکمی که فقط در حال رستورانگردی هستند و در میزهای پراسراف برای یک نفر غذای 20 نفر را سفارش میدهند و در دوبی و ایتالیا و مکزیک میچرخند یا زنان و مردانی که در اتاقکهای 20متری زندگی میکنند و از فقر و نداشتههایشان قصه میپردازند. در این جهان هرکس قصه خودش را میفروشد. فروشندگانی که قصههای بهتری دارند، بازار گرمتری دارند. بستگی دارد که مخاطب را تا کجا بتوانی در مغناطیس خویش قرار دهی؛ اما هر قصه پرفروشی قصه خوبی نیست. مثل قصههای پاورقی و ادبیات غنی است. خیلی وقتها پاورقیها هزاران برابر قصههای عمیق مخاطب دارند.
بسیاری از حکما، علما و شاعران هم داستانهای خویش را میفروشند! داستانها هم انواع دارند؛ سبک و سنگین، عمیق و سطحی. فرقی ندارد. فرقش این است که اگر شما مخاطب داستانهای عمیق و پر از حکمت باشید، تحول خواهید یافت. این روزها من قصههای مولانای جان مثنوی را میخوانم و با قصههای مولانا تلخی روزها را شیرین میکنم. مولانا قصهفروش همه عالم است. این عالم زمینی و عالم لامکان. او میتواند داستانکهای پیدرپی بیاورد و کم نیاورد. از لایههای عمیق وجود بگوید تا ایگوها و سایههای دَنی مردمان... .
تو را از حکمت عمیق آگاه کند و نازلترین ویژگیهای بشری را یادت بیاورد. حالا که ماههای آخر سال است و بحثهای اقتصادی داغ و انتظار برای عیدیهای ناچیز، این قصه مولانا را با هم بخوانیم. در آخر دفتر دوم، مولانا قصهای دارد از پسری که پیش تابوت پدر زار میگریست و میگفت: پدر جان داری کجا میروی؟ به جایی میروی که خانهای تنگ است. نه فرشی در آن انداختهاند، نه گلیم گرمی. نه در آشپزخانهاش غذایی گرم و مطبوع هست و نه دوستانت که به تو سر بزنند و احوالپرسی کنند...
کای پدر آخر کجایت میبرند/ تا تو را در زیر خاکی آورند
نی چراغی در شب و نه روز نان/ نه درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور نی بر بام راه/ نی یکی همسایه کو باشد پناه
و... .
مولانا ناگهان دوربین را از این پسرک عزادار غمگین بر پسرک فقیری در جمعیت زوم میکند. پسرک فقیری که گفتههای او را میشنود، به پدرش میگوید: «پدر، فکر کنم پدرش را به خانه ما میآورند؟ تو نشانیهای این خانهای را که او میگوید، گوش کن! خانهای تنگ که زیراندازی ندارد، در آن بوی خوب غذا نیست و هیچ آشنایی به آن سر نمیزند...» .
گفت جوحی با پدر ای ارجمند/ والله این را خانه ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو/ گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یکبهیک/ خانه ما راست بیتردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام/ نه درش معمور و نه صحن و نه بام.
بله، اینگونه است؛ هرکس در این جهان قصه خویش را میفروشد... . یادمان باشد خریدار قصههای جان باشیم... تا جانمان تازه شود.