|

اسفندیار در هفت‌خوان-2

اسفندیار دگرباره همان اسب و گردونه را برگرفت و سپاه خویش را به پشوتن، سالار لشکر سپرد و خود چون باد به پیش تاخت و در پیشاپیش خود کوهى دید سر به آسمان ساییده، در سایه کوه اسب و گردونه را نگه داشت و از آن همه شکوه در شگفت شد، خداى یکتاى را ستایش‌ها کرد که گیتى به فرمان او برپاى شده بود.

اسفندیار 
در هفت‌خوان-2

اسفندیار دگرباره همان اسب و گردونه را برگرفت و سپاه خویش را به پشوتن، سالار لشکر سپرد و خود چون باد به پیش تاخت و در پیشاپیش خود کوهى دید سر به آسمان ساییده، در سایه کوه اسب و گردونه را نگه داشت و از آن همه شکوه در شگفت شد، خداى یکتاى را ستایش‌ها کرد که گیتى به فرمان او برپاى شده بود.

همى آفرین خواند بر یک خداى 

          که گیتى به فرمان او شد به پاى

چون سیمرغ از آن فرازجاى اسب و گردونه و در پشت سرش، آن لشکر و آن هیاهو و گرد‌و‌غبار را بدید، چون ابرى سیاه از فراز کوه بال گشود و در آن هنگام دیگر نه خورشید پیدا بود و نه ماه؛ با این اندیشه که گردونه را به چنگال گرفته به آسمان برد، به همان شیوه‌اى که پلنگ، شکار خود را مى‌گیرد. اسفندیار با فرود‌آمدن سیمرغ و به چنگال گرفتن گردونه، با شمشیر دو پاى سیمرغ را جدا گرداند، به ناگاه سیمرغ آن قدرت و شوکت پیشین از دست بداد و چندى چنگ و منقارش تپیدن گرفت و چون توان از دست داد، بر زمین فرونشست. آن‌گاه که بچه‌سیمرغ‌ها مادر خویش را خون‌فشان دیدند، راه گریز در پیش گرفتند و چون سیمرغ ِمادر از شمشیر اسفندیار سستى گرفت و گردونه را به خوناب خود بشست، اسفندیار از چارچوبه‌اى که ساخته بود و او را از گزند سیمرغ در امان مى‌داشت، گام بیرون نهاده، با جنگ‌افزار خویش بغرید. به راستى با زرهى که به تن داشت و تیغ هندى که در چنگ، مرغ در برابر نهنگ چگونه زور آورد و خودى نشان دهد؟ زور و توان سیمرغ از آنجا بود که آن چارچوب را به چنگال مى‌گرفت و به آسمان مى‌برد و اکنون که چنگال‌هایش بریده شده بود، افزار نبرد از دست داده بود. اسفندیار با تیغ خود سیمرغ را بسیار زخم زد تا تنش چاک‌چاک شد و توش و توان از دست بداد.

چون سیمرغ از پاى درآمد، ابتدا با همان آبى که در گردونه داشت، سر و تن از خونابه‌ها بشست و به پیشگاه خداوند خورشید و ماه آمده، او را سپاس گفت که توانسته بر هر درنده و شکارگرى پیروزى یابد.

چنین گفت کاى داور دادگر/ خداوند پاکى و زور و هنر

تو بردى پى جادوان را ز جاى/ تو بودى بدین نیکى‌ام رهنماى

در همان هنگام پشوتن سپاهى را که به او سپرده شده بود، با خروش کرناها به نزد اسفندیار بیاورد. سپاهیان، سراسر هامون را از خون سیمرغ پوشیده در خون دیدند و با دیدن پیکر چاک‌چاک سیمرغ از آن همه سترگى و آن همه درشتی در شگفت شدند. دامنه تا بلنداى کوه را پر سیمرغ فرا‌گرفته بود و از پر او زمین شکوه و زیبایى یافته بود. پشوتن و سران سپاه، اسفندیار را آفرین خواندند. گرگسار که در بند بود، آگاه شد شاه در این نبرد نیز پیروز گشته و آن دشمن را نیز از پاى درآورده؛ از خشم و اندوه تنش لرزان و رخسارش زرد گشت و با دلى پردرد، در جاى خود بماند.

به فرمان پشوتن سراپرده شهریار جوان برپا داشته شد و در پیرامون او دلیران و روشن‌روانان چادرهاى خود را استوار کردند، آن‌گاه زمین را با پوششى از دیبا بیاراستند و بر خوان نشسته و مى‌خواستند.