|

برای «کیومرث پوراحمد» هم‌قصه «بی‌بی» در سرای سایه‌ها

ترجمان خزان در عنفوان بهار!

مردی که در بهار ناگهان چمدانش را بسته و رفته بود، به جشن تولد دوباره بهار برنگشت تا باور کنیم آنکه با رگان سرخ، سیمای زرد و ملحفه سفید، دهکده ساحلی را به مقصد مخفی‌ترین رازها ترک کرد، محال است سراغ این روزهای عبوس را بگیرد.

ترجمان خزان در عنفوان بهار!

امید مافی

 

مردی که در بهار ناگهان چمدانش را بسته و رفته بود، به جشن تولد دوباره بهار برنگشت تا باور کنیم آنکه با رگان سرخ، سیمای زرد و ملحفه سفید، دهکده ساحلی را به مقصد مخفی‌ترین رازها ترک کرد، محال است سراغ این روزهای عبوس را بگیرد.

فروردین بود. بنفشه بود. بالنگ و بهار‌نارنج بود... وسوسه پرواز اما لحظه‌ای دست از سر آقای فیلم‌ساز برنداشت. برای همین اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد و ناگهان سوار بر قطاری غریب از میان میزها و کاناپه‌ها گذشت... آن‌سوتر گورکن‌ها کنار بیل و باران چشم‌انتظارش بودند!

اولش گفت: کفش‌هایم کو؟ کو تا گز کنم این خیابان خیس را تا فراسوی زمان. تا شب یلدا و شب بلوا. کمی بعد اما در طرفه‌العینی از تیغ و ترمه گذشت و ترجمان خزان شد در عنفوان ربیع. راستی که رنج‌ها و تعب‌هایش بسنده بود برای آنکه به آهویی گم‌شده در شب دشت بدل شود. آه از کیومرثِ مغمومِ بی‌برگشت.

مسافری که کلید ویلای ساحلی را در جیب بارانی‌اش جا گذاشت و جا ماند از جاده‌های بی‌جهیزِ جهان در ابتدای راه تنها بود؛ تنهاتر از سارهای سبک‌بال در سرای سرگردان. اما بعدتر احمد‌رضا، گلستان، بیتا و فریماه نیز بی‌اعتماد به کابوس‌های عصرگاهی پریدند و نَدیم کیومرث شدند در دیار سهره‌ها و سایه‌‌ها. این‌گونه شد که او قصه‌های مجید را برای مجموعه ابرها تعریف کرد، شکوه آفتاب را با افول مهتاب تاخت زد و با آن اندام نحیف‌تر از نِی، خمیازه‌ای به قدر یک عمر 

خستگی کشید و تمام...!

بی‌لاف و گزاف، سوسن چلچراغ چقدر شبیه او بود وقتی روی رف خشکید. چقدر مثل او مسلخ دنیا را به استهزا گرفته بود این گل گمگشته گلستان!

حالا یک سال است که کیومرث پوراحمد در جایی دورتر از نصف جهان، هم‌قصه «بی‌بی» شده است. او که در سرزمین سدر و کافور، سناریوی دراماتیکی را روی کاغذ آورده است. هم‌او که آخرین نُت خورشید را حوالی خفیه‌گاه پرندگان به گلوی دُرناها سپرده تا در اکران تازه‌اش، گیشه‌های آسمان را تسخیر و تندیس بی‌تمثال کارگردانی کسوف‌زده را برپا کند. طرفه آنکه پوراحمد می‌تواند برای ساخت این ملودرام مَلَس از مهرجویی نیز کمک بگیرد و در اوج اوقات تلخی، کامش را شیرین کند از کران تا بیکران...

حالا دورتر از زمین، فرشتگان مقرب سوار بر اتوبوس شب به تماشای فیلم جدید کیومرث‌پور احمد نشسته‌اند و در سایه‌سار آلاچیق‌ها هورا می‌کشند برای مردی که پیش و بیش از خو‌گرفتن با صدای صاب‌مرده عصا، به پیرانه‌سری کات داد تا در لانگ‌شات سراغ شباب شعله‌ورش را بگیرد. چه سرنوشتی. چه فرجامی!