|

اسفندیار در هفت‌خان- 2

پیرامونیان اسفندیار پس از سخنان گرگسار، بیم‌زده شدند و به اسفندیار گفتند: «اى شاه آزادمرد، نباید این‌گونه جان را بى‌ارج دانست، آنچه گرگسار مى‌گوید و چنین مى‌نماید که راست نیز باشد، بدین جایگاه براى مرگ آمده‌ایم، تاکنون رنج‌ها را پشت‌سر گذارده‌اى، از رنج دد و دام رسته‌اى و هیچ یک از نامداران چنین رنج‌ها که تو دیده‌اى، به خود ندیده‌اند که باید جهان‌آفرین را به ستایش خواند که تو را در پناه خود گرفته است، بهتر است بازگردى و راهى دیگر در پیش‌ گیرى و بر دژ دستیابى و چون پیروز به ایران بازگردى، همه سرزمین توران بر تو نماز کنند. این‌گونه که گرگسار مى‌گوید، اگر از این راه که در پیش گرفته‌اى بروى، تن خویش را خوار داشته‌اى، ما که مى‌توانیم پیروزشاد بازگردیم، چرا تن خویش را به باد دهیم».

اسفندیار در هفت‌خان- 2

پیرامونیان اسفندیار پس از سخنان گرگسار، بیم‌زده شدند و به اسفندیار گفتند: «اى شاه آزادمرد، نباید این‌گونه جان را بى‌ارج دانست، آنچه گرگسار مى‌گوید و چنین مى‌نماید که راست نیز باشد، بدین جایگاه براى مرگ آمده‌ایم، تاکنون رنج‌ها را پشت‌سر گذارده‌اى، از رنج دد و دام رسته‌اى و هیچ یک از نامداران چنین رنج‌ها که تو دیده‌اى، به خود ندیده‌اند که باید جهان‌آفرین را به ستایش خواند که تو را در پناه خود گرفته است، بهتر است بازگردى و راهى دیگر در پیش‌ گیرى و بر دژ دستیابى و چون پیروز به ایران بازگردى، همه سرزمین توران بر تو نماز کنند. این‌گونه که گرگسار مى‌گوید، اگر از این راه که در پیش گرفته‌اى بروى، تن خویش را خوار داشته‌اى، ما که مى‌توانیم پیروزشاد بازگردیم، چرا تن خویش را به باد دهیم».

به راهى دگر گر شوى کینه‌ساز/

 همه شهر توران برندت نماز

بدین‌سان که گوید همی گرگسار/

 تن خویش را خوارمایه مدار

اسفندیار چون این‌گونه از ایشان بشنید، بر چهره‌اش اندوهى نشست و با چهره‌اى پرآژنگ گفت: «شما از ایران که آمدید، بر درشتى راه آگاه بودید و از بهر نام و بلنداى جاه نیامدید، با هم سوگند یاد کردیم تا پایان در کار یکدیگر باشیم و از یزدان پاک یاد کردیم؛ چه شد که این‌گونه پاى‌تان سست و اندیشه‌تان پر از بیم گردید؟ شما مى‌توانید شاد و سرخوش بازگردید و من جز رزم و رهایى خواهرانم هیچ اندیشه دیگرى ندارم. چرا از سخنان این دیو ناسازگار این‌گونه پریشان شده‌اید، از ایران هیچ سپاهى نمى‌خواهم، پسر و برادرم مرا همراهى کنند، بس خواهد بود. خداوند یار من و اختر نیک نیز در کنار من است، مرا در دل هیچ بیمى نیست. به دشمن هنر خویش بنمایم، در مردانگى و رزم‌آورى کسى همتاى من نیست، خواه جان ستانم و خواه جان دهم. چون به رویین‌دژ رسیم، آنجا هنرهاى خویش بنمایم و شما آگاهى خواهید یافت که با دژ و دژنشینان 

چه کرده‌ام».

به دشمن نمایم هنر هر چه هست/

 ز مردى و پیروزى و زور دست

بیابید هم بى‌گمان آگهى/ 

از این نامور فر شاهنشهى

ایرانیان چون اسفندیار را غمین و دژم دیدند، پوزش‌کنان لب به سخن گشودند: «اگر شاه گناه ما را ببخشاید، تن و جان خود را در کف دست خود مى‌گذاریم، ما بر پیمان خود هستیم، ما دل‌نگران تن شاه هستیم و از کوشش جنگ بیمى به دل نداریم تا زمانى که شهریارمان زنده است، هیچ‌یک از ما براى خواسته‌هاى او سر از کارزار نپیچیم».

سپهبد چون این سخنان از فرماندهان سپاه خود بشنید، چهره به مهر گشود، ایرانیان را آفرین گفت: «اگر از این آزمون نیز سربلند بیرون آییم، از رنجى که کشیده‌ایم، بهره خواهیم گرفت. رنج شما بى‌گمان نادیده گرفته نمى‌شود و گنج‌تان نیز تهی نخواهد ماند». آن‌گاه به شادکامى بنشستند به گفت‌وگو تا خورشید پاى پس کشید و جهان خنک شد و از آغوش کوه باد سبک برفت، از سراپرده شاه، آواى شیپور و ناى برخاست و سپاه به جنبش و جوشى فراخوانده شد. سپاه ایران به فرماندهى اسفندیار رویین‌تن به ‌سوى دشت تاختن گرفتند و به کردار آتش راندند و زیر لب از جهان‌آفرین یاد کردند و از او یارى خواستند. سپیده چون از کوه سر برآورد و چادر سیاه شب دریده شد، گاه فرود سپاه فرارسید. در آن جایگاه فرود، بهارى دل‌نشین، آرام جان‌شان شد. فرمود تا سراپرده‌ها و چادرها را بر پا دارند، خوان بگستردند و مى آوردند و به ناگاه از سوى کوه تندبادى وزیدن گرفت که از آن همگان به ستوه آمدند و تاریکى آن چنان ژرفایى گرفت که جهان سراسر چون پر زاغ شد، به‌طورى‌که نمى‌شد باز را از زاغ بازشناخت.

آیا اسفندیار را از این خوان بیمناک رهایى هست؟