درباره سریال RIPLEY ساخته استیون زایلیان
یک اقتباس موفق
برخی نامها در دنیای نویسندگی فیلم و سریال، ناخودآگاه مخاطب را به سوی خود میکشانند؛ آنهم مخاطب گریزپای مدرن امروزی که دست و بالش برای دیدن آثار کلاسیک و جدید باز است. شاید نیازی هم نباشد که همگان، همه نامداران نویسندگی را بشناسند.
ابراهیم عمران
برخی نامها در دنیای نویسندگی فیلم و سریال، ناخودآگاه مخاطب را به سوی خود میکشانند؛ آنهم مخاطب گریزپای مدرن امروزی که دست و بالش برای دیدن آثار کلاسیک و جدید باز است. شاید نیازی هم نباشد که همگان، همه نامداران نویسندگی را بشناسند. مخاطب پیگیر و حرفهای این عرصه اما از این رهگذر بهتر میتواند انتخاب کند. حال فرض کنیم سریالی همچون RIPLEY به مخاطب معرفی شود و آن تماشاگر هم نداند که نویسندهاش استیون زایلیان است که اقتباسی از کتابی است که چندین دهه پیش منتشر شده و جزء بهترینهای جایزه ادگار آلن پو هم انتخاب شده بود. اقتباسی که نویسنده «فهرست شیندلر» از این کتاب انجام میدهد، نیازی شاید به خواندن کتاب ایجاد نکند. حمل بر آن گیریم که مخاطب احتمالی اقتباسهای گذشته را نیز ندیده باشد؛ فیلم «ظهر بنفش» با بازی آلن دلون و «آقای ریپلی بااستعداد» مت دیمون. جدا از داستان پرپیچوخم و معمایی این اثر، آنچه شایان توجه مینماید، گشت و گذار در ایتالیای دهههای پیش است. گویی مخاطب در رم و پالرمو و ناپل زندگی کرده است. آنچنان طراحی صحنه و میزانسنهایش با همه محدودیتهای زمان معاصر با قدیم دلپذیر و چشمنواز است که خردهای بر آن نمیتوان گرفت. توجه به جزئیات فیلمنامهنویسی اقتباسی نیز در حد اعلاست. آنسان که در قسمت اول این سریال هشتقسمتی، وجوه بارز شخصیتی «توماس ریپلی» با بازی اندرو اسکات برای مخاطب شناسانده میشود. خونسردی بیش از اندازه کاراکتری که سودایی در سر دارد و این سودا تا پایان میماند. توماس ریپلی سریال چونان کاراکتر بازیگر تئاتر، کل صحنه را در احاطه خود دارد. تو گویی تکپرسونایی است که کلیت اثر را پیش میبرد. حال نمیدانیم طبق برنامه پیش میرود یا در لحظه تصمیم میگیرد. خردهخلافکاری که در جعل اسناد، استاد است. حال نیز لقمهای آماده برایش نمایان میشود. اصولا خلافکاران تهمایهای از هوش و ذکاوت ذاتی دارند. در کسری از ثانیه تصمیمهایی میگیرند و این تصمیمها برایند دیدهها و شنیدههایشان است. تامی که گوش و چشمش، تشنه شنیدن و دیدن است در کمترین زمان ممکن، تجزیه و تحلیلش را آغاز میکند. برای لحظه لحظه برنامههایش از قبل اندیشه کرده است. این تفکر اما برای مخاطب آزاردهنده نیست. مخاطب امروزین شاید این شانس را داشته است که با قلم زایلیان این کتاب را در نتفلیکس تماشا کند که نه فیلم دهه 60 آلن دلون را میبیند و نه انتهای دهه 90 مت دیمون را. سیاه و سفید بودن سریال نیز جذابیتهای بیشتری به آن میدهد. شبهای سریال با کوچهپسکوچههای باریک و ساختمانهای کشیدهاش آنچنان بار تصویری ناب دارد که میتوان بارها آن را مجزا از کلیت داستان تماشا کرد. پلههایی که در بیشتر سکانسها موتیف اصلی قصه میشود. پلههایی که نفس میگیرد. اما رو به بالاست. رو به بالایی که بالاتررفتن (رشد) قهرمان خلافکار را به تصویر میکشد. جز در سکانسی که برای آخرین در مسافرخانهای رو به پایین، اتاقی نصیبش میشود. اینجاست که شاید مخاطب انتظار دارد زوال رو به انحطاط تامی آغاز شود! غافل از اینکه این قهرمان پایان محتوممانده در ذهن مخاطب را یدک نمیکشد! بسان رؤیت انگشتر در جعبه که دوستدختر مقتول آن را میبیند. اینجا نیز فرجامی از غایت همه خلافهای عالم، گریبان مخاطب را میگیرد! اما شاید مخاطب نداند؛ شخصیت تامی تکتک جملات و واگویههای سایر کاراکترها را در گوشهای از ذهن حکاکی کرده تا در فرصت برابر و مناسب از آنها استفاده کند. به جرئت میتوان نوشت این مینیسریال هشتقسمتی کلاسی از فیلمنامهنویسی است و بس. هرچند شاید بنمایه اصلیاش از «پاتریشیاهای اسمیت» با کتاب «آقای ریپلی بااستعداد» باشد، ولی مگر میتوان تا این حد همه اجزای داستان را اینچنین به تصویر درآورد که از کوچکترین تا کلیترین نماها به درستی چیده شده باشد؟ از گربهای که در پاگرد پلهها نشسته بود (دلیل خونینشدن پله) تا شیر دوشی که آب نمیداد و فوران آب از کف (قتل در دریا) در قسمتهای ابتدایی تا همسایه مزاحمی که با صدای بلند صحبت میکرد؛ همه و همه در پلانهای آینده، اهمیتشان نمایان میشد. بیشتر از این اگر نوشته شود شاید به لورفتن داستان بینجامد؛ بهتر آن است که کار دیده شود؛ آنهم با قلمی که «بیل قصاب» را قوام بخشید در اقتباسی دیگر، همه مردان پادشاه را کارگردانی کرد با قلم خود و در اقتباسی تازهتر به رابرت دنیرو جامه «مرد ایرلندی» پوشاند.