رخت سفید ابدی بر تن «رهام»
بچههای شاد، صحیح و سالم زندگی را دوره میکردند که جاده بیرحم و بیمروت در هلال ابرویشان گم شد. ارابه لکنته ترحم نکرد و زندگی را از محمدامین و امیرمحمد پس گرفت و بعد سراغ رهام رفت تا جاده در افق گم شود و از اردیبهشت کاری ساخته نباشد. نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد...
امید مافی
بچههای شاد، صحیح و سالم زندگی را دوره میکردند که جاده بیرحم و بیمروت در هلال ابرویشان گم شد. ارابه لکنته ترحم نکرد و زندگی را از محمدامین و امیرمحمد پس گرفت و بعد سراغ رهام رفت تا جاده در افق گم شود و از اردیبهشت کاری ساخته نباشد. نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد...
مرگ بیخجلت و ملایمت درست 77 روز در برابر رُهام سکوت کرد و به این اندیشید کاش مترادف زندگی بود و پایان زندگی کوتاه پسرکی با آرزوهای رنگارنگ را نقطه نمیگذاشت. آدینه، روز نحسی بود. آنقدر نحس که در امتداد غروب، قدمهای «رهام» چون دان پرندگان همه سو ریخت و او رفت تا دیگر بازنگردد و چون کبوتری حسرتآلود بر دامنه این سیاه بهار به شبنمی بدل شود.
نوجوان رعنای بسکتبال میخواست مثل تاکهای قدکشیده تا ستارهها پا بگیرد و سیارههای دوردست را فتح کند. «رهام» قصد داشت درسش را بخواند، لباسهای نوجوانیاش را در گذر زمان بیاویزد، جامه جوانی و رخت دامادی بپوشد، عشق را تجربه کند و بین تیکتاک ساعتها، شور و شادی را برای پدر و مادرش به ارمغان بیاورد. روزگار اما سر سازگاری با «رهام» نداشت و هنوز پشت لبش سبز نشده، مرگ را به مصافش فرستاد تا همنشین دو دوست و همتیمیاش شده و جمع مرواریدهای غلتان در آسمان جمعتر شود.
این بار چرخ گردون بهجای ردای برنایی، تنپوشی از جنس کرباس با بوی غلیظ کافور برای پسرکی فرستاد که دوست داشت در دنیا بماند و مچ در مچ سرنوشت محتوم خویش بیندازد. حالا جسم نحیف رهام را از پایتخت به قزوین بردهاند تا زیر رگبار حرمان، به آغوش تنگ خاک بسپارند و برای به خواب رفتنش در پیرامون پونهها، پژمردهترین لالایی را زیر گوشهایش هجی کنند. نه، این منصفانه نیست. این نهایت کینهتوزی تقدیری است که در فصل نخست سالنامه، ضجههای پدر و مادری را که داوطلب شده بودند بهجای فرزند جان دهند، نادیده گرفته و به دخیلها و دعاها و دواها وقعی ننهاده تا پسرکی شیرینتر از نبات، کام همه را تلخ کند.
کاش یک نفر پاسخ میداد او جای چه کسی را تنگ میکرد که اینگونه جهان جبرآلود شمشیربهدست سراغش را گرفت و برای معصومیتش تره خرد نکرد. کاش حضرات مسئول به خود زحمت داده و بهقدر یکی، دو سطر جواب میدادند چه کسی یا کسانی از آداب یک رفتوآمد خشکوخالی تمرد کردند، تا امروز جامعهای جریحهدارشده بیتابانه خواستار جریمه و جبران اهمالگران شود؛ هرچند دیر و جبرانناپذیر. حرف دیگری نمانده جز آنکه نیلوفر و باران در تو بود، خنجر و خیزاب در مرگ، فواره و رؤیا در تو بود، تالاب و سیاهی در مرگ ای رُهام ناکام و کامنگرفته از نورها و نجواها!