تکهای از یک روایت
یک نیمه روز با تو
هر لحظه که نگاهش میکنیم، با لبخند بزرگی به صورتهای ما خیره میشود. مقنعه آبی کمرنگی به سر دارد و روپوش چروکش را بر تنش مرتب میکند. با بیقراری روی صندلیهای گوشه سالن مینشیند و بعد از چند ثانیه بلند میشود. هرازگاه، آهسته به در دفتر مربیها نزدیک میشود و دوباره چند قدم به عقب برمیگردد. یکی از مربیها وارد اتاق میشود و از هیجان او میگوید «ببینید چقدر هیجان دارد. تصور میکرده کلاسهای تابستانی از امروز شروع میشود و با چه ذوقی کولهپشتیاش را پر کرده و خودش را به خانه کودک رسانده...».
نسترن فرخه: هر لحظه که نگاهش میکنیم، با لبخند بزرگی به صورتهای ما خیره میشود. مقنعه آبی کمرنگی به سر دارد و روپوش چروکش را بر تنش مرتب میکند. با بیقراری روی صندلیهای گوشه سالن مینشیند و بعد از چند ثانیه بلند میشود. هرازگاه، آهسته به در دفتر مربیها نزدیک میشود و دوباره چند قدم به عقب برمیگردد. یکی از مربیها وارد اتاق میشود و از هیجان او میگوید «ببینید چقدر هیجان دارد. تصور میکرده کلاسهای تابستانی از امروز شروع میشود و با چه ذوقی کولهپشتیاش را پر کرده و خودش را به خانه کودک رسانده...».
حالا یکی از مربیها کنارش مینشیند و توضیح میدهند یک هفته همه چیز عقب افتاده و کلاسها از چند روز دیگر شروع خواهد شد. هیجانش کم میشود ولی باز هم به چهره همه ما لبخند میزند. کنارش میروم تا نامش را بدانم؛ «معصومه هستم». خودش را با روی خوش معرفی میکند. همه این دختربچه را میشناسند و برای همین نامش را فقط به من معرفی میکند. یک جمله میگویم و از همانجا گفتوگوی بین ما دو نفر شروع میشود، گفتوگویی که مملو از رازهای پنهانی از رنج کودکانه در خود جای داده است. «معصومه به گمانم خیلی مدرسه را دوست داری...» با لبخندی که دندانهای خرگوشیاش را نمایان میکند، جواب میدهد «خیلی، دوست دارم همیشه اینجا باشم چون از خانه بهتر است... اینجا دوستانم هستند و با هم بازی میکنیم. من دیگر کار نمیکنم و خانه هم نیستم. اینجا خیلی خوش میگذرد...». همان موقع صدای مربیهای دیگر نزدیک میشود. جلو میآیند تا درباره برنامههای هفته بعد چیزی به معصومه بگویند و من از جمعشان فاصله میگیرم. به اتاق مدیریت این انجمن بازمیگردم؛ برایم توضیح میدهند که خواهر و برادرهای قد و نیمقدش همه کار میکنند. یکی ضایعات جمع میکند و دیگری دستفروشی میکند. خودش هم در یکی از محلات اطراف این روستاهای خاوران جوراب میفروشد.
خستگیهای پنهان
آفتاب تیز ظهر، چشمان همه ما را جمع میکند، معصومه کولهاش را محکم در بغل میگیرد و به سمت ما میآید تا همسفر ما در این گشتوگذار باشد. موهای بلندش از مقنعه بیرون زده و در رقص این باد گرم، به طلایی میزند. داخل ماشین لم میدهد و با صدای نازکش برای ما از برنامه هر روزش تعریف میکند. قرار است ما را به روستایی ببرد که همیشه آنجا بساطش را پهن میکند. وارد این منطقه که میشویم، آبادتر از دیگر مناطق این دوروبر به نظر میرسد.
معصومه با ذوق به کوچهپسکوچههای این منطقه خیره میشود تا همهجا حتی محلی را که دستفروشی میکند، به ما معرفی کند. از زمین فوتبال وسط محل تا خیابان و کوچههایی که جلوی هرکدام باغچههای بزرگی تعبیه شده. اما خودش هم اینجا را درست بلد نیست و در پیچ این جادهها چند دقیقهای گم میشویم.
حالا چارهای نیست و سر ظهر باید دوباره به خانه کودک پویش بازگردیم. معصومه هنوز هم چشم چشم میکند تا شاید نشانی جایی را که دستفروشی میکند، پیدا کند و به ما نشان دهد. ولی چیزی پیدا نمیکنیم و کمکم راهی خانه کودک میشویم. هیجانش کمتر شده و از روزمرههای معمولش میگوید «من همیشه خودم تنها به خانه کودک میآیم و برمیگردم. بعد از اینجا هم که دیگر عصر شده، هر روز به همان روستا میروم تا جوراب بفروشم. برادرم هم همان اطراف آدامس میفروشد. البته نمیدانم چرا چند روزی است که اصلا فروش نداشتم، مثلا پریشب ۴۰ هزار تومان فروختم که فقط ۵۱ هزار تومان پول اسنپم شد تا به خانه برگردم. البته بیشتر وقتها خودم پول اسنپ را نمیدهم. آنجا یک داروخانه هست که دکترهای مهربانی دارد. بیشتر وقتها یکی از خانم دکترهای آنجا برای من اسنپ میگیرد... البته یک شبهایی هم خوب میفروشم. ولی وقتی به خانه میروم، کل پول را به پدرم میدهم. نهفقط من، همه خواهر و برادرهایم مثل من هستند...».
جادههای بیابانی این منطقه گیاه چندانی به خود نمیبیند و همین گرمای این منطقه را در پایینترین بخش شهرری بیشتر میکند. معصومه در بین حرفهایش چند جمله دیگر را هم اضافه میکند «خانم میدانید، بابای ما خیلی وقت هست که دیگر کار نمیکند. مشکل قلبی دارند. معمولا من بعدازظهر تا شب کار میکنم. به خواهرم میگفتم دوست ندارم کار کنم و خسته میشوم، میگفت خوب همین زمان را باید در خانه بمانی، به جایش میروی آنجا مینشینی و هم کار میکنی و هم پول درمیآوری. من هم گفتم آره درسته... خلاصه تا وقتی هوا تاریک شود من همینجا هستم... مثلا تا ساعت 9 هستم و بعد اسنپ میگیرم و برمیگردم خانه، گاهی خواهرم همراهم است. خانم ولی بعضی از این رانندهها خیلی بداخلاق هستند، تا سوار میشوم زور میگویند. مثلا میگویند حرف نزن، سروصدا نکن، شیشه را پایین نده، انگار ما مجسمه هستیم. یک بار هم یکی از آنها وسط راه گفت ماشین خراب شده و من باید پیاده شوم، من که قبول نکردم. ترسیده بودم و گفتم شما مسیر من را قبول کردید و باید من را تا دم خانه برسانید. این چیزها را پدرم یاد داده تا مراقب خودمان باشیم...».
کمکم جلوی درِ خانه کودک میرسیم. معصومه با ما خداحافظی گرمی میکند و وارد حیاط خانه کودک میشود. امروز هم باید مشابه تمام روزهای گرم و سرد سال جعبه جورابها را در بغل بگیرد و راهی محلهای شود که حتی خیابانهای آن را هم بهدرستی یاد نگرفته تا دستفروشی کند.
خانهای امن
شاید کار کودک، در میان هزاران آسیب اجتماعی، کمرنگتر به نظر برسد. اما روایت رنج تکتک این کودکان شاید عمق این درد را برملا کند. انجمن دوستداران کودک پویش یکی از مکانهای امن برای این کودکان است. بچههایی که گویی زاده شدند تا در همان اندک سن خود نقش بزرگسالهای خسته را ایفا کنند. مانند معصومه که به دنبال راهی برای کودکیکردن است ولی چارهای جز دستفروشی ندارد. هر روز به امید چند ساعت بازیکردن راهی انجمن پویش میشود و بعد از آن دوباره با بساط جورابهایش راهی دستفروشی میشود. برای روایت رنجهای این کودکان باید شنوندههای توانایی بود تا بهخوبی خستگی جسمی و روحی این کودکان را درک کرد. کودکانی که حسرت یک روز بازیکردن آنهم بدون حس مسئولیت، تا همیشه در قلبشان خواهد ماند.