اسفندیار روباروى پدر (1)
اسفندیار به یارى زیرکى و دلیرى بر روییندژ دست یافت، کین نیاى خویش از ارجاسب بگرفت و خواهران در بند را به میهن بازگرداند و گشتاسب، فرزند دلیر خود را بسیار ستود و او را روانه کاخ خویش کرد، بىهیچ نویدى درباره جانشینى خود و وانهادن اورنگ شهریارى به او.
اسفندیار به یارى زیرکى و دلیرى بر روییندژ دست یافت، کین نیاى خویش از ارجاسب بگرفت و خواهران در بند را به میهن بازگرداند و گشتاسب، فرزند دلیر خود را بسیار ستود و او را روانه کاخ خویش کرد، بىهیچ نویدى درباره جانشینى خود و وانهادن اورنگ شهریارى به او.
اسفندیار روزى چند با این امید بماند که پدر او را خواهد خواند و تخت خویش رها کرده، به فرزند خواهد سپرد. اما امیدوارى او بیهوده بود. سرخورده و غمین به نزد مادر خویش، کتایون، دخت قیصر رفت. کتایون فرزند غمین و نژند خود را در آغوش گرفت و اسفندیار مادر را گفت که شهریار با او بد مىکند، مگر نگفت چون کین لهراسب بستاند و خواهران خویش را بازآورد و جهان را از بدان پاک گرداند، پادشاهى و لشکر او را خواهد بود. کتایون، فرزند دلاور خویش را به شکیبایى فراخواند و به او یادآور شد دلبستگى گشتاسب به پادشاهى آنچنان است که در روزگار جوانى با رومیان بساخت با اندیشه تاختن به ایران به امید دستیافتن به جایگاه پدر، لهراسب و آن بزرگمرد آزاداندیش، اورنگ شهریارى وانهاد تا فرزند آرزومندش را بر جاى خود بنشاند تا شاید آرام گیرد و گشتاسب بیگانه است با سرشت پدر و آسان این تاج و تخت را
رها نکند.
نیمهشبان که از خشم و آزردگى و از بدپیمانی پدر خواب به چشمان اسفندیار راه نمىیافت، به کتایون گفت فردا چون آفتاب برآید و شاه از خواب سر بردارد، نزد پدر رفته، به او یادآور مىشود چه سخنها و چه امیدها و چه نویدها به او داده است و اگر پیمان نگه ندارد، بىخواست و کام او تاج بر سر خواهد نهاد و همه ایران را زیر بال و پر خویش خواهد گرفت و مادر را بانوى ایرانزمین خواهد گرداند و به نیروى بازوى خویش با پدر نیز روباروى خواهد شد.
از سخن فرزند، گرد اندوه بر چهره کتایون بنشست، آنچنان که جامه و پرنیانى که به تن داشت خارخارى شد در تنش. کتایون کوشید فرزند را آرام کند و به او گفت: «مگر گنج و سپاه و همه ایران به فرمان تو نیست، فزونتر از این چه مىخواهى؟ پدرت تنها تاجى بر سر دارد، تو هم لشکر و هم میهن را دارى، زیباتر از این چه مىخواهى که شیر نرى چون تو کمربسته به در پیشگاه پدر باشد؟».
اسفندیار از اندرز بخردانه مادر به خروش آمد و گفت چه نیکو گفتهاند که با زنان به رایزنى منشین که تو را به سستى و بیمزدگى مىکشانند. کتایون مانند بسیاری دیگر زنان شاهنامه، خردورز و پرشکیب بود. او نیک شوى خویش را مىشناخت و مىدانست گشتاسب را چنان دلبستگى به تاج و تخت است که آماده است مرگ فرزند بپذیرد و تاج و تخت را واننهد و مىدانست سرانجام گشتاسب، پاره تن خویش، فرزند دلیر ایرانزمین را به کشتن خواهد داد و هرگز تاج از سر برنمىگیرد به فرزند بسپارد. کتایون اسفندیار را گفت: «این ناشکیبى از چیست، پدر چون بگذرد، تاج و تخت از آن تو خواهد شد».
چو او بگذرد تاج و تختش تراست/ بزرگى و شاهى و بختش تراست
چه نیکوتر از نرهشیر ژیان/ به پیش پدر بر کمر بر میان
کتایون چون اینگونه فرزند خویش را پرخشم و خروش دید، آزرده و غمین، پشیمان از رهنمود خویش، فرزند را گفت: «آنچه خود نیکو مىدانى، همان کن».
اسفندیار به کاخ پدر رفت و پس از دو روز و دو شب باده خام نوشیدن، در آنجا بماند و با پدر هیچ سخنى نگفت.
در سومین روز، گشتاسب آگاه شد فرزند در آرزوى تاج و تخت در کاخ او ماندگار شده است؛ او که در اندیشه پیمانشکنى بود، جاماسب، پیشگوى لهراسب را فراخواند و با او رازگونه به گفتوگو نشست و درباره پهلوان اسفندیار پرسش کرد.