اسفندیار روباروى پدر (۲)
گشتاسب درباره پهلوان اسفندیار پرسش کرد که آیا زندگانىاش دراز خواهد بود و روزگارى بر اورنگ شهریارى تکیه خواهد زد. جاماسب در پاسخ این پرسش چهره درهم کشید و از مژگان اشک فشاند و گفت: «چه بدروز و چه بداخترم که با دیدن آینده اسفندیار دلیر، آتش بر سرم باریدن گرفته است.
گشتاسب درباره پهلوان اسفندیار پرسش کرد که آیا زندگانىاش دراز خواهد بود و روزگارى بر اورنگ شهریارى تکیه خواهد زد. جاماسب در پاسخ این پرسش چهره درهم کشید و از مژگان اشک فشاند و گفت: «چه بدروز و چه بداخترم که با دیدن آینده اسفندیار دلیر، آتش بر سرم باریدن گرفته است. کاشک آن روز که فرخ زریر جانم مىسپرد، مرا نیز با خود مىبرد و اگر پدرم بذر مرا نمىکاشت، جاماسب بداختر پاى بر این گستره خاکى نمىگذاشت. کاشکى یزدان پاک این توانایى به من نمىبخشید که این تیرگىها را زودهنگام به دیدار خویش ببینم. زین پس باید اندوه اسفندیارى را در دل پرورد که روزگارى فریاد او دل شیر را مىدرید و تیغ او اژدهایى را دو نیمه مىگرداند و جهان را از ناپاکان و ایران زمین را از بداندیشان مىزدود. زین پس چه بسیار شور و تلخى باید چشید». گشتاسب بیمزده گفت: «اى مرد خرد! سخن به روشنى بگوى که در چهرهات تلخى پدید آمده است، اگر سرنوشت او چون برادرم است، مرا چرا زیستن؟ در این جهان مرگ او به دست کیست کز آن درد باید گریست». جاماسب گفت: «مرگ اسفندیار در زابلستان و به دست رستم خواهد بود». گشتاسب گفت: «بنابراین اگر اورنگ پادشاهى به او سپارم، بد روزگار از ما بگردد و چون پاى به زابلستان نگذارد، از بد روزگار رهایى خواهد یافت». جاماسب در پاسخ گفت: «کس را توان روبارویى با چرخ گردون نیست، هیچکس از این تیزچنگ اژدها که گردون نام دارد، گریزى ندارد، آنچه باید بشود، خواهد شد، بىهیچ فزون و کاستى». گشتاسب از این سخن در دریایى از غمى ژرف ناپیدا فرو رفت. دگر روز چون خورشید رخشان سنان برکشید، گشتاسب، فرزند را به نزد خود فراخواند. اسفندیار پرستارفش در برابر پدر بایستاد. در کنار شاهزاده ایرانى، موبدان و اسپهبدان رده برکشیده بودند و آنگاه اسفندیار، آن یل بىهمتا، از درد لب به سخن گشود و به شهریار خویش گفت: «شاها! باشد که انوشه و جاودان پیوسته در پناه فره ایزدى بمانى. بهراستى که داد و مهر از روزگار تو پیدا شده و تاجوتخت تنها زیبنده توست. تو شهریار ایران هستى و من در پیشگاه تو بندهاى بیش نیستم. تو خود نیکتر مىدانى که ارجاسب از براى درهمکوبیدن دین ما و سرکوب آیینمان به ایران تاختن گرفت و من سوگند یاد کردم هرکه بر آیین ما پشت کند و بتپرست شود، میانش با خنجر به دو نیم کنم و از زمانى که ارجاسب به ایران روى آورد با کینخواهى از دشت نبرد هرگز بازنگشتم و باز هم مرا با بدگویى گرزم، خوار کردى و به بند گران ببستى و آنگاه که در بند بودم، تو بلخ بگذاشتى و همه زندگى را بزم پنداشتى و ارجاسب از نبودن تو بهره گرفت و مىدانست من نیز در بند هستم و از این بند گران تنم خسته است و چون در نبرد با ارجاسب ناکام ماندى، در بلندایى پناه گرفتى. جاماسب به زارى نزد من آمد که شهریار ایران را دریاب که اگر سپاه ایران ناکام بماند، ایران نیز به ویرانى کشیده مىشود. او را گفتم این بندهاى گران به مهر شاه بر دستوپاى من است و من نه سپاه خواهم و نه اورنگ شهریارى، در تنهایى خود مىمانم و از بدگویى (گرزم) نزد خدا بنالم و به کارزار گام نخواهم گذارد و جاماسب گفت اگر پند من نشنوى، ایران سراسر با خاک یکسان خواهد شد و من از پیوستن به سپاه ایران سر باز زدم و سرانجام چون دانستم دو خواهرم گرفتار آن ناپاک مردمان گشته و فرشیدورد، برادر گرامىام به دست دژخیمان چنین تباه گشته است، بر آن شدم به روییندژ رفته، به کینخواهى فرشیدورد و براى آزادگردانیدن دو خواهر خویش. به خواست پدر به سوى روییندژ بتاختم، در جامه بازرگانان و پس از گذر از هفتخوان و پذیرش رنج بسیار بر تن، جاماسب را از پاى درآوردم و سرانجام با خواهران خویش بازگشتم و اکنون در درگاه تو هستم که به پیمان خویش وفا کنى و مرا افسر و تخت عاج بخشى. اکنون مرا از بزرگان این سرزمین شرم است که مىپرسند گنج و سپاهت کجاست و من ماندهام چه بگویم که توانم نیست بگویم شاه پیمانشکن است و نمىدانم شاه چه بهانه دیگرى مىجوید که فرزند خویش را اینگونه سرافکنده گردانیده است. همى گفتى ار باز بینم تو را ز روشنروان برگزینم ترا / سپارم ترا افسر و تاج و تخت که هستى به مردى سزاوار تاج / بهانه کنون چیست من بر چىام پس از رنج پویان ز بهر کیام.