|

گشتاسب باز هم پیمان شکست (1)

اسفندیار، پور گشتاسب، پس از ویران‌کردن رویین‌دژ از پاى درآوردن ارجاسب با این آرزو به نزد پدر بازگشت که گشتاسب بر پیمان خود بماند و تاج و تخت بدو سپارد و در ایوانش روزى چند بماند و چون پدر را بر پیمان خویش ندید، آزرده‌خاطر به نزد او آمده، با آوایى غمین گفت: «گویا فراموش کرده‌اى از چینیان ‌چگونه گریخته بودى و چون مرا براى رهایى فراخواند چگونه زنجیرها بگسستم و با فرزندانم به یارى‌ات شتافته، بسیارى از آنان را بکشتم و اگر بخواهم از هفت خان سخن بگویم، بازگویى آن رویدادها را پایانى نباشد و بسنده است بگویم پس از پیروزى بر رویین‌دژ دست‌نایافتنى، همه گنجینه آن دژ را به درگاه تو آوردم و خود گفتى چون پیروز از رویین‌دژ بازگردى، تو را تاج و تخت سپارم که شایستگى آن را براى مردانگى‌ات دارا هستى. اکنون بازگشته‌ام و تو را اندیشه به جاى آوردن پیمان نیست، اکنون دیگر چه بهانه‌اى است؟».

گشتاسب باز هم پیمان شکست (1)

اسفندیار، پور گشتاسب، پس از ویران‌کردن رویین‌دژ از پاى درآوردن ارجاسب با این آرزو به نزد پدر بازگشت که گشتاسب بر پیمان خود بماند و تاج و تخت بدو سپارد و در ایوانش روزى چند بماند و چون پدر را بر پیمان خویش ندید، آزرده‌خاطر به نزد او آمده، با آوایى غمین گفت: «گویا فراموش کرده‌اى از چینیان ‌چگونه گریخته بودى و چون مرا براى رهایى فراخواند چگونه زنجیرها بگسستم و با فرزندانم به یارى‌ات شتافته، بسیارى از آنان را بکشتم و اگر بخواهم از هفت خان سخن بگویم، بازگویى آن رویدادها را پایانى نباشد و بسنده است بگویم پس از پیروزى بر رویین‌دژ دست‌نایافتنى، همه گنجینه آن دژ را به درگاه تو آوردم و خود گفتى چون پیروز از رویین‌دژ بازگردى، تو را تاج و تخت سپارم که شایستگى آن را براى مردانگى‌ات دارا هستى. اکنون بازگشته‌ام و تو را اندیشه به جاى آوردن پیمان نیست، اکنون دیگر چه بهانه‌اى است؟».

‌همى گفتى ار باز بینم تو را/ ز روشن‌روان برگزینم تو را

سپارم تو را افسر و تخت عاج/ که هستى به مردى سزاوار تاج

بهانه کنون چیست، من بر چى‌ام/ پس از رنج پویان ز بهر کى‌ام

گشتاسب، فرزند را گفت: «مگر سخن به راستى نتوان گفت، تو بیش از این کرده‌اى که گفته‌اى و آرزو مى‌کنم کردگار جهان، یار و نگهبان تو باشد. اکنون با یارى تو در این گیتى براى خود دشمنى نه در آشکارا و نه در نهان نمى‌بینم. در گیتى تو همتایى ندارى مگر رستم، پور زال که از بى‌خرد مردمان است که از سر خودبزرگ‌بینى در پادشاهى بر زاولستان، بُست و غزنین و کاولستان، سر به آسمان مى‌ساید و در برابر ما کهترى نمى‌کند و ما را به هیچ شمرده است. مى‌دانم در برابر کاووس‌کى و کیخسرو بندگى مى‌کرد و در پیشاروى ما سرورى، او گشتاسب را به شاهى ننگرد و از ما یادى نکند، از تو مى‌خواهم سوى سیستان روى و تیغ برکشى و رستم را به بند آورده، در پیشاروى من به زانو بنشانى و همراه او، برادرش زواره و فرزندش، فرامرز را نیز به بند کشیده، بیاورى. آن‌گاه به دادار گیتى سوگند که به تو تاج و تخت بسپارم و تو را بر تخت شهریارى بنشانم».

اسفندیار در پاسخ گفت: «اى شهریار بزرگ، از آیین کهن دور گشته‌اى، تو با چینیان جنگیدى و اکنون آنان را بر خاک نشانده‌اى؛ از آن مرد کهن چه مى‌خواهى که کاووس او را «شیرگیر» خواند، از روزگار منوچهر تا کى‌قباد دل شاهان پیوسته به خاندان نریمان شاد بوده است و براى ایران‌زمین نکوکارتر از او که بوده آن خداوند رخش را تاج‌بخش نامیده‌اند، آیین مردمى آن است که از پدر فرمان نبرم».

گشتاسب در پاسخ گفت: «اى جوان شیردل، هر کس که از راه یزدان روى گرداند، پیمان او همانند باد در دشت خواهد بود، کاووس که رستم را به نادرست شیرگیر خواند، همان شاه نادرست‌کردارى است که به یارى پرواز پرندگان بر آسمان رفت و در سارى در آب افتاد و بخت با او یار بود که از دریا تن رهانید و شنیده‌اى که از هاماوران دیوزادى بیاورد که روزگار سیاوش را تباه گرداند و همه خاندان کاووس زیر و زبر شد و کسى را که پیمان یزدان پاک را زیر پا گذارد، در پیرامون او نباید و نشاید گشت. اگر از من تخت و کلاه مى‌خواهى، راه سیستان در پیش گیر و با خود سپاه را نیز ببر. چون به سیستان رسیدى، دست رستم ببند و بازو به کمند افکنده او را نزد من آور تا در آینده آن خاندان، دامى در برابر تو نباشند. اگر با او این‌گونه رفتار کنى، دیگر کسى از فرمان ما سر نخواهد پیچاند».