اسفندیار در خان هشتم (۱)
اسفندیار را اندیشه بازگشت و پشتکردن به پیشنهاد پدر نبود و زارىهاى مادر خردمند مهرورزش بیهوده ماند و با آنکه مىدانست رستم والاتر از آن است که تن به خواسته بىشرمانه گشتاسب دهد و کتفروبسته در پیشگاه گشتاسب زانو زند، بر آن شد تا سپاه برگرفته به سوى زابلستان رود.
اسفندیار را اندیشه بازگشت و پشتکردن به پیشنهاد پدر نبود و زارىهاى مادر خردمند مهرورزش بیهوده ماند و با آنکه مىدانست رستم والاتر از آن است که تن به خواسته بىشرمانه گشتاسب دهد و کتفروبسته در پیشگاه گشتاسب زانو زند، بر آن شد تا سپاه برگرفته به سوى زابلستان رود.
هنگام بانگ خروس از درگاه اسفندیار آواى کوس برخاست و شاهزاده سیاهبخت چون پیلى بر پشت اسب بنشست و چون باد لشکر به پیش راند تا به یک دوراهى رسید؛ راهى به دژ گنبدان مىرفت و راه دیگر به زاولستان مىرسید. شترى که در پیشاپیش سپاه شتابان گام مىزد، بهناگاه از رفتن بازماند و زانو بر زمین زد، آنچنان که گویى با خاک جفت گشته بود. ساروان چوب بر سرش زد و کاروان از رفتن بازماند. اسفندیار از رفتار شتر آزرده شد و آن را نشان گجستگى و بدفرجامى دانست و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بدى به شتر بازگردد و تنها فره ایزدى بماند. شتربانان سر شتر را ببریدند با این اندیشه که اختر نیکش به شاهزاده بازگردد. اسفندیار اگرچه از آنچه رخ داده بود، غمگین مىنمود، اختر شوم را خوار شمرد و با خود گفت هر آن کس که پیروز باشد، سر بخت او گیتىافروز مىشود و با این سخن خود را آرام گرداند:
بد و نیک هر دو ز یزدان بود/ لب مرد باید که خندان بود
از آنجا به سوى هیرمند رفت و در ژرفاى دلش بیمى او را نیش مىزد. به شیوه آیینى پردهسراى شاهزاده برپا شد و دیگر سران سپاه خود به شادنوشى نشستند و رامشگران را بخواندند و شادىها کردند و زرها افشانده شد و دلها شادمان گردید.
اسفندیار یاران را گفت: «پدر از من خواسته در به بند کشیدن رستم کوتاهى نکنم و اکنون من با پهلوان پیرى روباروى هستم که براى شهریاران ایران رنجهاى بسیار کشیده و همه ایران بدو زنده است و به مهر اوست که خواه شهریاران و خواه بندگان با سرخوشى مىزییند. اکنون باید نزد او فرستادهاى روانه شود سخنگوى و دانا، با فر و زیب که رستم او را دستکم و فرودست نگیرد و نزد او خواسته گشتاسب را بازگو کند و رستم را برانگیزد که بپذیرد بازو فروبسته به نزد شاه آید، اگر پذیرا شود از گزند شاه آسوده خواهد ماند».
اسفندیار آرزومندانه گفت: «براى آن یل پیر جز نیکویى نمىخواهم، باشد که او نیز از بدخویى دورى گزیند».
پشوتن، مرد خرد و اندیشه که هرگز اندیشههاى جاهجویانه نداشت و در بسیار جاىها اسفندیار را از کجراههها بازداشته بود، او را گفت: «راه درست همین است، به همین شیوه رفتار کن و آزرم مردمان را مخواه».