قطار ۳۳ساعته به شهر مقدس، بنارس
ترکیبی از صدای پشت سر هم بوقهای بیشمار و لهجه هندی راننده ریکشاها که بارها و بارها میپرسن: تاکسی نمیخوای؟ حتی بعد از شنیدن نه هم ناامید نمیشن! بوی نامطبوع و خفیف مشترک در شهرهای بزرگ هند!
حامد الماسی: ترکیبی از صدای پشت سر هم بوقهای بیشمار و لهجه هندی راننده ریکشاها که بارها و بارها میپرسن: تاکسی نمیخوای؟ حتی بعد از شنیدن نه هم ناامید نمیشن! بوی نامطبوع و خفیف مشترک در شهرهای بزرگ هند! نامنظمی خاص شبهقاره، قابل مشاهده در همه جای این ابرکشور! و البته آلودگی مضاعف هوا، آخرین چیزی که ممکنه آزارت بده؛ چون هنوز مقداری اکسیژن در خودش داره یقینا! اینها دریافتها و تصاویر اولیه ساعات نخست شهر بنارس (یا واراناسی امروزی) بود. پس از ۳۳ ساعت قطارنوردی، شاید مقدمات خوبی برای رفع خستگی نباشن.
اما هندوستانه و سراسر اعجاز و سورپرایز و نظمی فراتر از بینظمی که احساس هم میشه از قضا؛ و همین کار رو برای ادامه همیشه هموار میکنه. اولین شگفتی این سفر ۳۳ساعته با قطار به ساعات اولش برمیگرده، جایی که بعد از چهار ساعت ایستادن در قطار، دیگه ادامهدادن برام دشوار بود، هیچ جایی برای نشستن روی کف قطار هم نبود. ادامهدادنی که بیش از یه روز کامل میتوانست باشد. منتظر بودم چند دقیقه دیگه قطار تو ایستگاه بعدی توقف کنه، پیاده شم که... ببینم چی در انتظارمه... حتی شاید خوابی کمکیفیت در ایستگاه قطار! مثل خود هندیها که هر جایی توانایی خوابیدن دارن. نصفهشب شده بود کمکم! جایی بهتر از داخل یه ایستگاه قطار هم گیرم نمیاومد. یه پسر جوون با موی براق مشکی و قد کوتاه و چهرهای تیره، خاص مردم این سرزمین، که لباس خدماتی قطار به تن داشت، سعی میکرد چیزی رو به من بفهمونه، اول به لهجه محلی خودش که به مراتی میخورد (مراتی گویش ایالت ماهاراشتراست که پایتختش میشه بمبئی) و بعد به زبان همهفهمتر هیندی (هندی). شاید تصور میکرد کارساز باشه. کمی آوای کلمات آشناتر شد، اما من اصلا نمیفهمیدم چی میگه، آیا درخواستی داره؟ متوجه چیز خاصی شده؟ چی میخواد بگه؟ پرسیدم انگلیسی بلدی که سرش رو چند بار به چپ و راست حرکت داد به نشانه پاسخ منفی! این شاید تنها ارتباط کلامی ما بود. ناامید از برقراری ارتباط چند قدم باقیمانده تا دم در خروجی قطار رو هم برداشتم ولی اون پسر خدماتی پشت سرم اومد و لبخندی از ناراضی به لب داشت از اینکه نتونسته بود مطلبش رو برسونه. قطار کمکم داشت توقف میکرد و من هم مصمم از تصمیمم میخواستم پیاده شم. دیگه توان ایستادن تو اون قطار رو نداشتم واقعا. هرچند شاید دلیل اصلی سفر دومم به هند بعد چهار سال، رفتن به بنارس بود. فعلا داشتم بیخیال میشدم تا ببینم بعدتر چی پیش میاد. چارهای نبود. مرد میانسالی با انگلیسی لهجهدار به من در آستانه در خروج سلام کرد و گفت که دوست خدماتیمون میگه تخت مخصوص استراحتش رو حاضره در ازای ۵۰۰ روپیه به من بده. دوزاریم افتاد و بهموقع اون مرد از راه رسید و بهموقع پیاده نشدم و بهموقع مطلوب اون پسر جوون برام ترجمه شد. مثل اکثر اتفاقهای باحال هند این یکی هم مانند پازل درست سر جاش نشست. یه تخت نسبتا راحت گیرم اومد و ۲۹ ساعت بعد که بیشترش رو یا خواب بودم یا درازکش، رسیدم ایستگاه مرکزی شهر واراناسی. چارهای هم نبود. تخت کنار سرویس (تا حدی) بهداشتی بود، طبقه بالا هم بود و فاصلهاش تا سقف قطار حدود نیممتر بود. حتی نمیشد نشست. دهها بار پهلو به پهلو شدم و راه ریتمیک ریلی بود که قصد تمومشدن نداشت. بوی نامطبوع قطار مخصوصا نزدیک به سرویس بهداشتی شدیدا آزاردهنده بود، اما در مقایسه با اینکه وسط اون شلوغبازار غیرقابل تصور قطار باشی، خیلی به حساب نمیاومد. عبور از تو دل هند از شهر پونا در غرب هند به شمال شرق، عبور از کنار انواع شهرها و روستاها و کپرنشینها، عبور از بین انواع اقلیمها و مشاهده انواع جاذبههای طبیعی، خودش یه سیاحت کامله. اندکی تحمل این طول و درازی راه رو آسونتر میکرد مخصوصا که اولین بار بود و تازگیش برجسته بود.
مسیر طاقتفرسا در ساعت ۱۵ روز بعد عزیمت به پایان رسید و پیاده شدم از قطار؛ اما مبهوت و خسته، چندین دقیقه توی ایستگاه ایستادم بدون اینکه بدونم میخوام چیکار کنم.
ادامه دارد