بهمن، پیامگزار اسفندیار(1)
چون اسفندیار در کنار هیرمند پردهسرا برپا داشت، فرزند خود بهمن را فراخواند و از او خواست زیباترین جامههاى خویش را بر تن کند و به نزد رستم رفته، پیام گشتاسب بگزارد که شهریار ایران از او آزرده است. چرا به فروتنى نزد او نیامده تا بندگى کند، از اینرو کت فروبسته باید به درگاه شاه آمده، پوزشخواه شود.
چون اسفندیار در کنار هیرمند پردهسرا برپا داشت، فرزند خود بهمن را فراخواند و از او خواست زیباترین جامههاى خویش را بر تن کند و به نزد رستم رفته، پیام گشتاسب بگزارد که شهریار ایران از او آزرده است. چرا به فروتنى نزد او نیامده تا بندگى کند، از اینرو کت فروبسته باید به درگاه شاه آمده، پوزشخواه شود. بهمن به آن سوى هیرمند اسب براند، زال به پیشواز او شتافت و چون دانست بهمن براى دیدن رستم آمده و شتاب دارد، هرچه زودتر پیام نیاى خود را بگزارد، بهمن را با سوارى آشناى راه به نخجیرگاه رستم فرستاد و بهمن از دیدن آن یال و کوپال در شگفت شد که مبادا پدرش توان روبارویى با این یل سالدیده را نداشته باشد، بههمینروى از فراز بلندجایى، تختهسنگى را به سوى رستم غلتاند که رستم با جام مىاى که در دست و پارهگوشتى که به دندان داشت، با یک پا، سنگ غلتان را از رفتن بازداشت و بهمن را هراس بیشتر شد.
به ناگزیر بهمن بیمناک به نزد رستم آمد و آن پهلوان پیر به آیین ایرانیان، شاهزاده ایرانى را بنواخت و او را نزد خود بنشاند به شادنوشى و چون به سوى سراى رستم روانه شدند، بهمن پیام گشتاسب را بگزاشت و رستم در شگفت شد که چگونه چنین اندیشه خامى به گشتاسب راه یافته است. رستم در برابر این خواسته گشتاسب گفت:
چو مهتر سراید سخن سخته به/ ز گفتار بدکام پرداخته به
... به پیش تو آیم کنون بىسپاه/ ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه
آنگاه رستم براى بهمن از نیکویىهاى خود به شهریاران ایران از کىقباد تا کىکاووس یاد کرد و از رنجهایى گفت که براى بلنداى نام ایران بر خود هموار گردانیده است و افزود اگر پاداش آن رنجها این گزند باشد، همان به که کسى این گیتى را نبیند و اگر بیند، بهتر آنکه چندان نماند.
رستم آزرده و اندیشناک از خواسته گشتاسب به او گفت که به اسفندیار بگوید اگر از او گناهى برآمده باشد، سزاوار است که گردن زیر تیغ او نهد، سخنان ناخوش از شهریار ایران دور باشد و تنها با سخن بد باید دل دیو را رنجور گرداند. مرد خرد سخنى را نگوید که پیش از او هیچکس نگفته باشد و با اندیشههاى خام، نباید باد را در قفس کرد و با آتش نمىتوان راه را یافت و با نادانستن شنا نمىتوان از آب گذشت و چگونه مىتوان پس از آنهمه نیکویىها، اینگونه بىمهرىها دید، مگر مىتوان تابش مهر را در زیر جامه پنهان کرد. پدرت را بگو در راه من به ستیز گام نگذارد که من خود مایهام در ستیز. تاکنون کسى بند در پاى من ندیده است و پیل ژیان با همه تناورى در برابر من توش و توانى ندارد. پدرت را بگو با من آنگونه رفتار کند که سزاوار پادشاهان است و در راهى گام نگذارد که روا نیست. با مردانگى خشم و کین را از خود دور گرداند و جهان را از پنجره جوانى ننگرد و به جاى فرستادن پیامهاى ناساز، او را بگو به ایوان من آید و از کسى که تو را مىستاید دورى مگزین. من همانگونه که کوچک کىقباد بودم، شادمانه تو را پذیرایم و از ژرفاى دل و شادى روان، تو را مىپذیرم. مىتوانى با سپاه خود به این سوى هیرمند آیى و دو ماهى میهمان من باشى تا مردانت و اسبهایت از رنج بیاسایند. مىتوانیم به نخجیرگاه رویم که همه دشت نخجیر است و در آبگیر هامون مرغان شناورند، تو پهلوانى خود را در نخجیرگاه به نمایش بگذار و چون اندیشه بازگشت داشته باشى، درِ گنجینههاى کهن را بگشایم و گنجینهاى را که به نیروى بازو گرد آوردهام و هر آنچه هست، به پیش تو آورم، هر آنچه خواهى برگیر و هر آنچه خواهى میان سپاهیان خود بپراکن و با ما به تندى رفتار نکن، آنگاه که نیکویى دریافت مىدارى. و چون هنگام بازگشت تو فرا رسد تا به نزد خسرو گشتاسب بازگردى، شانه به شانه یکدیگر به سوى پادشاه مىرویم؛ در درگاه او با پوزش، آتش خشم او را فرونشانم و سر و پاى پادشاه را ببوسم و از او خواهم پرسید چرا مرا پاى در بند مىخواهد.