عصر چریکها: روایت احمد غلامی از گفتوگو با بهمن بازرگانی
فرار از نیهیلیسم
بهمن بازرگانی را از طریق امیرهوشنگ افتخاریراد شناختم. آغاز آشنایی و دوستیام با بازرگانی مثل همه برخوردها در فضای سیاسی ایران توأم با شک و بدبینی بود، خاصه اینکه بازرگانی از نسلی بود که نگاهش با سوءظن به آدمها و جریانهای سیاسی موجود همراه بود
بهمن بازرگانی را از طریق امیرهوشنگ افتخاریراد شناختم. آغاز آشنایی و دوستیام با بازرگانی مثل همه برخوردها در فضای سیاسی ایران توأم با شک و بدبینی بود، خاصه اینکه بازرگانی از نسلی بود که نگاهش با سوءظن به آدمها و جریانهای سیاسی موجود همراه بود. به معنای دقیق او از نسل انقلابیون چپگرا بود و آدمهای پساانقلابی برایش جعبه سیاهی ناگشوده بودند. بهمن بازرگانی در پارادایمی زیسته بود که اینک از آن خبری نبود، یا اگر بود مشابهتهای کوچکی بود در فضای خالی بین دو پارادایم. او تلاش میکند نقطه مشترک بین این دو پارادایم را واکاوی کند. نقطه اشتراک آدمهای مابین این دو پارادایم، تحلیل عملکرد انقلابیون قبل از سال 1357 و کشف این مسئله بود که این آدمها چه رؤیایی در سر داشتند و چه جذابیتهای سیاسی آنان را وامیداشت که از مرگ خود هراس نداشته باشند و مهمتر از همه، چه شد که این جریانها با همه شجاعتها و فداکاریها به نتیجهای که مطلوبشان بود نرسیدند. در یک کلام، چه شد که اینگونه شد. اینک نسل انقلابیون قبل از 1357 و پساانقلابیون نقطه اشتراک بنیانی پیدا کرده بودند و آن چیزی نبود جز شکست. ما آدمهای شکست بودیم و بسیار طبیعی بود که هریک به دنبال دلیلهای شکستمان بگردیم. دلیلهایی که بیتردید برای نسل کنونی واجد هیچ جذابیتی نبود؛ یعنی نه آنها را دچار وجد میکرد و نه شور و نه توان سیاسی در آنان برمیانگیخت. دست بر قضا آنان در پارادایمی قرار داشتند که چیزی جز نفرت از گذشته تزریق نمیکرد. گذشتهای که ما دیوانهوار دوستش داشتیم و آنها بهنوعی از آن بیزار بودند و حتی تمایل نداشتند ترانههای آن زمان را گوش بدهند: «به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود...». عمو مصطفی وقتی شطرنج بازی میکرد این ترانه وِرد زبانش بود. البته بیشتر زمانی که در موقعیت برد قرار داشت. شاید این ترانه را برای حریفش میخواند و همین ترانه حریف را خشمگین میساخت، چراکه او به زبان شعر میگفت دیگر کارت تمام است و الان است که وزیرت را از دست بدهی: «رفت آن گل من از دست، با خار و خسی پیوست، من ماندم و صد خار ستم، وین پیکر بیجان...». وقتی عمو مصطفی این ترانه را زیر لب زمزمه میکرد، مارش پیروزی بود. حریف نداشت. اگر حریفی هم او را شکست میداد، زمانی بود که ما نمیدانستیم به چه دلیلی حواسش جای دیگری است. عمو مصطفی لپهایش از لاغری گود برداشته بود. اندامی نحیف و استخوانی و بینی باریک و کشیده داشت. گاه چنان مضطرب بود که در میانه بازی کار را رها میکرد و با شتاب به خانهاش میرفت. خانهشان در کوچه باریکی بالاتر از خیابان ما بود که در حدفاصل آن یک مصالحفروشی ساختمان قرار داشت. همان جایی که عمو مصطفی از آنجا سنگ آهک میخرید و میبرد خانه و این راز سربهمهری بود که ما تا مدتها در پی کشف آن بودیم. خودش میگفت آب آهک میخورد، آبی که برای تمام امراض بدن مفید است. همین کارش باعث شده بود ما او را دیوانه بپنداریم. چیز دیگری که ذهنمان را درباره او مشغول کرده بود، درآمدش بود. صبح تا شب توی خانه بود و به ندرت میدیدیم چیزی خریده باشد. وقت ناهار نان سنگکی میخرید و با کیسهای در دست چنان شتابان میگذشت که نمیتوانستیم بفهمیم داخل کیسه چیست. یکی از بچههای محل که حریف شطرنجبازیاش بود و وانت باری داشت او را سوار میکرد و میبرد به خانهای در شمال شهر تهران، اما او نمیگذاشت خانه را شناسایی کند. چند کوچه آنطرفتر وانت را نگه میداشت و خودش میرفت و برمیگشت. آنطور که پیدا بود میرفت از این خانه ماهانهای برای خودش میگرفت و برمیگشت. یکی دو بار کلانتری محل مشکوک شده و به خانهاش ریخته بود، به هوای اینکه شاید خانه تیمی باشد، اما در خانه نقلیاش با اتاقهایی که همسطح حیاط و حوض بود چیزی نبود، دریغ از یک یخچال یا گاز. بعد از آن بود که اهالی محل خیالشان راحت شد و دست از فضولی در کارش برداشتند. این کار کلانتری بیش از هر چیز به کار عمو مصطفی آمد. پیرمرد مجنونی که دیگر شکبرانگیز نبود و همسایگان از آن به بعد خود را موظف میدانستند ناهار و شامش را فراهم کنند. کار چندان سختی هم نبود. عمو مصطفی وسواس داشت و به ندرت غذا میخورد و بیدلیل نبود که پوست و استخوان شده بود. بعدها که در خانهشان را شکستند و من از لای در جنازهاش را دیدم که وسط اتاق بدون فرش افتاده بود، چیزی جز پوست و استخوان نبود. اولین بار، واژه «پارادایم» را از زبان او شنیدم، وقتی چند بار شاهش را کیش دادم و او بالاخره قلعه عوض کرد و گفت پارادایمشیفت شد. نمیدانستم چه میگوید، فکر کردم حرکتی در شطرنج است که من نمیدانم. در اوج پیروزی و غرور بودم و آشکارا دستهایم میلرزید. بردن عمو مصطفی نهتنها برایم رؤیا بود، بلکه جایگاه مرا در میان بچههای محل ارتقا میداد، شطرنجباز متوسطی که توانسته بود عمو مصطفی را شکست بدهد. همان موقع بود که عهد کردم اگر برنده شدم در اوج خداحافظی کنم. خیلی طالب شطرنج نبودم، بهخصوص وقتی که زیاد بازی میکردم شبها حرکت مهرههای شطرنج را در خواب میدیدم. خودم میشدم یکی از مهرههای شطرنج، فیل، اسب و باید مثل آنها حرکت میکردم. در اوج پیروزی بودم که عمو مصطفی زیر لب ترانه معروفش را زمزمه کرد: «به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود». دستهایم میلرزید. نمیتوانستم دست به مهره بزنم. در قانونِ شطرنج، دست به مهره بازی بود. من در موقعیت پیروزی بودم، اما بعد از پارادایمشیفت، عمو مصطفی جان تازهای گرفته بود. «پارادایمها اصل و مؤسساند، پارادایمها آغاز و انجام دارند و در فاصله آغاز و انجام، مجموعه انرژیها و ارزشهای مشترک و روش راه بردن عقل خاص آن پارادایم، مُهر خود را بر کارکردها و اندیشه ساکنان پارادایم میزنند و آدمهای یک پارادایم (یک دوره تاریخی) را از آدمهای پارادایم دیگر متمایز میکنند». عمو مصطفی گفت: «مجذوب شده بودی. آدمی که مجذوب میشود دوروبرش را نمیبیند». با سه حرکت در کمال ناباوری مرا مات کرد، بدون اینکه مهره شاه بتواند از سر جایش تکان بخورد. اینجور مواقع عمو مصطفی سر از پا نمیشناخت و ترانهاش را با صدای بلندتری میخواند و بعد بلند میشد تا برود به خانه و هر قدر اصرار میکردی یک بار دیگر بازی کند هرگز قبول نمیکرد. بعدها که عمو مصطفی در حمله ساواک به خانهاش سیانور خورد، فهمیدیم از اعضای چریکهای فدایی خلق بوده است. یقینا در آن پارادایم بلعیدن سیانور کار دشواری نبوده است، آنهم برای یک چریک که عمر کوتاهی داشت و اگر دستگیر میشد بعد از شکنجههای فراوان و تحمل دردهای شدید روحی و جسمی باید تسلیم میشد، تسلیم مرگ یا ساواک. پارادایمِ هر زمانهای جذابیت آن زمانه را دارد و تکلیف جریانهای سیاسی و اجتماعی را تعیین میکند. همانطور که اینک تغییر پارادایم باعث شده دیگر سخنگفتن از چریکها به مذاق کسی خوش نیاید و آدمهایی از آن نسل همچون بهمن بازرگانی نادرند که توانسته باشند این تغییر پارادایم را درک کنند. «پارادایم اجتماعی یک بسته (پکیج) است شامل انسانهایی که اندیشه، باور، گفتار و کردار و رفتار آنها همخوان و همراه با ارزشهای مشترک و انرژیهایی است که فقط در آن پارادایم وجود دارند. اندیشهها و باورهای مکتوب و ملفوظ را میتوان از این به آن پارادایم برد، اما ارزشها و انرژی آن از پارادایم مادر جداییناپذیرند. حتی اگر انسانهای پارادایم پَسین همانهایی باشند که از پارادایم پیشین منتقل شدهاند، بههنگام یادآوری اندیشهها و باورهای پیشین خود، متوجه این نکته مهم میشوند که آن اندیشه و باورها دارای بار ارزش و انرژی بودند و اکنون که آن اندیشهها و باورها را بازخوانی میکنند آن ارزشها و انرژیها دیگر نیستند». عمو مصطفی گفت: «مجذوب شده بودی. حواست به پارادایمشیفت نبود». بهمن بازرگانی، عمو مصطفی را نمیشناسد. شاید اگر اسم واقعیاش را میدانستم برایش راحتتر بود او را شناسایی کند، اما ما هیچ چیز دربارهاش نمیدانستیم جز اینکه شطرنجباز قهاری است و سنگآهک میخرید و روی آن آب میریخت تا گاز آن اتاقش را ضدعفونی کند و بهانهای به دست ما بدهد که او را دیوانه بپنداریم. دوره، دوره مبارزه بود و هرکس به هر شکلی میتوانست وارد مبارزه میشد. بازرگانی میگوید: «سال 1348 آنقدر برای کار چریکی داوطلب وجود داشت که ما نیرو نداشتیم آنان را جذب و سازماندهی کنیم». بهمن بازرگانی در بهمن 1322 در ارومیه به دنیا آمده است. او میگوید: «دانشآموز که بودم به فیزیک و ریاضی علاقهمند بودم. ریاضیاتم خوب بود و در استان شاگرد اول شدم. در آزمون کنکور در دانشکده فنی و دانشکده علوم رشته فیزیک قبول شدم. در دانشکده فنی جزو نفرات اول بودم و میتوانستم از بورسیه استفاده کنم، ولی علاقه زیادی به فیزیک داشتم و میخواستم در این رشته اسمنویسی کنم. دوستان دوره دبیرستانم که علی باکری هم یکی از آنها بود دورهام کردند و گفتند باید رشته فنی بخوانی. برادرم هم که از دانشکده فنی فارغالتحصیل شده بود، گفت سطح علمی دانشکده فنی کمتر از علوم نیست و بعدها میتوانی فیزیک بخوانی. من در دانشکده فنی در رشته ساختمان نامنویسی کردم، ولی چون علاقهای به این رشته نداشتم، از سال دوم وارد فعالیتهای سیاسی شدم. فارغالتحصیل که شدم، عضو سازمان مجاهدین بودم». بهمن بازرگانی، علی باکری، یوسف ثقتی، تیمورپور که بعدها یکی از مدیران دولتی شد، کاظم ایرانلی و حمید حصاری یاران دبیرستانی بودند. از میان اینها، بهمن بازرگانی و علی باکری سیاسی شدند. بازرگانی در دانشکده فنی جذب نهضت آزادی میشود. مدتی هم تحت نظر پرویز یعقوبی و محمد غرضی به کار سیاسی میپردازد. بعد از دستگیری مهندس بازرگان، بهمن بازرگانی بهعنوان تماشاچی به جلسات دادگاه میرود و بهشدت تحت تأثیر دادگاه قرار میگیرد و مصمم میشود که راه مبارزه را در پیش گیرد. این راه برای او بیش از هر چیز فرار از پوچی است که دامنگیر او شده است. او میگوید: «من از اول گرایشات پوچی داشتم. سه سالم بود که پدرم را کشته بودند و خانه ما جو غمگینی داشت. جسد پدرم پیدا نشده بود. من در محیط غمگینی بار آمدم. این فضا باعث شده بود نسبت به همهچیز بیاعتنا باشم و بهنوعی حالت پوچی داشته باشم. در آن زمان آثار ادبیات پوچی که با روحیهام سازگار بود مثل کتابهای نویسندگانی همچون اوژن یونسکو، آلبر کامو و ژان پل سارتر را با ولع میخواندم. در آن حالت پوچی و لافزدن برای خودکشی بود که با محمد حنیفنژاد آشنا شدم. او آدمی سختگیر، جدی و مصمم به مبارزه بود. بعد از اینکه مهندس بازرگان را به زندان انداخته بودند و فعالیت جبهه ملی را ممنوع کرده بودند، احساس میشد مبارزه قانونی با رژیم شاه امکان ندارد و باید راه دیگری پیدا کرد. آن زمان مبارزه مسلحانه در سطح جهان در حال انکشاف بود و چهگوارا مبارزاتش را شروع کرده بود». چندان عیان نیست پدر بهمن بازرگانی را برای چه کشتهاند. او تاجر ثروتمندی بوده و وقتی فرقه دموکرات تشکیل میشود به عضویت این فرقه درمیآید و چند تا از ملکهایش را میفروشد تا برای مبارزه به فرقه دموکرات کمک کند. این کار پدرش در آن زمان مثل توپ صدا میکند و سلطنتطلبها دشمن خونیاش میشوند. در این میان مادر تمام تلاشش را میکند تا فرزندان را از کار سیاسی دور نگه دارد. بهمن بازرگانی میگوید: «مادرم ضدکمونیست بود و در خانه که خیلی سروصدا میکردیم به ما میگفت بلشویک!» مادر تلاش میکرد بچههایش را به این باور برساند که پدرشان کمونیست، تودهای یا فرقهای نبوده و فقط بهخاطر حفظ اموالش سراغ این جریان رفته است. اینطور به نظر میرسد که مادر برای صیانت از فرزندانش از آن فضای آشوب و ملتهب سیاسی چنین داستانی را روایت کرده است تا از فرزندانش خاصه محمد و بهمن محافظت کند. بهمن بازرگانی میگوید: «در سالهای 1350 تا 1357 که در زندان بودم و گذشتهام را مرور کردم متوجه شدم مادرم به انواع حیل میخواسته که ما سیاسی نشده و به سرنوشت پدرم دچار نشویم. در مورد من و محمد اینطور نشد، ولی برادر بزرگم فریدون وارد کار سیاسی نشد. فریدون از همه ما بزرگتر بود و محمد از من کوچکتر بود. چهار خواهر هم دارم که از سال پنجاه به بعد که فهمیدند ما سیاسی هستیم، سمپات مجاهدین شدند اما عضو نشدند و سابقه دستگیری ندارند». محمد بازرگانی، از چهرههای کلیدی سازمان مجاهدین، عملگرا و علاقهمند به کارهای نظامی بود. او با ناصر صادق، مسئول گروه نظامی و تسلیحات بودند، اما بهمن به کار نظامی علاقهای نداشت و بیشتر در پی مسائل و مباحث تئوریک بود. او میگوید: «یک بار بحث این بود که یک چریک حتما باید موتورسواری بلد باشد. با برادرم محمد به خیابان وصال رفتیم که آن زمان خیلی خلوت بود. دو ساعت با من کار کرد و آخرش گفت تو موتورسوار بشو نیستی، یعنی از تو چریک درنمیآید». بهمن بازرگانی سال 1341 وارد دانشکده فنی میشود. زبان انگلیسیاش خوب است و بیشتر وقت خود را در کتابخانه دانشکده فنی میگذراند و تلاش میکند با خواندن تانسورها نسبیت اینشتین را به زبان ریاضی درک کند، اما فعالیت سیاسی او را به سمت خود میکشاند. در این گیرودار دچار نیهیلیسم فلسفی است و وقتی بهطور مشخص تشکیلاتی و سازمانی میشود انگیزه زندگی پیدا میکند. بازرگانی میگوید: «تا آن زمان هیچ چیز را جدی نمیگرفتم. بعد از آن انگار موتور خاموشی بود که روشن شد. فعالیتهای سیاسی مرا راه انداخت و بیشتر هم به موارد تئوریکی میپرداختم که سازمان نیاز داشت». بهمن بازرگانی در سال 1344 با محمد حنیفنژاد، یکی از اعضای شورای مرکزی آشنا میشود. واسطه این آشنایی ناصر صادق است که پیشتر با او در نهضت آزادی فعالیت داشت. او بهمن بازرگانی را به جلسهای در خانه ناصر سماواتی دعوت میکند. بازرگانی میگوید: «خانه سماواتی در فوزیه سابق، امام حسین کنونی به سمت دماوند بود. حنیفنژاد را آنجا دیدم. خیلی جدی بود. همیشه جوراب واریس به پا داشت. تا در جلسه مینشست جورابهایش را درمیآورد، بعد عینکش را درمیآورد و پاک میکرد. وقتی حرفهای حنیفنژاد را شنیدم متوجه شدم از قماش حرفهای نهضت آزادی نیست و آدمی است که میخواهد بهطور جدی با حاکمیت مبارزه کند. این مبارزه آن زمان برای ما کشش داشت. از نظر انگیزههای شخصی گذر از پوچی به یک زندگی هدفمند برایم بسیار خوشایند و گوارا بود. پوچی آزاردهنده است. وقتی هدف مشخص پیدا کنید و ایمان بیاورید روحیهتان فرق میکند و آدم دیگری میشوید». بهمن بازرگانی از سال 1344 تا 1346 وظیفه عضوگیری هم داشت و مسعود رجوی و محمد ایگئی ازجمله بچههایی بودند که مسئول آنها بود. او میگوید: «من سال 1345 فارغالتحصیل شدم. در آن دوران به ندرت کسی تمایل به کار سیاسی داشت و عضوگیری کار سختی بود. در حالی که از سال 1348 بهیکباره غلغله شد و به قدری داوطلب مبارزه زیاد بود که باید از میان آنها انتخاب میکردیم. تا این حد جو تغییر کرده بود. برای چرایی این موضوع باید تحقیق کنیم. درست است که من آدم تئوریکی بودم، اما از نظر فلسفی به دلایلی که برای کارها و انگیزههایمان میآوریم چندان اهمیت نمیدهم. بیشتر به آن گرایشی توجه دارم که ما را به طرفی سوق میدهد. اینکه چرا چنین گرایشی در آن شرایط به مبارزه با حاکمیتهای موجود در اروپا، آمریکای لاتین، خاورمیانه و مخصوصا در ایران بود، جای تأمل دارد». بازرگانی در دورانی که مسئولیت جذب نیرو داشت با مسعود رجوی آشنا شد. حسین روحانی از جلسات سیاسی مشهد، رجوی را شناخته و جذب کرده بود. بازرگانی میگوید رجوی را بهار 1346 تحویل او میدهند: «برای اولین قرار، حسین روحانی به من گفت رجوی یک پسر کوتاهقد است و یک سالک هم بهگمانم در گونه راستش دارد. یک مجله خواندنیها دستش میگیرد، لوله میکند و گاهی اوقات هم به چانهاش میزند. این علامتش بود. در ضلع جنوبی پارک شهر قرار گذاشتیم که از آنجا به منزل محمود شامخی برویم که سمت غرب خیابان حافظ بود. بهاینترتیب با رجوی آشنا شدم. مسعود رجوی باهوش و نکتهسنج بود و سرعت انتقال بالایی داشت. کمی از خودش برایم گفت که دوره چتربازی دیده و بهجز انگلیسی زبان فرانسه را هم شروع کرده بود». مسعود رجوی در آن ایام که بازرگانی مسئول او بود، به انحای مختلف از بازرگانی تعریف و تمجید میکند، از نیروی بدنی او در کوهنوردی یا از تسلطش به مباحث تئوریک. اما از سال 1349 که وارد کمیته مرکزی میشود جنبههای دیگری از شخصیتش را بروز میدهد. بازرگانی میگوید رجوی رفتار سیاستمدارانه داشت و با هرکس میخواست به نحوی کنار میآمد. بازرگانی مدتها بعد هم در زندان با مسعود رجوی ملاقات میکند، آن زمان که رجوی دیگر عضو مؤثری در سازمان است و رفتارش بهکلی تغییر کرده است. بازرگانی میگوید: «ساواک اعلام کرده بود مسعود بهخاطر همکاری یک درجه تخفیف خورده است و او به دلیل این خبر میخواست در سلول خودکشی کند. از این نظر بسیار مورد انتقاد بود. بهخاطر تصمیم به خودکشی او را ضعیف میدانستند و به او نقد داشتند که به دلیل حرف ساواک دست به خودکشی زده است. این بود که سال 1351 در زندان قصر مخالفانی داشت. موسی خیابانی هم مخالفِ رجوی بود، البته مخالفتش خیلی جدی نبود. مجاهدین هرجا بودند کمیته تشکیل میدادند. در زندان هم کمیته مرکزی تشکیل دادند. از اعضای سازمان، رضا باکری، فتحالله خامنه، موسی خیابانی و محمد حیاتی عضو کمیته شدند، اما رجوی رأی نیاورده بود. او هم گریه کرده بود و همین رفتار باز موجب انتقاد به او شد که شیفته رهبری است. رویهمرفته در زندان به رجوی انتقاد داشتند، اما این انتقادات در درازمدت تأثیری نداشت. چراکه رجوی از نظر تئوریک جنبههای مثبت هم داشت، در سخنرانی مسلط بود و در قانعکردن آدمها حریف نداشت. در مسائل تاکتیکی هم مهارت داشت، اما به دلیل شخصیتش از نظر استراتژیک توانمند نبود، نمیتوانست درازمدت را ببیند و همه چیز را بر اساس منفعت خودش میسنجید. بعد از انقلاب هم این ضعف را ثابت کرد و از این جنبه لطمه خورد». از ابتدای تشکیل کمیته مرکزی سازمان، محمد حنیفنژاد، سعید محسن و عبدالرضا نیکبین رودسری معروف به عبدی اعضای کمیته مرکزی بودند. یک سال بعد اصغر بدیعزادگان اضافه میشود و اواخر سال 1346 عبدی کنار میرود. سال 1348 هم بهروز (علی) باکری و بعد بهمن بازرگانی به کمیته مرکزی اضافه میشوند.
پارادایمهای تاریخی مشابه دورههای تاریخیاند، کوتاه یا طولانی، جهانی یا محلی. «ازجمله پارامترهایی که یک دوره تاریخی را از دوره تاریخی دیگر متمایز میکند زیباییشناسی متفاوت و ارزشگذاریها و انرژیهای متفاوت آنهاست. وقتی که با نگاهی دگرسان، نیروی جاذبه جذابیتها و بهویژه جذابیت زیبایی و ارزشها را بهعنوان نیروی ذهنی میبینیم پرسشهای نویی پیش میآیند که پیش از این مطرح نبودند. دیدن جذابیت زیبایی و ارزشها بهصورت نیروی ذهنی ما را متوجه سمتوسوی این نیرو و کم و زیادی آن میکند. نیروی جاذبه زیباییها و ارزشهای مشترک مردمان یک پارادایم، گرایش و سمتوسویی معطوف به کانون جاذبه به اذهان آنها میدهد و آنها را از برخی چیزها دور و به برخی دیگر نزدیک میکند، آنها را مشتاق و پرشور به بعضی چیزها و کمشور یا بیشور به بعضی دیگر میکند. حالا آنها برخی موقعیتها، وضعیتها، چینشها، زمانها و مکانها را والا و پرمعنا میبینند و برخی دیگر را نه، و حتی معکوس ارزیابی میکنند و عقلانیتی متناسب با این پارامترها پیدا میشود و باورها و گزارههایی معقول ارزیابی میشوند که پیش از آن معقول و منطقی ارزیابی نمیشدند». درست مانند عقلانیتی که در آن روزگار و در آن پارادایم، مبارزه مسلحانه را منطقی و تنها راه چاره میدانست. بازرگانی با اینکه در سازمان بهعنوان دبیر سیاسی از موقعیت مهمی برخوردار بود، هرگز اسلحه به دست نگرفت. او درباره شیفتِ سازمانی به سمت مبارزه مسلحانه میگوید: «سال 1347 این مسئله مطرح شد که مبارزه ما باید مسلحانه باشد، اما استراتژی ما چیست. قرار شد ما که حدود ده دوازده نفری بودیم نظرمان را در مورد استراتژی بنویسیم. من پنجاه، شصت صفحه نوشتم و به خاطر همان نوشته بعدا مرا به کمیته مرکزی دعوت کردند. بعد از اینکه بحث استراتژی تمام شد، اواخر سال 1348 گروههای نظامی و سیاسی تشکیل شد. ابتدا قرار بود سعید محسن مسئول گروه سیاسی باشد که قبول نکرد و گفت میخواهم به شیراز برسم و بیشتر وقتم را آنجا بگذرانم. بهاین ترتیب من مسئول گروه سیاسی شدم و چند نفری با من همکاری میکردند. من هیچوقت اسلحه به دست نگرفتم. فکر میکنم قرار هم نبود. حتی موقع فرستادن بچهها به الفتح برای آموزش دوره چریکی، حنیفنژاد برادرم را انتخاب کرد که با علی باکری، بدیعزادگان و مسعود رجوی رفتند». بهمن بازرگانی بعد از شش سال فعالیت در سازمان در شهریور سال 1350 تنها چند ساعت بعد از بازداشت محمد بازرگانی، برادر کوچکترش دستگیر میشود. خانه آنها گویا به دلیل تبادل اسلحه تحت نظر بوده و همین امر موجب بازداشت محمد میشود و چند ساعت بعد نیز بهمن بازرگانی به دامِ ساواک میافتد. بازرگانی میگوید: «مدتی که از بازداشت من گذشت، بازجو گاهی اوقات با من حرفهای خصوصی میزد. سربسته میخواست بگوید تو که اهلِ فکری و آدم عمیقی هستی چرا وارد کارهایی شدی که آخرش حبس ابد یا اعدام است». همانجا بازرگانی از طریق بازجو میفهمد که خانهشان تحت نظر بوده است. «بازجو میگفت بعد از اینکه شما یک گلوله مسلسل یوزی به شاهمراد دلفانی دادید، برق پراندیم و متوجه شدیم که شما مسلسل دارید. شاهمراد اول تودهای بود و بعد به ساواک ملحق شد. بازجو میگفت 16 موتورسیکلت خریدیم و ناصر صادق را تعقیب کردیم و به خانه تیمی شما رسیدیم. شهریور 1350 منزل ما شناختهشده بود. برادرم فریدون که کارشناس وزارت صنایع بود، آن زمان در ایتالیا اقامت داشت. مادرم هم به ارومیه رفته بود و چون کسی در خانه ما نبود، آنجا خانه تیمی شده بود». بازرگانی روزی در شهریور 1350 زنگ خانهشان را میزند و با ساواک مواجه میشود. «ساواکیها در را باز کردند و بلافاصله دستگیر شدم. قبل از من هم برادرم را گرفته بودند. فکر میکنم موسی خیابانی و چند نفر دیگر را هم در منزل ما دستگیر کرده بودند». بهمن بازرگانی تا تابستان 1350 که به زندان میافتد، با موسی خیابانی آشنایی نداشته و در زندان برای بار نخست او را میبیند. سازمان در آن اواخر قرار بود سه شاخه شود، رهبری یک شاخه دستِ بازرگانی باشد و شاخه دیگر را علی (بهروز) باکری بگرداند، اما در عمل این اتفاق نمیافتد و از اینرو بازرگانی پیش از زندان موسی خیابانی را که در شاخه دیگر بود نمیبیند. بازرگانی میگوید: «زمانی که موسی خیابانی را دیدم بازجوییها تمام شده بود و سال 1351 که در زندان قصر بود او را دیدم. موسی با من رابطه خوبی نداشت، برای اینکه من به گرایشات چپی معروف بودم. اما آنقدر آدم صادقی بود که هرگز به چشمهای من نگاه نکرد، چون اگر نگاه میکرد باید همان حسی را که داشت نشان میداد و به احترام اینکه من یکی از افراد کمیته مرکزی بودم نمیخواست حس واقعیاش را نشان دهد. برعکس مسعود رجوی که سیاستمدار بود و میتوانست با دشمن خونیاش هم رابطه داشته باشد، موسی خیلی دگم و صادق بود». محمد بازرگانی در سال 1351 اعدام میشود. بهمن بازرگانی میگوید میدانستیم اعدام میشویم، اما از کشتهشدن همدیگر اطلاع نداشتیم. خود او نیز در دادگاه اول به اعدام محکوم میشود، اما بهخاطر تلاشهای خانواده در دادگاه دوم حکم اعدام منتفی میشود. بازرگانی در خاطراتش گفته است که در یکی از روزهای بعد از دادگاه اول، اوایل فروردین 1351 برای آخرین بار برادرش را میبیند و بعد از آن محمد اعدام میشود: «من و سعید در سلولهای گوشه راهروی کوچک بودیم و در کنار سلول ما یک سلول را تبدیل به حمام کرده بودند. صدای محمد را شنیدم. معمولا رسم بود که فرد با صدای بلند از نگهبان پرسشی بکند تا بدین وسیله اگر آشنایی در سلولهای مجاور باشد متوجه حضور او بشود. به سرباز گفتم این برادرم است و ما اعدام میشویم بگذار یک لحظه ببینمش و او که از این حرف من یکه خورده و تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت بفهمند پدر من را درمیآورند. به هر حال اجازه داد محمد را ببینم». محمد بازرگانی آن موقع 26 سالش بود و این آخرین دیدار بهمن بازرگانی با او است. بعد از اعدام محمد، خانواده بازرگانی دست به کار میشوند تا بهمن را نجات بدهند. از میان آنان که مانع اعدام او شدند، فردوست نقش اصلی را داشته و به خانواده او گفته بود حکم اعدام باید در دادگاه دوم نقض شود وگرنه اعلیحضرت از اینها اینقدر ناراحت است که محال است تخفیف بدهد. بازرگانی میگوید: «بعد از اینکه علی باکری، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی میهندوست را اعدام کردند، دادگاههای ما را غیرعلنی کردند و هیچکدام از دفاعیات ما چاپ نشد و همین به خانواده من کمک کرد تا کارشان را پیش ببرند. در دادگاه دوم با اینکه از موضعم کوتاه نیامدم و دفاعی معمولی کردم، دادستان برخلاف دادستان دادگاه اول نگاه خصمانهای به من نداشت و بالاخره حکم اعدام شکست و حکم ابد دادند». بعد از دادگاه، بازرگانی را به جمشیدآباد در تقاطع فاطمی و کارگر منتقل میکنند و همانجا او از اعدام برادر و دیگر رفقایش خبردار میشود. «بعد از آن، من را از سعید محسن، همسلولیام جدا کردند و به جمشیدآباد بردند. دو ماه آنجا بودم و متوجه شدم برادرم و خیلیهای دیگر اعدام شدهاند. سعید محسن عارفمسلک بود و بیشتر به کارهای عملی علاقه داشت تا تئوریک. تا مسئول جایی میشد توالتها را میشست، خانه را تمیز میکرد. خیلی خاکی، افتاده و متواضع بود. یکبار حنیفنژاد گفته بود ما سعید را بهعنوان طبیب فرستادیم که معالجه کند و نیرو آموزش دهد، رفته توالتهای مریضها را شسته است. این را دوستانه و انتقادی میگفت. من فکر میکنم این رفتار سعید اثر بسیار مثبتی روی بچهها میگذاشت و آنها را صمیمیتر میکرد، اما حنیف اینطور نبود». چند ماه بعد از بهمن بازرگانی، محمد حنیفنژاد در آبان ماه 1350 دستگیر میشود، تا آن موقع بازرگانی در انفرادی به سر میبرد و بعد از آن به بند عمومی منتقل شده و همانجا با چهرههایی همچون سیروس علینژاد آشنا میشود. او میگوید: «در انفرادی سیروس علینژاد را دیدم. هنوز با هم دوست هستیم. عباس عاقلیزاده، از طرح کادرهای خلیل ملکی هم آنجا بود. میگفت آقای بازرگانی شما چرا اتهاماتتان را قبول میکنید؟ ساواک باید ثابت کند. آنها میگویند شما میخواستید سلطنت را سرنگون کنید و شما قبول میکنید، نباید قبول کنید. من که از کارهایمان دفاع میکردم و میگفتم باید سر مواضع خود بایستیم و نباید ترس نشان بدهیم، میگفت من شما را نمیفهمم! آدم جالب و قابل اعتمادی بود. به همین دلیل یادم است وقتی آزاد شد از او خواستم برای خانوادهام پیغامی ببرد که بدانند من کجا هستم».
مارکسیستشدن اعضای سازمان در زندان اتفاق میافتد. بهمن بازرگانی میگوید روابط مجاهدین مذهبی و مارکسیست در زندان بهطور کیفی متفاوت از بیرون بود. تقریبا تمام کادر قدیمی مجاهدین مارکسیست زندانی بر این عقیده بودند که سازمان مال مذهبیها است و آنان که مارکسیست شدند باید سازمان جدیدی تشکیل دهند یا به چریکهای فدایی بپیوندند. بازرگانی میگوید نه به آن شکل مذهبی و نه چندان چپ بوده است: «قبل از پیوستن به سازمان با گروه خلیل ملکی در ارومیه ارتباط داشتم از طریق ماشاءالله خان بوزچلو که وکیل دادگستری بود و دندانپزشکی که اسمش یادم نیست. کتابهای خلیل ملکی و تئوریهای مارکسیستی را اولین بار از آنها گرفتم و خواندم. بیشتر برای من مباحث جذاب تئوریک بود، اما وقتی در سازمان با حنیفنژاد کتابهای مارکسیستی را خواندیم، مارکسیسم را در جهت مبارزه چریکی درک کردم. این چیز دیگری بود که روی ما بسیار تأثیر گذاشت». جزوات ایدئولوژیک سازمان، دید بازرگانی را نسبت به مواضع تئوریک آنان تغییر میدهد. بازرگانی میگوید بعد از اینکه این جزوات درآمد، نقدی در حدود شصت صفحه بر آن مینویسد تا در جلسه کمیته مرکزی مطرح شود. اما بسیاری ازجمله برادرش در جلسه شرکت نمیکنند و میگویند مسئله ما الان مبارزه است و با هر ایدئولوژی باید با شاه مبارزه کرد، بعد از انقلاب نوبت به بحثهای انتقادی و تئوریک خواهد رسید. حنیفنژاد هم از موضع بالا برخورد میکند و میگوید بعدا این مسائل برایت حل میشود. بازرگانی میگوید: «من مارکسیست نبودم، بلکه در دورهای فکر اسپینوزایی داشتم بدون اینکه اسپینوزا خوانده باشم، یعنی جهان را دارای آگاهی میدانستم که بهنحوی به سمت تکامل جهتگیری میکند. در آن فاصله هم یکسری مطالب در همین رابطه نوشتم که آن شصت صفحه نقد هم بیشتر همین نظرات بود. درواقع من نیمه دوم سال 1351 که به زندان مشهد منتقل شدیم، مارکسیست شدم که آنهم زیاد طول نکشید و سال 1354 بعد از جریان شریفواقفی در مارکسیسم و مخصوصا در لنینیسم شک کردم». بازرگانی در زندان مشهد حوالی سالهای 1352 تا 1353 جزوهای مینویسد با این محتوای کلی که انترناسیونالیسم پرولتری زمینه مادی ندارد و هر حزب کمونیستی باید مرحله ملی را پشت سر بگذارد و مرحله ملی را بهعنوان یکی از مراحل انتقال به کمونیسم جهانی بپذیرد. از نظر بازرگانی مخاطره اساسی شعار یا ایده انترناسیونالیسم، وابستگی حزب کمونیست به شوروی و جدایی احزاب کمونیست از محور منافع ملی است. به همین دلیل هم بازرگانی در زندان مشهد به روانشناسی اجتماعی روی میآورد تا حلقه واسط و پیونددهنده زیربنا و روبنا را جستوجو کند. تقی شهرام و جزوه سبزی که نوشته بود در مارکسیستشدن اعضا بیتأثیر نبود. بازرگانی میگوید شهرام را تابستان 1351 در زندان قصر میبیند، اما این دیدارها چندان حاصلی ندارد و تقی شهرام مدتی بعد همراه با حسین عزتی به زندان ساری منتقل میشوند. بازرگانی میگوید: «تابستان سال 1351 که دو سه ماه در زندان قصر بودم تقی شهرام را دیدم. بیشتر با حسین عزتی که از بچههای ستاره سرخ و مارکسیست بود بحث میکردند. شنیده بودم شهرام ریاضی خوانده، به او گفتم بنشینیم درباره ریاضیات با هم حرف بزنیم، اما فرصت نشد و شهرام به زندان ساری منتقل شد. بعد هم آن جریان فرار پیش آمد که میدانید. اما اینکه میگویند ساواک در فرارکردن او نقش داشته بیاساس است، آن زمان حاکمیت شاه از چپها بیشتر از مذهبیها میترسید». دورانی که بهمن بازرگانی از آن با عنوان «بازگشت» یاد میکند از سال 1354 با کشتهشدن شریفواقفی آغاز میشود. او میگوید: «وقتی جریان کشتن شریفواقفی را شنیدم، به من شوک وارد شد که چرا اینطور شد. انگار سرنخ باز شد و شروع کردم چیزهایی را که درباره استالین خوانده بودم این بار از موضع انتقادی خواندم. در افغانستان حفیظالله امین روی کار آمده و نورمحمد ترکی را کشته بود و خیلی خشن برخورد میکرد. یا پل پوت که فارغالتحصیل سوربن بود در کامبوج آن رفتارها را میکرد. اینها هیچکدام بیسواد نبودند، اینکه چرا افراد باسواد دستشان به خون آلوده میشود و حتی رفقایشان را در مقیاس میلیونی میکشند، برای من مسئله شد و از آنجا شروع به بازگشت کردم». بازرگانی میگوید در زندان نمیشود سیاسی نبود، اما وقتی آزاد میشود تصمیم میگیرد که دیگر کار سیاسی نکند. از سال 1354 او دیگر رابطهای با مجاهدین ندارد، اما ارتباط خود را با مارکسیستهای مجاهد تا مدتها ادامه میدهد. بازرگانی میگوید: «بعد از انقلاب خیلیها آمدند دنبالم تا من را به کارهای سیاسی بکشانند، ولی من مصمم بودم که کار سیاسی نکنم. تا اینکه ناچار شدم ایران را ترک کنم. سال 1359 چند بار از سوی مذهبیها تهدید به قتل شدم، بهطور ضمنی گفته بودند که باید از کشور خارج شود. پاسپورت گرفتم، به پاریس رفتم و حدود یک سال آنجا ماندم، اما دیدم نمیتوانم بمانم. از آنجا توسط دوستانم با آقای کروبی و رفسنجانی تماس گرفتم و آنها گفتند اگر فعالیت سیاسی نمیکند مشکلی ندارد برگردد. من هم برگشتم و چون فعالیت سیاسی نمیکردم، مشکلی نداشتم».
بازرگانی میگوید اگر با فکر کنونیاش به گذشته برگردد دنبال فیزیک میرود، همان رشتهای که از ابتدا به آن علاقه داشت و فعالیت سیاسی نگذاشت آن را دنبال کند. اگر به گذشته بازگردم، این بار با عمو مصطفی زیر لب میخوانم: «به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا شد». ما نمیدانستیم همصدایی با او در خواندن این ترانه عصبانیاش میکند. این را یحیی فهمیده بود. یکی از آن روزهایی که عمو مصطفی پریشاناحوال بود و دستهایش میلرزید، مهرهها را برمیداشت، مدتها مکث میکرد و آن را به لب پایینیاش میچسباند و در فکر فرومیرفت، چنان حرکتهایش کند بود که انگار بازی یادش رفته است. یحیی شصتش خبردار شده بود امروز روز بردش است و پشت حریف را به خاک خواهد مالید. حلقه تماشاچیان دور آن دو نفر که روی سکوی در خانه همسایه نشسته بودند، تنگ و تنگتر میشد. نفسها در سینه حبس شده بود. ما در دو احساس متضاد قرار داشتیم. هم دلمان میخواست این پیرمرد لجوج و کلهشق ببازد و هم دلمان نمیخواست اسطوره شکستناپذیری اینگونه بشکند. یحیی خواند: «به رهی دیدم برگ خزان...». این بار عمو مصطفی نبود که میخواند، این حریف بود که ترانه پیروزیاش را به سخره گرفته بود. خاصه اینکه بعضی وقتها یحیی ادای گرامافونی را درمیآورد که سوزنش گیر کرده است و هی بخشی را تکرار میکند: «برگ خزان... برگ خزان... برگ خزان...». عمو مصطفی وزیرش را از دست داده بود. این سهمگینترین ضربهای بود که در دوران شطرنجبازیاش خورده بود، چراکه او در هر بازی در همان حرکتهای آغازین وزیر حریف را کلهپا میکرد. شعارش این بود که در حکومتهای ایران وزیران همهکارهاند. بعد وقتی حریف تمرکزش روی بازی بود، شرح میداد امیرکبیر را کشتند، خواجه نظامالملک را کشتند، حکومت بدون آدمهای لایق سرنگون میشود. بعد به بازی برمیگشت و دوباره میخواند. آنموقع برای ما که زندگیمان ولگردی توی خیابانها و فوتبال و مسابقه بود، درک حرفهایش بسیار دشوار بود. یحیی حرکتش را انجام داد. نبرد در زمین عمو مصطفی ادامه داشت. وزیرش خورده بود و یحیی با فیل، رخ او را تهدید کرده بود. عمو مصطفی ناچار بود یا رخش را از دست بدهد یا اسبش را. کسی هرگز او را در این موقعیت قرار نداده بود. اما وضعیت نبرد نبود که عمو مصطفی را کلافه و عصبی کرده بود، بلکه تکرار ترانهاش بود، آنهم از سوی حریف. شاید این اولین باری بود که او نمیخواند. یحیی در اوج پیروزی بود و چهرهاش از احساس پیروزی در این نبرد شاداب و گشادهتر از همیشه بود. یحیی انگشت شست و سبابهاش را به سر وزیر نزدیک کرد تا با آن مهره حرکتی را انجام بدهد، اما وزیر را لمس نکرد. دستش در نزدیکی سر وزیر خشک شده بود. عمو مصطفی زیرچشمی او را میپایید. بو برده بود این حرکت اشتباه ورق را به نفعش برمیگرداند، برای همین چنان سکوت کرده بود که گویا گرگی در کمین آهویی وحشی است. چنان سکوت بود که میتوانستی صدای تپش قلب خودت را بشنوی. یحیی بالاخره سر وزیر را با دو انگشت از بالا گرفت. این شیوه مهره برداشتن او بود. طوری مهرهها را برمیداشت که انگار آنها را تحقیر میکند و بیارادگیشان را یادآوری میکند. وزیر را که در خانه سیاه بود کمی بالا آورد، بهاندازه چند میلیمتر. بعد دوباره پشیمان شد و آن را گذاشت سر جایش. عمو مصطفی گفت: «دست به مهره حرکت است». بعد نگاه کرد به کلههای گردی که اطراف آنها را احاطه کرده بود و از آنان چیزی جز تأیید نمیخواست. حالا نوبت او بود که همه را غافلگیر کند. ترانهای را خواند که ترانه یحیی بود بههنگام پیروزی، زمانی که اطمینان داشت حریف را در چنبره دارد و راه پس و پیش برای او نگذاشته است: «یاد از آن روزی که بودی زهره یار من، دور از چشم رقیبان در کنار من». حلقه تماشاگران از خنده منفجر و متفرق شدند. خشم در چشمهای یحیی موج میزد. نوبت عمو مصطفی بود که سوزنش گیر کند و واژههای «در کنار من» را بارها و بارها تکرار کند. گونههای استخوانیاش سرخ شده بود، مثل کودکی میخندید و مردمک چشمهایش مملو از شیطنت بود. یحیی توان روحیاش را از دست داد و بلند شد و در حین ناباوری با لگد تمام مهرههای شطرنج را له کرد. عمو مصطفی در سکوت به او خیره شد. نمیدانستیم در آن لحظه به چه چیزی فکر میکند. او باید از جا برمیخاست و شتابزده مثل همیشه انگار که کسی دنبالش کرده باشد با گامهای بلند به طرف خانهاش میرفت، اما این کار را نکرد. با رفتاری که ما از او انتظار نداشتیم دست یحیی را گرفت، کشید و گفت: «یحیی جان هیچوقت حریفت را تحقیر نکن!» اینبار نه با شتاب بلکه آرام مثل اینکه چیزی در درونش شکسته باشد و پاهایش قدرت راهرفتن نداشته باشند به سمت خانه به راه افتاد. همه ما نگاهش میکردیم، انگار میدانستیم این بار آخری است که او را میبینیم. اگر به گذشته بازگردم، با عمو مصطفی همصدا خواهم شد و صفحه شطرنج را برای مبارزه انتخاب نخواهم کرد. همهچیز در شطرنج پیشبینیپذیر است. بر اساس طرح و توطئه پیش میرود. بازیای که بر این اساس پیش میرود، هیچ خلاقیتی در آن وجود ندارد و با «خلق» بیگانه است. همان چیزی که عمو مصطفی به آن آگاه بود و یحیی به آن ناآگاه.
منابع:
1. کتاب در دست انتشار «سیمای تاریک فرهنگ و زیبایی در پارادایمهای اجتماعی» نوشته بهمن بازرگانی.
2. «زمان بازیافته: خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی»، امیرهوشنگ افتخاریراد، نشر اختران.