نگاهی به «ویرانههای من» محمد طلوعی
ویرانههای باشکوه
در معماری چیزی هست به نام ویرانههای باشکوه. یعنی یک بنا را طوری باشکوه بسازی که اگر روزی ویران شد، بازهم در همان ویرانیاش نشانهای برای شکوه و عظمت اولیهاش وجود داشته باشد. چیزی شبیه به ویرانههای تختجمشید.
محدثه جوادی
در معماری چیزی هست به نام ویرانههای باشکوه. یعنی یک بنا را طوری باشکوه بسازی که اگر روزی ویران شد، بازهم در همان ویرانیاش نشانهای برای شکوه و عظمت اولیهاش وجود داشته باشد. چیزی شبیه به ویرانههای تختجمشید. ویرانیهای باقیمانده از تمدنها راهی میشوند برای شناخت گذشته و ویرانیهای درونی آدمها راهی میشوند برای درک روح آنها. در زندگی هر آدمی میشود ویرانههایی پیدا کرد که میتوانند باشکوه هم نباشند و صرفا بازماندهای از زخمهایی هستند که جایشان هنوز بر روح و روانمان پیداست. «ویرانههای من» شرح همین ویرانیهاست. ویرانیهایی از جنس رنج، فقدان، جدایی، تنهایی و تجربیاتی درونی که روان آدمی را تا مدتها تحت تأثیر خودشان قرار میدهند. محمد طلوعی در این کتاب و در قالب هفت جستار، تجربههای زیستهاش درباره تنهایی، جوانی، میانسالی، وطن و جدایی را به تصویر میکشد. تصویری که در آن ردپای زادگاهش رشت، مادرش، پدرش ضیاء و علاقهاش به سفرکردن در آن به خوبی قابل مشاهده و وجه اشتراک این هفت جستار است.
او در «بوطیقای ویرانگی» از گذرانبودن رنجهای زندگی میگوید. اینکه رنجهای گذشته از یک جایی به بعد دیگر رنج امروز زندگی نیستند و جوری میگذرند و میروند که گویی هرگز در زندگی نبودهاند. اما با وجود همین خاصیت گذرایی و کمرنگشدن، باز هم ویرانههایشان در گوشهای از ذهن و درونمان باقی میماند. و انسان سرنوشت اجتنابناپذیری دارد به نام ویرانی. ویرانیای که اگر هیچگاه در زندگی سراغمان را نگیرد، در نهایت با مرگ به سراغمان میآید. «ضمیر ظالم» روایت تنهایی است. تنهاییای که برای هر کسی شکل خاص خودش را دارد. برای نویسنده تنهایی راهی برای بهتر قضاوتکردن و کشف چیزهای جدید درباره خودش است. او برایمان از نخستین مواجههاش با تنهایی در ششسالگیاش میگوید. پسربچه ششسالهای که با پدرش از رشت با مینیبوس به پسیخان میرود تا ماهیگیری را تجربه کند اما در مینیبوس جا میماند و تنهایی و ترس را تجربه میکند. او میداند که این آخرین تنهاییاش نیست و کسی برای کمک از راه نمیرسد. با این همه، تنهایی برای او تقابل میان در جمع بودن و انزوا و عزلتگزیدن نیست. تنهایی نوعی انتظار است که برای برگشتن به جمع باید آن را تجربه کند. تجربهای که میتواند ترس یا لذت به همراه داشته باشد. در «دروازههای بیدروازه» از جوانی میگوید. جوانی برای او آنقدرها که بقیه میگویند کوتاه و مسیری خطی و بیبازگشت نیست. برای او که جوانیاش به شوریدن مداوم علیه ساختارهای کلیشهای گذشته است، جنگندگی و جوانی مترادفاند و میانسالی از همان جایی شروع میشود که آدمی مرعوب اجتماع و ساختارهای کلیشهای آن میشود. از جایی که دیگر تلاش نمیکنی از صندلیات بلند شوی و گلدانی که مقابلت است را جابهجا کنی چون با خودت میگویی که جای درست گلدان فقط چند سانتیمتر آن طرفتر است. «پیادهروی بزرگ» روایتی از زندهکردن برادری به نام سعید است که در هفدهروزگی میمیرد. نویسنده در آستانه چهلسالگی، برادر بزرگترش سعید را از بین خاطرات بیرون میکشد، به نامش سیمکارتی میخرد و سؤالهای فلسفیاش را از برادر پیامکیاش میپرسد و او را تبدیل به راهنمایی میکند تا بتواند راحتتر از برزخ چهلسالگی عبور کند. او به رشت بازمیگردد چون خیال میکند اینطوری راحتتر میتواند چهلسالگی را از سر بگذراند. رشت برای همه مکان است و برای او زمان است. زمانی که خاطرات خوش کودکی و جوانیاش را در بستر آن روایت میکند و حالا برای اینکه سرسری از این آستانه نگذرد و بداند کجای این جهان ایستاده و برای چه به دنیا آمده است، به رشت پناه میبرد. و در آنجا میفهمد که لحظههایی مثل لحظه جدایی، لحظه عاشقشدن و... هیچکدام اصالت ندارند و هر لحظهای مقدمه و مؤخرهای دارد و این ما هستیم که دوست داریم مرز مشخص قابل تشخیصی برای اینها داشته باشیم، مرزی برای تعیین قبل از چهلسالگی و بعد آن. «دستورالعمل نصب اجاق» روایتی از یک سنت خانوادگی است. سنت اجاق شدن که در بین مردان خانواده نویسنده دستبهدست میچرخد. در هر نسل از مردان خانوادهشان کسی هست که هر دعا و نیازی را اگر به زبان بیاورد، برآورده میشود و واسطه خیر است. در بیستویک سالگی فکر میکنند که او نیز اجاق است اما نویسنده که میداند اینها فقط نوعی دیوانگی موروثی است و اجاقها عمر کوتاهی دارند و جوانمرگ میشوند، برای فرارکردن از جوانمرگشدن، شاعری را که به نظرش مشخصهای برای اتصال به غیب و دیوانگی است، انکار میکند و ترجیح میدهد نویسندهای عاقل و منطقی باشد. در «طریق طاری شدن» حرف از وطن، تاریخ و جغرافیاست. نویسنده معتقد است برای ما ایرانیهایی که همیشه در سفر بودهایم، وطنمان جایی درون چمدانهایمان است، در واقع وطن هر جایی است که همین امشب باشیم و این یعنی ما خوشباشان کاشف جهانوطنی هستیم. کسانی که در همه عالم پراکندهایم و با تمام عرقی که به غذاها و آدابورسوم خود داریم، در هیچ کجای جهان محلهای ایرانی نساختهایم و وطن برایمان جایی است در سرمان، جایی که دوستش داریم و میخواهیم بهترین جای عالم باشد. «در بارانداز» آخرین جستار این مجموعه، روایتی است از جدایی. جدایی نویسنده از دوستی که پنج سال از زندگیاش را با او گذرانده است، روزهای سخت و تاریکی را میگذراند و میداند حتی اگر خانه و شهرش را هم عوض کند باز هم چیزی در درونش هست که نمیتواند تغییر بدهد. طلوعی در این روایت با بهمیانآوردن ماجرای مادرش که عکسهای عروسی همه فامیل را به یخچالش زده، همه کسانی که از هم طلاق گرفتهاند و دیگر با هم زندگی نمیکنند، از میل به فراموشی داستانهای جدایی مینویسد. اینکه ما معمولا دوست داریم داستانهای عاشقانه را به یاد بیاوریم. از شنیدن داستانهای جدایی بیزاریم و آنها را نفی میکنیم. نکتهای که از نظر نویسنده دور نمانده مسئله عاملیت در جدایی است. اینکه مهم است که چه کسی در رابطه عامل جدایی بوده است.
طلوعی در تمام این روایتها تلاش کرده است بوطیقای ویرانگیاش را به مخاطب نشان بدهد: جای آنکه با ویرانی مبارزه کنم سعی کنم ویرانهای زیبا باشم. او از میل به تنهایی میگوید و در کنارش از انگیزه و شوقی که برای انجام کارها و ادامه زندگی دارد مینویسد. از جوانی و ترس از ناکافیبودن میگوید و بعد از طولانیبودن آن میگوید، اینکه میشود در آن تغییر جهت داد و اشتباه کرد. از چهلسالگی و برزخی میگوید که فکر میکند در عبور از آن ناتوان است اما میفهمد که چهلسالگی مرز نیست و از یک روز و ساعت مشخص شروع نمیشود. از شیدایی و دیوانگی موروثی مردان خانوادهاش مینویسد که او را تبدیل به اجاق میکند و ترس جوانمرگی را به جانش میاندازد و در کنارش از دیوانگی زنان خانواده میگوید، دیوانگیای که باعث میشود مادربزرگش با کمک آن بتواند مرگ پسر جوانش را تاب بیاورد. از وطن مینویسد و تصویر کجومج ایرانیان در ذهن مردم جهان و قضاوتهایشان در مورد ما و بعد از وطنی ایدهآل در ذهنمان میگوید که فرقی ندارد کجا باشیم چراکه این وطن همیشه همراه ماست. جدایی را به تصویر میکشد و از روزهای تاریک تمامشدن رابطهای پنجساله مینویسد و بعد از اینکه در جمعی غیر ایرانی برای اولینبار با همسرش انگلیسی صحبت میکند و میترسد وابستگی و احساسش نسبت به او از طریق زبانی دیگر به خوبی منتقل نشود. طلوعی با روایت رنجها و ویرانیهایش دنبال ساختن تصویر مردی مظلوم و رنجکشیده از خودش نیست. او تلاش میکند از بین تاریکی و سیاهیهای رنج، دریچهای مقابل چشمهایمان باز کند برای درک گذرابودن شادی و غم، برای ادامهدادن به زندگی و پذیرفتن رنجها و زخمهای درونی. دری که انتهایش به درک زیبایی و شکوه ویرانههایمان میرسد.