|

 ‌شکل‌های زندگی: درباره آنتون چخوف، پدیده‌ای غیرقابل درک

معمای حل‌نشدنی زندگی

در افسانه‌های یونانی غولی نابینا کوتوله‌ای را بر دوش خود حمل می‌کرد تا راه را به او نشان دهد. نیوتون در نامه به دوستی می‌نویسد که اگر فاصله دورتری را دیده، به خاطر ایستادن بر روی دوش غول‌ها بوده، هگل می‌گوید بر دوش غول‌ها می‌ایستد تا افق‌های دورتری را مشاهده کند، در ادبیات نیز چخوف غولی است که بر روی دوش غول‌ها می‌‌ایستد، تا جهان پرشگفتی پیرامون خود را بهتر مشاهده کند. چخوف برخلاف غول‌های زمانه خود از ثروت و مکنتی برخوردار نبود تا تنها به علاقه‌ خود که داستان‌نویسی بود بپردازد یا حرفه پزشکی‌اش را به سرانجامی عالی‌تر برساند.

معمای حل‌نشدنی زندگی

نادر شهریوری(صدقی)

 

در افسانه‌های یونانی غولی نابینا کوتوله‌ای را بر دوش خود حمل می‌کرد تا راه را به او نشان دهد. نیوتون در نامه به دوستی می‌نویسد که اگر فاصله دورتری را دیده، به خاطر ایستادن بر روی دوش غول‌ها بوده، هگل می‌گوید بر دوش غول‌ها می‌ایستد تا افق‌های دورتری را مشاهده کند، در ادبیات نیز چخوف غولی است که بر روی دوش غول‌ها می‌‌ایستد، تا جهان پرشگفتی پیرامون خود را بهتر مشاهده کند. چخوف برخلاف غول‌های زمانه خود از ثروت و مکنتی برخوردار نبود تا تنها به علاقه‌ خود که داستان‌نویسی بود بپردازد یا حرفه پزشکی‌اش را به سرانجامی عالی‌تر برساند. او فرزند پدری خرده‌پا و ورشکسته بود که از عهده زندگی‌اش برنمی‌آمد و چخوف به‌ناگزیر از همان جوانی مشغول به کار شد، او هم‌زمان پزشکی خواند و شروع به نوشتن کرد و خیلی زود دریافت که باید چنان بنویسد که خوانندگان بیشتری داشته باشد. او به زودی با هوش و ذکاوتی که داشت و از تجربه‌ای که از همان کودکی اندوخته بود، متوجه سلیقه خوانندگان شد. به نظر چخوف خوانندگان به طور کلی چیزهایی را می‌پسندند که مربوط به زندگی روزانه‌شان باشد یا لااقل آن را در روزمره تجربه کرده باشند، پس شروع به نوشتن درباره چیزهای کوچک و یا جزئیاتی کرد که در ظاهر به حساب نمی‌آمدند و حتی نویسندگان بزرگ معاصرش آن را نادیده می‌گرفتند، اما او تصمیم خود را گرفته بود که به همان چیزها بپردازد، از نظرش زندگی واقعی همان چیزها بود. چخوف برای نوشتن درباره جزئیات زندگی علاوه بر کنجکاوی نیاز به چشمانی دقیق و تیزبین داشت تا همچون عکاسی حرفه‌ای از جزئیات زندگی عکس بردارد، جزئیاتی که می‌توانست آن را در هر کجا و هر لحظه* در خیابان، کوچه، خانه و دیگر جاها مشاهده کند. از این نظر چخوف به عکس‌برداری حرفه‌ای شبیه بود، اما چخوف به عکاسی بسنده نکرد، بلکه کوشید از دل همان جزئیاتی که عادی و معمولی به نظر می‌رسیدند، صحنه‌هایی دراماتیک پدید آورد که روح و معنای یک دوران تاریخی را به چشم می‌آورد، دورانی که از دل امور جزئی می‌توان به کنه آن دوره تاریخی پی برد، هرچند چخوف اساسا به تاریخی‌گرایی و روح زمانه باوری نداشت.

چخوف در بسیاری موارد شباهتی آشکارا به دیکنز دارد، دیکنز هم به جزئیات علاقه‌مند بود و زندگی روزانه مردمی عادی و روزمره را به تصویر می‌کشید. دیکنز نیز به معنای عمیق زندگی روزمره پی برده بود، اما در عین تشابه میان این دو نویسنده بزرگ، تفاوتی مهم نیز میانشان وجود دارد و آن اینکه دیکنز در اساس به دنبال طرح مسائلی بود که برای آنها راه‌حل وجود داشته باشد. پراگماتیسم راهنمای دیکنز در این‌گونه امور بود و فلسفه پراگماتیسم اساسا به دنبال طرح مسائلی است که بتواند برای آنها راه‌حل پیدا کند، در حالی که چخوف به طرح معماهایی می‌پرداخت که برای آنها در اساس راه‌حلی وجود نداشت. اینکه در چخوف «راه‌حل» وجود ندارد به معنای آن نبود که چخوف علاقه‌ای به حل معما نداشت بلکه بیشتر بدان معنا بود که زندگی در اساس راه‌حل ندارد و همواره معما باقی می‌ماند و برای کسانی که آن را تجربه می‌کنند در نهایت نوعی «استیصال» است. استیصالی که لزوما به معنای انصراف از زندگی نیست بلکه اتفاقا واجد رگه‌هایی از طنز و اشتیاق برای ادامه همان استیصال است. تمام شخصیت‌های داستان‌ها و نمایش‌نامه‌های چخوف مستأصل‌اند، مادام رانوسکی در «باغ آلبالو»، دایی وانیا و سه خواهر در نمایش‌نامه‌هایی با همین عنوان، نمونه‌هایی از استیصال‌اند که نمی‌دانند چه باید بکنند و چگونه از بحرانی که با آن دست به گریبان‌اند رها شوند. استیصال، استیصال است اما شخصیت‌های چخوفی از اعتبار و شانسی مخصوص به خود برخوردارند و آن اینکه به استیصال خود آگاهی ندارند. این موضوع زندگی آنان را ساده و در عین حال واجد طنزی آیرونیک می‌کند. موضوع «باغ آلبالو» -آخرین نمایش‌نامه چخوف- فروش اجباری یک ملک است؛ ملکی که به گفته لوپاخین زیباترین ملک دنیاست، اما به‌ خاطر بی‌فکری و سستی صاحبانش از بین می‌رود. جالب آن است که صاحبان باغ به راحتی و با عجله، باغی را که زندگی و آینده‌شان به آن بستگی دارد از دست می‌دهند و به راحتی نیز اندوه آن را فراموش می‌کنند. روزی که ملک را در شهر به مزایده می‌گذارند، لیویا مالک باغ همگان را به مجلس رقص در عمارت اربابی دعوت می‌کند تا هراس از آن چیزی که قرار است پدید آید را از خود دور کند. در تمام این ماجرا هیچ اتفاقی نمی‌افتد، هیچ کشمکشی رخ نمی‌دهد و اصلا بی‌کنشی است که نمایش را متشنج می‌کند و به تنش نمایش منتهی می‌شود. در آثار چخوف آگاهی آدم‌های داستانی‌اش گاه به حداقل می‌رسد و این مسئله تحمل زندگی را آسان‌تر می‌کند. «آگاهی» به معنای درک عمیق امور، در زمانه‌ای که چخوف (1904-1860) زندگی می‌کرد، به مسئله‌ای بس مهم بدل شده بود. بسیاری از نویسندگان ایده‌پرداز آگاهی را شرط لازم برای گذر از وضع موجود می‌دانستند و توجه به جزئیات زندگی را در اولویت بعدی قلمداد می‌‌کردند و بسیاری نیز مانند هملت آگاهی را مقوله‌ای می‌دانستند که مانع از انجام کنش برای تغییر ماهیت امور می‌شود، چون ماهیت امور تغییر نمی‌کند، در حالی که آگاهی چخوفی به معنای عمیقش مانع از زندگی به معنای واقعی‌اش که همان زندگی روزمره است می‌شود. به نظر چخوف زندگی بنا بر ماهیت خود غیرقابل تغییر است، به این معنا که زندگی در اساس طوری است که آدمی را چه بخواهد و چه نخواهد به زندگی‌کردن تشویق می‌کند. این را اولگا در نمایش‌نامه «سه خواهر» در حالی که مستأصل است می‌گوید: «...زندگی آدم را به زندگی‌کردن تشویق می‌کند، آه خدا جان! زمان خواهد گذشت و ما این دنیا را برای همیشه ترک خواهیم کرد. ما را از یاد خواهند برد... کسی نخواهد دانست ما چند نفر بودیم. اما رنج‌هامان برای کسانی که پس از ما خواهند آمد 

تبدیل به شادی خواهد شد».1

چخوف پدیده‌ای غیرقابل درک است، شاید به این دلیل که در روسیه سیاست‌زده آن زمان فاقد موضع سیاسی روشنی بود. چخوف تمایلی به راست‌گرایی نداشت، چون بی‌عدالتی را مشاهده و خود مستقیما تجربه کرده بود، اما علاقه‌ای هم به ایدئولوژی‌ها و از جمله ادبیاتی که بعدها به رئالیسم سوسیالیستی موسوم بودند نداشت. او در این نوع رئالیسم جهانِ ساده‌شده‌ای را مشاهده می‌کرد که می‌کوشید معادله لاینحل زندگی را با ساده‌کردن آن حل کند تا از شر زندگی راحت شود. در چخوف برخلاف رئالیسم زمان خود توفان‌های عظیم وجود ندارد، فولاد آبدیده نمی‌شود و از خشم و هیاهو خبری نیست، دانشکده‌های او همان جزئیاتی است که او هر روز در زندگی معمولی مشاهده می‌کند و آن را به صورت طنز و استیصال به نمایش درمی‌آورد. بکت زمانی گفته بود که هیچ‌چیز به اندازه استیصال خنده‌دار نیست، شاید او در ذهن خود اشاره‌ای به چخوف داشته است.

*بسیاری داستان‌های چخوف را درکی امپرسیونیستی از زندگی تلقی می‌کنند. امپرسیونیست‌ها از نقاشی شروع کردند، آنها تابع درکی لحظه‌ای و خاص از نورپردازی بودند، از این نظر چخوف را نیز می‌توان تابع درکی امپرسیونیستی از زندگی دانست. چخوف در داستان‌های خود آدم‌هایی را به تصویر می‌کشد که همه در تقلای کاری بودند که به نتیجه‌ای منتهی نمی‌شد. نوعی درک دسته‌جمعی که همه به دنبال تغییر هستند، اما تغییر رخ نمی‌دهد. اساسا تغییر در چخوف شدنی نیست، زیرا لحظات امپرسیونیستی به هم پیوسته نیستند و هر آدم‌ ساز خود را می‌زند، بدون آنکه ارتباطی ارگانیک با هم داشته باشند، کلیتی شکل نمی‌گیرد تا تغییری اساسی زندگی روزمره را تحت‌الشعاع خود قرار دهد.

1. «سه خواهر» آنتون چخوف، ترجمه پرویز شهدی

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها