ابهام و آزادی
«اگزیستانسیالیسم از همان آغاز خود را فلسفه ابهام تعریف کرد». این محور ایده کتاب «اخلاق ابهام» اثر سیمون دوبووار است که در آن میگوید «ادعا شده که اگزیستانسیالیسم فلسفه ابزورد و یأس است، فلسفهای که انسان را در دلشورهای سترون، در سوبژکتیویتهای تهی محصور میکند. اگزیستانسیالیسم از تجهیز انسان با هر اصلی برای انتخابکردن ناتوان است؛ بگذار انسان هر آنچه خوش دارد انجام دهد؛ در هرحال بازی را باخته است».
شرق: «اگزیستانسیالیسم از همان آغاز خود را فلسفه ابهام تعریف کرد». این محور ایده کتاب «اخلاق ابهام» اثر سیمون دوبووار است که در آن میگوید «ادعا شده که اگزیستانسیالیسم فلسفه ابزورد و یأس است، فلسفهای که انسان را در دلشورهای سترون، در سوبژکتیویتهای تهی محصور میکند. اگزیستانسیالیسم از تجهیز انسان با هر اصلی برای انتخابکردن ناتوان است؛ بگذار انسان هر آنچه خوش دارد انجام دهد؛ در هرحال بازی را باخته است». دوبووار مینویسد «آریگفتن به خصلت تقلیلناپذیر ابهام بود که کییرکگور خود را در مقابل هگل قرار داد و براساس «ابهام» است که، در نسل خود ما، سارتر در هستی و نیستی انسان را بهصورتی بنیادین تعریف کرد؛ آن هستندهای که بودنش نبودن است، آن سوبژکتیویتهای که خود را فقط با حضور در جهان تحقق میبخشد، آن آزادی متعهد، آن تموج برای خود که بلاواسطه معطوف به دیگران است». دوبووار در بخشی با عنوانِ «ابهام و آزادی» از مونتنی نقل میکند که «کار مدام زندگی ما برساختن مرگ است» و بعد از شاعران لاتین نقلقول میآورد: «نخستین ساعت به ما زندگی میبخشد و سپس شروع میکند به در کام فروبردن آن» و دیگر بار: «همچنان که زاده میشویم، میمیریم». دوبووار معتقد است آدمی این ضدونقیض بودن تراژیک را که حیوان و گیاه صرفاً متحملش میشوند میشناسد و به آن میاندیشد. و به موجب آن پارادوکسی جدید در سرنوشت او دخیل میشود. «حیوان ناطق» از وضعیت طبیعیاش میگریزد بیآنکه خود را از آن برهاند. او هنوز بخشی از این جهانی است که آگاهیای از آن است. او خود را همچون درونبودگی محضی ابراز میکند که هیچ قدرت بیرونیای نمیتواند در برابرش پا بگیرد، و خویشتن را نیز چونان چیزی تجربه میکند که وزن تاریک چیزهای دیگر او را در هم شکسته است. او در هر لحظه میتواند حقیقت نازمانمند وجود خود را دریابد. اما میان گذشته که دیگر وجود ندارد و آینده که هنوز وجود ندارد، این لحظهای که او وجود دارد هیچ است. از دیدِ دوبووار، در میان جهانِ ابژهها فقط او این امتیاز را در ید اختیار دارد که سوژهای منحصربهفرد و حاکم باشد و آن را با دیگر همنوعانش نیز شریک است. او، که بهنوبه خود ابژهای است برای دیگران، صرفا فردی است در میان جمعی که به آن وابسته است. بهزعمِ دوبووار، از بدو وجود و زیست آدمیان، همه این ابهام تراژیکِ وضعیتشان را احساس کردهاند، اما از بدو وجود فیلسوفان و اندیشیدنشان بیشترشان کوشیدهاند آن را در نقاب کنند. آنان کوشیدهاند یا ذهن را به ماده فروکاهند، یا ماده را در ذهن بازجذب کنند، یا این دو را در جوهری واحد ادغام کنند. آنان که دوگانهانگاری را پذیرفتهاند سلسلهمراتبی میان بدن و روح برقرار کردهاند که براساس آن، از آن بخش از خود که نمیتوان حفظش کرد باید چشم پوشید. آنان مرگ را انکار کردهاند؛ چه با ادغام آن با زندگی، چه با وعده نامیرایی به آدمی. آنان زندگی را نیز انکار کردهاند و آن را پرده وهمی دانستهاند که در پسش حقیقت نیروانا پنهان است. از اینروست که بهاعتقاد دوبووار، اخلاقی که ایشان به پیروانشان عرضه داشتهاند همواره هدفی یکسان را دنبال کرده است: زدودن ابهام بهواسطه از خودْ درونبودگی محض یا برونبودگی محض ساختن، چه با گریختن از جهانِ محسوس چه با غوطهورشدن در آن، چه با تنسپردن به ابدیت، و چه با محصور ساختن خویش در لحظه ناب. اما هگل، با ذکاوتی بیشتر، کوشید هیچیک از ابعاد وضعیت بشر را رد نکند و همه آنها را با هم آشتی دهد.