نمایندگان جنون
قرار بر این است که ساعدی زندگینامهای مختصر از خود بنویسد؛ اما نوشتنِ از احوال خود، آنهم در تبعید و غربت، نمیتواند به روایتی سرراست و خطی بینجامد.
پارسا شهری
قرار بر این است که ساعدی زندگینامهای مختصر از خود بنویسد؛ اما نوشتنِ از احوال خود، آنهم در تبعید و غربت، نمیتواند به روایتی سرراست و خطی بینجامد.
از این رو است که ساعدی روایتِ به دنیا آمدن یا به قول خودش «روش خشتافتادنش» را در یکی، دو صفحه خلاصه میکند و میرسد به پاییز 1362 که حکایتِ حال است، در روزگار ترک وطن و ریشهکنشدن.
«و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد. و من یکی اعتقاد دارم که داستان پرحادثه فضای غریبی لازم دارد که سرهمکردن آنها با جمله چه فایده؟ اگر میشد با آمار و مدار، تغییر و تحول روحی یک انسان را نشان داد، چه فوقالعاده بود. یک طبیب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است و مدتی سرگردانی کشیده و آخرسر رو به روانپزشکی آورده. و بعد سالی نبود که یک یا دو ضربت جانانه روحی و جسمی نخورده باشد، و بقیه خواندن و نوشتن. حال احساس میکنم تمام این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده».
ساعدی در خلال روایتها و پاسخهایش به مصاحبهها که در سالهای دور از وطن نوشته شد، تصویری از روزگار رعب و وحشتی میسازد که هر بار خواسته در گوشهای از صحنه بنشیند تا بر تمام صحنه مسلط باشد، ماجرایی او را به جای دیگر و حالوهوای دیگر کشانده است. ساعدی در تمام سالهای نویسندگیاش از واهمههای بینامونشانش نوشت؛ از کابوسهای مدامش. و اِبایی نداشت از حال پریشانش در دوران زیستن در غربت نیز بنویسد: «احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچچیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارتپستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدارشدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم.
و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم». رضا براهنی معتقد است «هنرمند واقعی نماینده جنون تلقی میشود». او میگوید هنرمندی که در عصر خفقان، بحران را درونی نکرده باشد، هنرمند واقعی نیست. و در اینجا ساعدی را شاهد میگیرد: «وقتی که ما میگوییم هنرمند، یعنی آدمی مثل ساعدی، از سالها پیش دچار بحران درونی بوده است. ما عملا با یک بحران عام در برخورد با هنرمند سروکار داریم... . ساعدی هنرش را به موازات تفکر انقلاب خلق میکند. ولی بحران، هر روز عمیقتر میشود»، اما در نسبت ساعدی و بحران و ترس که این آخری مقوله ثابتِ آثار او نیز هست، براهنی مینویسد: «اعماق ساعدی، آستری از بحران برای لباس تنش میدوزد. ساعدی را ترس تعقیب میکند. در سراسر کارهایی که ساعدی میکند، این حس تعقیب وجود دارد.
هیچ چیز شومتر از پلیس درون برای هنرمند نیست. در سال ۷۸، در نیویورک ترس تعقیب وادارش کرد که از من بخواهد یک ماه در یک اتاق، با هم زندگی کنیم. نظام سلطنتی درون ساعدی را تزلزلپذیر کرده بود، ولی درون رژیم، از درون ساعدی تزلزلپذیرتر بود. رژیم به انتظار آنکه ساعدی و امثال او میمیرند، متلاشی میشود. و صدای ساعدی، درست در لحظات انهدام رژیم به گوش میرسد: «ما را ز سر بریده میترسانی؟». حس تعقیب چند نفر را هم تعقیب میکرد که هنرمند نبودند. شاه نمونه بسیار بدیهی بود، ولی کسی که ترس تعقیب را در اعماق جان ساعدی کاشت، مردی تقریبا همسنوسال ساعدی بود: به نام «پرویز ثابتی». براهنی خود گرفتار ساواک شده، و طعمِ شکنجههای این «دستگاه فرعونی» را چشیده بود.
او در مقدمه «ظلالله» این تجربه را چنین روایت کرده است: «گرفتاری برای من از آنجا پیش نیامد که من یک مقاله نوشتم و دستگاه فرعونی هم مرا گرفت و حبسم کرد و کتکم زد و شکنجهام داد. نه! چنین قضاوتی خام و مضحک است و نشاندهنده آنکه هنوز این دستگاه قلدری را، آنطورکه درخور آن است، نمیشناسیم؛ و تا موقعی که خوب نشناسیمش، خوب هم نمیتوانیم بکوبیمش، با هیچ فرمول مجرد و کلی هم نمیتوانیم بکوبیمش، جز از طریق شناسایی دقیق سرشت و ماهیت آن. پس باید دقت کرد در آن چیزی که هست و واقعیت دارد؛ و واقعیتش هم لبالب از کثافت و فضاحت است از یک سو، و آکنده از مبارزه علیه این کثافت و فضاحت از سوی دیگر؛ آن سوی اولی دیواری است محکم، و سدی است سدید، با یک قشون تا خرخره مسلح و یک قشون زیرزمینی به نام سازمان جاسوسی ساواک، و با هزار نوع وسیله خیرهکننده و خررنگکن تبلیغاتی در داخل و خارج مرزهای خود... و این سو قومی است فلکزده و تحت اختناق، بدون روزنامه و خبر صحیح، بدون سواد دقیق، و بدون ابتداییترین وسایل یک زندگی بخور و نمیر، که بهرغم بیخبریها و بیسوادیهایش، و بهرغم توش و نداشتنش از یک قوت لایموت، دارد تقلا میکند تا به پا خیزد...».