توسعه، مسئله ایران
کتاب «روایت محمد-سان»؛ روایت محمدرضا سرکار آرانی از مسئله توسعه در ایران، به چاپ دوم رسید. در نشست رونمایی از این کتاب به شرح نکاتی پرداختهام که در ادامه میآورم.


محمدرضا سرکار آرانی: کتاب «روایت محمد-سان»؛ روایت محمدرضا سرکار آرانی از مسئله توسعه در ایران، به چاپ دوم رسید. در نشست رونمایی از این کتاب به شرح نکاتی پرداختهام که در ادامه میآورم.
بحثهای پراکنده من درباره مسئله توسعه در ایران، ظرفیتی نداشت تا به صورت روایتی برای توصیف مسئله توسعه ایران دربیاید. اگر از من بپرسند این روایت محمد-سان حاوی چیست، میگویم: «یک «هیچ» بزرگ!» نه از منظر انکار زحمات نویسندگان و کار سترگ پویش توسعه که از آنها سپاسگزارم، بلکه از منظر شرمندگی و ناچیزی خودم عرض میکنم. این روایت، حکایت به دوش کشیدن یک خجالت بزرگ است، بهویژه در این نشست: عقبماندگی ایران! این روایت احتمالا کوششی است برای مواجهه با رنج این عقبماندگی.
در کویر ما تعبیری داریم به این مضمون که خجالت نمیکشی؟ این خجالت نمیکشی را میشود به چند لحن خواند. دوستان وقتی در این میزگرد از این اثر صحبت میکردند، من خودم به خودم میگفتم خجالت نمیکشی؟... نه اینکه خجالت نکشیدی، خجالت نمیکشی؟ و این خجالت، خجالت من تنها نیست؛ خجالت ملتها و دولتهایی در 150 سال گذشته ایران است در مواجهه با عقبماندگی. معنیاش هم شاید این است که این همه منابع خرج کردی، خجالت نمیکشی؟ هنوز از ترسیم کروکی جایی که ایستادهای میترسی! خجالت نمیکشی از اینکه انگار روی میز دولتت هنوز کارتابل عباس میرزاست! با همان نگاه ابزارمحور به توسعه و در جستوجوی راهی میانبر به پیشرفت، بدون وارسی هدفهای رنجور، دنبال ابزار دویدن در جهان؛ به امید اینکه ابزار جای اندیشهورزی و فلسفه غلط نگاه به جهان امروز را میگیرد. غافل از اینکه ابزار، جای فلسفه، پرسش و اندیشه نداشته را نمیگیرد.
هر اصلاحی در مناسبات اجتماعی و از آن جمله آموزش مدرسهای وقتی محقق میشود که شما بتوانید برگردید به منشأ اصلی حضور و ضرورت آن نهاد اجتماعی و در اینجا برای مثال مدرسه. بنابراین اصلاح از پاسخ به این سؤال و دگرگونی شروع میشود که ما چرا به مدرسه نیاز داریم؟ اگر از من بپرسید که چرا مدرسه میخواهیم، میگویم زیرا مدرسه «محل قرار اجتماعی» است. چرا ما مدرسه لازم داریم؟ چون ما برای انسانشدن به «غیر» و تعامل با او نیاز داریم. به تعامل با آن دیگری نیازمندیم. ما برای رشد و انسانشدن، برای صلح با خود و آن دیگری به غیر و گفتوگوی با او نیاز داریم. برای اینکه بدانیم غیری هست، غیری با ویژگیهای دیگری هست و به شکلی دیگری میاندیشد. این غیر به گونهای دیگر به مسائل میپردازد؛ مسئلهها را پردازش میکند و سبک حل مسئله متفاوتی دارد. به گونهای دیگر مسائل را تعریف و واسازی میکند. غیری هست؛ غیری که با فهمی دیگر و لنز تماشای دیگری و با شرایط فکری-فرهنگی دیگری در خود مینگرد و به ما میاندیشد. برای مثال، او مثل من حرف نمیزند، آیین دیگری دارد، معنویتی دیگر و با کیفیتی متفاوت دارد، قرارهای اجتماعی را به شیوه دیگری بازبینی و باور میکند، قراردادهای دیگری و با کیفیت متفاوتی دارد، تعریف دیگری از دموکراسی دارد و عقل را به روش دیگری در مناسبات زندگی خود و دیگران میهمان کرده است.
مرحله دوم یاد بگیریم که این غیر، حرمت دارد. آیین او الگوهای ذهنی او، طرز بیان او، گویش او، زبان او، بافتارهای فرهنگی رفتار او، بندنمندی آموزش مدرسهای او، رقص او و آواز و سکوت و حزن او محترم است؛ حتی اگر شیوه ظهور و بروز و ابرازش متفاوت باشد. این غیر در میان ماست. ما به مدرسه احتیاج داریم تا یاد بگیریم چگونه غیر را بشناسیم و حرمت او و نوع نگاه و رفتار او به و در جهان را به رسمیت بشناسیم.
مرحله سوم، به مدرسه نیاز داریم تا به ما یاری کند قادر باشیم خودمان را در آینه آن دیگری واکاوی کنیم. ما به غیر احتیاج داریم چون ما به خودی خود ممکن است غفلت کنیم و چه بسا خود را مرکز عالم بدانیم. بدون غیر نمیدانیم کجا هستیم؛ نقشه گم میکنیم و شاید در این جهان پیچیده راه گم کنیم. ما اگر بنیاد هویت خود را بر اساس تفاوتها بنا کنیم، لاجرم مدام در نزاع به سر خواهیم برد. ما به غیر احتیاج داریم تا صلح را با خودمان و با غیر تمرین و تقسیم و تسهیم کنیم. آموزش مدرسهای به ما یاری میکند غیر و خود را بشناسیم. در نتیجه، تنوع و دگرگونی را مغتنم بشماریم و از همگانگرایی بپرهیزیم. شباهتها را به چالش بکشیم و از یکسانسازی و همگانگرایی بیاندیشه بپرهیزیم. بهتر فهم کنیم که در چه عصری میزییم و در چه بافتار فکری-فرهنگی میاندیشیم و چه نوع تغذیهای داریم. بافتار فرهنگی و زیستی صحرای طبس را با ساحل خزر و خلیج فارس و دامنه البرز و زاگرس یکی نگیریم. جایی که اسب پرورش میدهند را با جایی که شتر پرورش میدهند در یک قالب زیستمحیطی نبینیم. اقتضائات زیست-محیطیبودن و شدن آنها را درک کنیم. میآموزیم که در گزارههای فکری-فرهنگی، سیاستی و اجرائی عمیق بیندیشیم و آنگاه که نظریهای مطابق با واقع نیست، فریاد نکنیم که وای به حال واقعیت! بلکه باور کنیم که احتمالا لازم است چشمها را بشوییم و جور دیگری ببینیم.
مرحله چهارم، ما به مدرسه احتیاج داریم تا به ما یاری کند در تعامل با آن دیگری، فهم، فهم دیگری را بفهمیم. اگر از من میپرسیدند که عنوان این روایت را چه بگذاریم، شاید میگفتم از محمد-سان فقیر و مستحق خجالتکشیدن درگذرید و عنوان را بگذارید «فهم، فهم دیگری» تا تمرین کنیم و بیاموزیم که وقتی نظریه مطابق با واقع نیست، بگویم وای به حال نظریه! و تلاش کنیم تصویر تازهای از واقعیت بکشیم.
ایران امروز به توانایی فهم مکانیسم فهم دیگری احتیاج دارد. این دیگری پیش ماست. ما به دیگری احتیاج داریم تا شباهتها را به چالش بکشیم، نه صرفا تفاوتها را توصیف کنیم و با مصالح برآمده از آنها سعی کنیم هویت بسازیم. ما فکر میکنیم مثل هم هستیم ولی ما مثل هم نیستیم.
امروز در این نشست از بررسی و تحلیل روایت محمد-سان درباره موردکاوی ژاپن زیاد گفتند. اتفاقا این روایت، کتاب ژاپنشناسی نیست. آماری هم درباره مقایسه ژاپن و ایران ندارد. راوی هم سعی کرده است روایت به تقابل شاخصهای توسعه در ایران و ژاپن نینجامد. روایت، پرسشهای بنیانیتر و فربهتری مطرح کرده است. روایت را که میخوانیم، تازه متوجه میشویم اینکه ما در 150 سال گذشته مدام میگوییم ما با ژاپن شروع کردهایم چقدر بیمبناست. ما چه زمانی و چه چیزی را با ژاپن شروع کردیم؟ چه فرایند تحولی را با ژاپن شروع کردیم؟ فرایند تجدد را!
تعداد دختران و پسرانی که در پاریس و لندن در دهه اول قرن بیستم به مدرسه میرفتند، از درصد دختران و پسرانی که در کیوتو و توکیو به مدرسه میرفتند کمتر بوده است. آمار پوشش تحصیلی دختران و پسران در دوره آموزش عمومی در شهر تهران در سال 2024 هنوز هم با دهههای اول قرن بیستم توکیو رقابت نتواند کرد، کیفیت آموزش و کلاسهای درس تراز توسعه که بماند. اگر به کیفیت بپردازیم، شاید از خود بپرسیم تعطیلی برخی از روزها و ساعات آموزش مدرسهای این روزهای تهران به فرایند توسعه ایران لطمهای نمیزند. آن وقت شما مدام میشنوید که ما با ژاپن شروع کردهایم! ما چه زمانی و چه چیزی را با ژاپن شروع کردهایم؟
روایت را که میخوانید تازه متوجه میشوید ساختمانها، سنگها و بناها، این همه عمارت در بیابانهای شهرها و روستاهای ایران به نام مدرسه و دانشگاه، اسمهایی دارد و آدابی، ولی از ادب اندیشهورزی و تربیت بازیگر و تربیت سوژه عامل-محور برای فکر و فرهنگ تهی است. دانشگاههای ما ممکن است در برخی رشتههای فنی تکنیسین ماهر تربیت کنند، ولی اندیشهورزی رسم و قاعده دیگری دارد.
از شاخصهای مقایسهای ایران با ژاپن گفتند. برای مثال از سرانه دانشآموزان ژاپنی یا شاخص فساد سیستماتیک و...! این نگاه کمّی علیرغم ظاهر فریندهای که دارد، برای فهم توسعه رهزن است. برای مثال کسی ممکن است بپرسد بسیار خب، چرا میزان شاخصهای آموزش دختران را در دانشگاههای ایران نگفتیم؟ اگر با این آمارها بار منطق و بیرونکردن رقیب و منکوبکردن آن از بحث توسعه یا علل عقبماندگی ممکن بود و بار رنج زیستن ما فرونهاده شده بود که احتمالا ایران با چهار میلیون دانشجو، جای دیگری ایستاده بود! شما هرجای دنیا بایستی و بگویی من از کشوری میآیم که بیش از 60 و چند درصد دانشجویانش دختر هستند و مثلا در بیشتر کلاسهای دانشکدههای علوم انسانی نسبت پسر به دختر سه به هفت است، یا وقتی میگویی نیمی از مدیران مدارس عمومی و دبیرستانهای ایران خانمها هستند، شگفتزده میشوند. چنان اوه! اوه! و «مای گاد...!» میکنند که تعجب میکنید! لابد فکر میکنند در یک دهه این مادران فرهیخته بازیگران قهاری میشوند و فرزندانی پرورش خواهند داد که راه 400ساله عقبماندگی را در چشم برهمزدنی واسازی و راه طیشده را به برکت علوم انسانی ترجمهشده خواهند پیمود!
ولی احتمالا مسئله توسعهنیافتگی ما فراتر از این نگاه پوزیتویسمی و آماری و کمی-محور یا ترجمهای است که خیلی وقتها بسان بزک اجتماعی جلوه میفروشند و عشوه میخرند، ولی خرد و حکمت و کیفیتی در چنته برای رونمایی از مسئلههای نداشته ما ندارد؛ یا دستکم برای توسعه ایران ندارند. نگاه آماری قابل مشاهده است و مقایسهها چشمنواز هستند. در عین حال چه بسا در بطن این شباهتها و تفاوتهای آماری درههای عمیقی از بدفهمی نهفته است. همیشه هم کیفیت آن قابل رصدکردن نیست، بعضا رتبهبندیها رهزن است و گمراهکننده، هوشیار باشیم! زیرا فقط از فراوردهها سخن میگوید نه از فرایندها!
این روایت میرود که شباهتها را به چالش بکشد، ظواهر را درنوردد و به عمق مسئله توسعهنیافتگی ایران برود. به چالش بکشد این را که آیا دیگران با ما شروع کردند یا اینکه ما احتمالا مثل هم هستیم؛ ولی ما مثل هم نیستیم! ما به مدرسه احتیاج داریم تا همین یک کلمه را به ما یاد دهد: «ما با هم میآموزیم!» ولی «ما مثل هم نیستیم!».
غصه قصه مادران
این روایت مبتنی بر دادههای منتشرشده به زبان فارسی است، یعنی آنچه من به زبان فارسی گفته یا نوشتهام. دوباره خجالت میکشم با اعلام این خبر که روایت محمد-سان براساس آنچه به ژاپنی نوشته نیز در راه است. شاید یک بار دیگر برگردیم اینجا و این بار «روایت محمد-سان از کویر تا دریا» را از زبان دکتر بهمن ذکیپور بشنویم.
شرح روایت ژاپنیها در آینهگردانی محمد-سان، در جادهای دوطرفه و دیالوگی بهمثابه بازی تنیس، میان دو فرهنگ و ملت و زبان و تجربه زیسته مواجهه با غرب است؛ مسیر و گفتوگویی دو یا چندطرفه!
در این نشست از قصههای مادران پرسیدند. در این روایت قصه مادران، استعاره سنت است. بحث جنسیتی یا فمینیستی نیست. تنها مقایسه لالاییهای مادران زیر گوش فرزندان در جوامع مختلف هم نیست. ما چرا بنیانگذار مدارس جدید (رشدیه) را در ایران کتک میزدیم؟ چرا مدرسههای رشدیه را آتش میزدیم؟ چرا اینهمه ظلم بر این مرد روا داشتیم؟ اعم از اینکه صاحب قدرت بودیم یا نبودیم. به خاطر اینکه احتمالا تصور میکردیم رشدیه آمده بود انسانی تربیت کند که «خوانا»، «نویسا»، و مهمتر از آن «بینا» باشد. مدارس رشدیه را آتش زدند، چون قرار بود در مدارس رشدیه، رشتههای قصههای مادران در خانه، پنبه شود و دوباره بدهند دست بچهها در مدارس جدید و آنها خودشان از نو ببافند. آنچنان که میخواهند، آنچنان که میتوانند! بسازند جهان خود را! مدرسه جدید جایی بود که به فرزندان ما یاری کند تا جهان خود را بسازند.
رشدیه به دنبال مدرسهای بود که کودکان فرصت ساختن جهان خود را داشته باشند، زیرا مدرسه جدید جایی است که به کودک فرصت میدهد جهان خودش را بسازد. ما که اینجا جمع هستیم، از خود بپرسیم آیا جهانی داریم؟ آیا به ما فرصت داده شده است جهان خود را بسازیم. انسان بدون جهان، بیپرسش هم هست! جهان خود را نداریم، زیرا مدرسههای ما فرصت واسازی قصههای مادرانمان را به ما نداده است. دقت کنید بحث این نیست که مادران در ژاپن چه قصههایی میگویند و مادران ایرانی چه قصههایی؟ به چه زبانی؟ چقدر موزون است و شیرین یا عبوس است و تلخ!؟ مسئله فراتر از تحلیل محتوایی قصههای مادران است. بحث این است که قصههای مادران نیاز به مدرسهای دارند که توانایی واسازی و جسارت فراهمکردن فرصت وارسی آنها را داشته باشد.
بحث این است که مدرسه جایی است که انگارههای برآمده از قصههای مادران در مدرسه، واکاوی، بازسازی و واسازی شود. روشنتر بگویم که پنبه شود و پنبهها را بدهیم بچهها تا خود از نو ببافند، آنچنان که میخواهند و میتوانند. خود، بله خودبودگی که مبنای رشد و شدن تراز توسعه است. اگر مدرسه رشدیه را آتش میزدیم، احتمالا به خاطر این بود که فهمیده یا تصور کرده بودیم مدرسه قرار است انگارههای مادران را پنبه کند و این پنبه را دوباره به دست بچهها بدهد تا از نو ریسمان رهایی ببافند و بیاویزند به آنچه میتوانند، یعنی شاخصهایی از جنس توانستن و خواستن، یا به آنچه میخواهند بشوند؛ یعنی بینا شدن. یعنی جهان خودشان را بسازند و به تصویر دربیاورند. اما از جایی که فهمیدیم، نه، مدرسه عجب جایی و ابزار مدرنی است. میتواند بر ساختار قصه مادران، دهها گره دیگر نیز بزند و فرزندان را از اندیشه یا وسوسه سوژهبودن و بازیگری برهاند. در کلاسهای درس هراس که باشد، هرجا هم احساس کردند خودشان هستند یا باید باشند، به طلب آمرزش دعوتشان کند؛ بنابراین شروع کردیم به مدرسهسازی!
تاریخ آموزش را بخوانید و سرشت ایدهای که در یک فرصت محدود چندساله دهها مدرسه در سراسر کشور ساخته شد. اما مدارس تازه نهتنها قصههای مادران را واکاوی نکردند، بلکه ادامه رشته بافته قصههای مادران بودند با صدها گره تازهای که برای تربیت تکنیسین لازم بود! و البته نه بازیگر!
بنابراین در این روایت اگر میگویم قصه مادران، مادران بهمثابه جنسیت مادربودن نیست، بلکه بهمثابه استعارهای از سنت است. اجازه بدهید روشنتر عرض کنم. ما چیزی بیش از قصههای مادرانمان نشدیم. مدرکهای دکتری ما، مدارک کارشناسی ارشد ما، گواهینامههای دورههای آموزشی گوناگون، همایش و نمایشها از ما چیز تازهای نساخته است. اگر ساخته بود، امروز ما احتمالا جای دیگری بودیم. ایران در سامانه زیست دیگری بود. به خاطر داشته باشید که ما ادامه قصههای مادرانمان هستیم. مدرسهها و دانشگاههای ما نیز در چنبره قصههای مادران، فرصت را برای واسازی از کف داده، دستکم تا امروز از کف داده است. با آمارهای تعداد مدارس و میزان تحصیل دختران و... که اینجا هم درباره آنها ذکری به میان آمد؛ به نظر میرسد ما تکنیسین و نیروی کار ماهر بسیار پرورش دادهایم، ولی در تربیت انسان بازیگر و «خوانا»، «نویسا» و «بینا»، البته خیلی موفق نبودهایم.
آیا راه دیگری هست؟ دیگران هم قصههای مادرانشان همین نقش را داشته است. راه دیگری جز مدرسه میشناسیم؟ دیگران مدرسهای ساختهاند که جسارت واکاوی قصههای مادران را داشته باشد. صرفنظر از اینکه قصهها چه کیفیتی داشتهاند. مدرسه با گفتوگو این امکان را فراهم ساخته است تا همه به واکاوی و سنجشگری گزارههای قصههای مادران بپردازند. شجاعت داشته باشند تا قصهها را بازسازی کنند و با واسازی آنها از نو ببافند، پیامدها را تخیل کنند و فراوردهها را. صرفا نقالی و پردهخوانی نکنند؛ بلکه پردهنویس باشند!
اسمع، افهم!
سخن یا اشاره بعدی من، به عبارت بیانشده در این روایت است؛ «اسمع و افهم»! که اینجا وارسی شد و درباره آن پرسش. این عبارت همانطورکه اشاره و نقد شد، فرمان به تحمیل در آموزش مدرسهای به اسمع یا افهم نیست، منظور دیگری در کار است.
راستی، به من بگویید آخرین باری که اسمع، افهم را شنیدهاید، چه زمانی بوده است! ... وقتی جنازهای را از الگانس پیاده و آخرین بندهای کفن برای آخرین تلقین، باز و بسته میشود. در گوشتان هست وقتی در آن سکوت حزنانگیز راوی میخواند: اسمع، افهم! مثلا محمدابن علی: اسمع، افهم! آیا تا حالا با خودت فکر کردهای؛ اینجا اسمع، اینجا افهم! به نظر خیلی دیر است. دیگران خیلی زودتر از اینها گفته و شنیدهاند اسمع، افهم! آیا شما یک دفعه هم که شده، یک لحظه به خودت لرزیدهای که اینجا اسمع، اینجا افهم؟ خیلی دیر است.
احتمالا نکته پنهانی قصه مادران این است که اسمع و افهم را تا جای خیلی دیر، به تعویق انداخته و آنجا دیگر امکان اینکه قصهها را وارسی، بازسازی و نوسازی کنیم، نیست! فرصتها از کف رفته است؛ کمااینکه از دست رفته! ... خجالت اشارهشده هم ناشی از همین بهباددادن فرصتهاست.
عرض آخر من درباره اشاره دوستان بود به نقد این روایت که به اندازه کافی کنشگر نیست! صحنه آموزش و صحنه تربیت کودکان، جای انقلابیگری نیست! آنجا برف روز و هیاهو و هیجان عین مصیبت است. عین زحمت است. برباددهنده داشتههای اندک نیز هست. اینجا اتفاقا مثل یک شب ظلمانی و سرد و طولانی، میتوانی مانند برف شب، آرامآرام بباری تا در یک تابستان گرم و پرهیاهو آب به خیمهها برسانید. برف روز جز هیجان، هیاهو، تقلا، زحمت بیمزد و رنج بیگنج چیزی به همراه ندارد. اگر ایرانی برای ما مانده است، به خاطر آنهایی بوده که شبهای طولانی مانند برف شب، بیمزد، بیمنت و بیصدا در تقلای با امید و ناامیدی و فضای مهآلودگی زمین و زمان باریدهاند.
سعی مروه و صفای بین نظر و عمل از این جهت است که شما اگر تا دیروز، نظریه را برای عمل میساختید؛ دستکم در این صدوپنجاه سال، مشخص شده که این نظریه برای عمل وضعیت ما را چندان تغییر نداده است. نظریه برای عمل برساختهایم و هر وقت هم همخوانی با واقعیت نداشته است، بیپروا گفتهایم وای به حال واقعیت! بنابراین ژاپنیها همیشه میگویند ساختن نظریه یا پژوهش یا فهم از طریق عمل اثربخش است
Through Practice. یعنی در یک تعامل دوطرفه و گفتوگوی چندسویه با صحنه عمل محقق شود. تعاملی دوسویه همتراز و دموکراتیک.
اینکه اشاره شد چرا محمد-سان میگوید خبر از سحر ندارم، چون من از کف کلاس درس گزارش میدهم، من نانوکار هستم، ولی در نانوکار بودنم، گهگاهی هم چشم دل به گیگا دارم. پلکان میکرو و مزو و ماکرو را درمینوردم تا به مگا-گیگا برسم. درعینحال حواسم هست که بهسرعت باید به جای اولم برگردم. پژوهشگری هستم که در متن عمل است و در متن عمل قریه به قریه میرود تا از امور جزئی، حکمی کلی بسازد.
از این رو است که در پشت جلد کتاب چنین آمده است: این روایت، دعوتی است به گفتوگو برای بازاندیشی در مسئله توسعه از منظر پداگوژی ایرانی. برای من این روایت، از این نظر اهمیت دارد که نمیگوید توسعه راهحل ایران است. به نظر من توسعه مسئله ایران است. بر سردرِ کارتابل عباس میرزا نوشته است یا تصور این بوده که توسعه، درمان ایران و رنج زندگی ایران است. توسعه، درمان ایران نیست. از چه منظری؟ از منظر پداگوژی ایرانی. توسعه، مسئله ایران است. بهویژه در جهانی که مسئلهداشتن دشوار است و بیمسئلگی جلوه میفروشد.
این روایت قریه به قریه میرود تا با واکاوی آموزش مدرسهای، پگاه توسعه ایران را بیابد. ز سحر خبر ندارم، پگاه توسعه ایران است. چرا این را میگویم. چون ایده امکان تکرارپذیری رویداد فکری - فرهنگی مدرنیته را برای دیگران ممتنع و غیرممکن میداند. این تجربه که به نوزایی فکری و فرهنگی غرب که به عصر روشنگری شناخته میشود، جایی دیگر نای تکرار ندارد. ما خیلی وقتها از توسعه که حرف میزنیم، مرادمان این است که مثلا چه زمانی سفره رفاه یا کاهش رنج زیستن در روزمرگی اینجا و اکنونمان کم میشود! سراغ توسعه گرفتن، سراغ پهنکردن سفره رفاه یا رضایت نیست. سراغ جانکندن و ساختن مسیر «شدن» متفاوتی است. در دامنه یا تپه نشستن و از عظمت و ابهت قلههای فتحشده دیگران صحبتکردن ره به رهایی نمیبرد. یا از دامنه بالا میرویم یا تونلی به قیمت جانکندن میکنیم. ادب این پیمودن و کندن هم در مدرسه و تعامل با آن دیگری برساخته و تمرین میشود. مدرسهای که متمرکز است بر خوانا و نویسا و بیناکردن فرزندانمان و فراهمآوردن فرصتی برای اینکه آنها جهان خود را بسازند.